مارمولک در ذهن من زمزمه کرد «زیادی بیقراری.»
«تو هم که رو سوخت موشکی.»
مارلا دم گیرندهاش را روی میز کوبید و با نیش فلجکنندهاش رویه میز را ترک داد و مهرههای شطرنج را به لرزه درآورد. ضربه در اتاق کنترل طنین انداخت.
«از این کارت متنفرم، استیون.»
«چه کاری؟»
«این که فکر میکنی میتونی ذهنم رو بخونی.»
لبخند زدم. « پولکهای زیر بغلت کمرنگ شدهاند، که یعنی یا یه رژیم غذایی پرانرژی یا جاذبه صفر. خُب، چون دور از سیاره نیستیم، میمونه غذا. در ضمن، نفست بوی سولفور میده و چنگالهات هم حلقههای سفید زدهاند.»
مارلا یک چشم زرشکیرنگش را به میز دوخت و با آن یکی به من زل زد.
گفت «نوبت توئه.»
«یه کم وقت بده. چرا فکر میکنی بیقرارم؟»
«چون سه هفته گذشته رو صرف تحقیق روی لوریس کردهای و هر نوبت گشت رو هم کاملاً مسلح بودهای.»
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، انگار ممکن بود که دزدمان را در حال دزدکی آمدن در روز روشن گیر بیندازم، اما تنها چیزی که دیدم دو ماه سترگ بود که نگاه اخمالودشان را به سیاره ویران دوخته بودند، سیارهای با تمدن مدتها مردهاش، نیمی حفاری شده نیمی پررمز و راز.
با این حال، نمیتوانستم بگذارم مارلا بفهمد که پایگاه مرا ترسانده است. مردمش هزاران سال شکارچی بودهاند و او با اعتقاد عجیب و غریبی به من ایمان داشت.
گفتم «که این طور. یه گشتی بزنیم.» بیشتر راهم به سمت در را رفته بودم که فهمیدم صدای کلیک پشت سرم برای چه بود. «میتونی اون مهره رو بذاری سر جاش.»
مارلا گفت «اَه…»
شب تیرهتر از معمول بود، با وجود این، چراغ قوهام را خاموش نگه داشتم و با نورتاب کهرباییرنگ حفاری رهیابی کردم. بعد از دو ماه درسم را خوب یاد گرفته بودم: سه گام از دم در برو به جلو و بعد بپیچ به راست، از اولین گذرگاه برو پایین، پاکوبان راهت را روی کلوخهها و سرخسهای آهکی شده باز کن، از کنار ویترین فروشگاههای سه هزار ساله رد شو، بعد وارد جایی شو که میگویند زمانی معبد جانوران عنکبوتیای بوده که بر آرتمیس حکمرانی میکردند.
همزمان با راه رفتن من، مارلا هم مثل یک شهاب ثاقب از دیواری به دیواری میپرید. زیبا بود و پولکهایش مثل جواهر میدرخشیدند.
پرسید «چرا به یه افسانه محلی این قدر اهمیت میدی؟»
«چون یارو یه رازه. دویست ساله که لوریس دزدی میکنه و فقط یه حرف اِل کنده شده روی دیوار از خودش جا میذاره. کیئه که واسش جالب نباشه؟»
«اون فقط یه انسانه، استیون.»
«مطمئن نیستم. ما دویست سال پیش فناوری رشد بدنهای جدید رو نداشتیم. اگه انسانه، پس چه طور تونسته این همه سال زنده بمونه؟»
مارلا مدتی ساکت ماند و بعد گفت «هر چه قدر هم که خوب باشه، شرط میبندم تو از اون بهتری.»
ناشاد از این تعریف بیجا راهم را ادامه دادم. خم شدم و از زیر اولین طاقی گذشتم و از زیر ماشین بیگانه عظیم و نیمه مدفون سر در آوردم. کنار این ماشین آزمایشگاهها و ماشینآلات حفاری کوچک و درمانده به نظر میآمدند. چهل باستانشناس در تابستان آرتمیس همین جا مشغول به کار بودند و هیچ کدام هم از کارکرد ماشین سر در نیاورده بودند.
مارلا، با ارتعاشی در صدا، گفت «نکنه از بُر خوردنمون پشیمونی؟»
«تو بگو یه لحظه.»
«پس چرا این قدر دنبال چیزهای بغرنج میگردی؟»
«منظورت چیه؟»
«مثلاً همین لوریس. اون فقط یه شکار دیگه است. پس…»
«مارلا!»
«بله؟»
«ماشین فعاله.»
مارلا از پشت سرم ظاهر شد و به سرعت سمت ماشین خزید و در حالی که چشمهایش در جهتهای مختلفی میچرخیدند همان جا قوز کرد. چیزی که قبلاً کوهی از فلز تیرهرنگ بود، الان یک پنل کوچک داشت که مثل روغن روی آب برق میزد. بعد جلوی چشممان به مرور سیاه شد.
مارلا گفت «فریبنده است.»
«هنوز هم فکر میکنی لوریس یه اسطوره است؟»
«فکر میکنم باید مراقب باشیم.»
مارلا در چشم به هم زدنی رقصان از دیوار بالا رفت. من هم پشت سرش، با اسلحه آماده، خزیدم ولی آخر خیابان متوقف شدم، درست جایی که شهر به یک میدانبازار باز میشد که با برج شکستهای رویش را پوشانده بود.
مارلا پرسید «چی شده؟»
ذهنم را سراغ خاطرات گشتهای قبلی فرستادم و آنها را با وضعیت فعلی مقایسه کردم. بعضیها حافظه تصویری دارند، ولی من یادآوریهای ویدیویی دارم. خیلی نادر است، ولی چندین بار جانم را نجات داده است.
«سایهها درست نیستند.»
«منظورت چیه؟»
تصاویر را دوباره بررسی کردم و متوجه چراغی در آن نزدیکی شدم که خرد شده بود تا ناحیهای به مساحت چند متر مربع را در تاریکی فرو ببرد. چیزی آنجا خفته بود، تیره و با این حال همچنان در سایه و پوشیده در پارچهای کلفت. وقتی آن را به روشنایی کشاندم، فهمیدم یک بدن است، یک پیرمرد، زرد و خاکستری بیمارگونه، با آثار بریدگی روی صورت و زخم کاردی در سینهاش. خونش هنوز نماسیده بود.
گفتم «لوریس اینجا است.»
مارلا خودش را کنارم رساند و گفت «پس این کیه؟»
«شاید یه شریک جرم.»
چشمانش به بالا چرخید. «استیون!»
«چیه؟»
چراغها دارند خاموش میشند.»
ایستادم. خاموشی قطعه به قطعه روی بخش حفاری میافتاد.
«باید تو پایگاه باشه.»
«درست وقتی که یه چیزی واسه شکار پیدا کردیم.»
همان طور که مارلا روی دیوارهای تاریک شونده جلو میرفت افکارش به زمزمهای نرم و بعد به مناجاتی بیگانه تبدیل شد. در حالی که ندای آواز مرگش ذهنم را پر میکرد دنبالش رفتم. وقتی این طور میشد خوف میکردم. برای به خطر انداختن خودش زیادی مشتاق و زیادی آماده بود.
وقتی به پایگاه رسیدیم متوجه شدم که در با زور باز شده و دو راهرو ورودی جناغیشکل را آشکار کرده بود، با چراغهایی خاموش.
مارلا، با صدایی سرشار از هیجان، گفت «من میرم سمت راست.»
«اگه سمت من باشه چی؟»
خندید. «خب یه چیزی هم واسه من نگه دار.»
لرزید و دمش را مثل عقرب حلقه کرد و به سرعت در تاریکی فرو رفت. اسلحهام را چسبیدم و راه افتادم.
وقتی هنوز نیمی از مسیر سمت خودم را پیموده بودم و، با وجود تلاشم برای سکوت، صدای پایم روی کف فلزی طنین میانداخت، مارلا گفت «راهرو یک پاکه.» مهتاب سایهای بلند و تَرکوار از هر گامم روی دیوار میانداخت. وقتی به ته راهرو رسیدم در متصل کننده خود به خود باز شد.
«چرا تاریک شده ولی برق نرفته؟»
«چه میدونم! راستی، اتاق پذیرش هم پاکه.»
وقتی وارد گنبد طنیناندازی از تیتانیوم و پلاستیک شدم و چراغ قوه را روشن کردم و روی دیوارها تاباندم قلبم به شدت میتپید. پایگاه ما صد سال قدمت داشت و برای اوضاعی جنگیتر از اینها ساخته شده بود، ولی الان طنینی توخالی داشت و صدای خراشیدنی از دوردست به گوش میرسید.
مارلا گفت «بهداری پاکه،» ولی انگار کمی هول به نظر میرسید. با وجود اعتماد به نفسش، چند بار شاهد صدمه دیدنش بودهام. بعد متوجه چیز دیگری شدم.
گفتم «کف میلرزه،» سمت دیوار رفتم و نمایشگر را راه انداختم.
«از چی؟»
«رآکتور روی خودویرانی تنظیم شده.»
ناباوری در صدایش موج میزد. «آخه چه طور ممکنه؟ پس سیستم ایمنی از شکست چی؟»
«واسه این طراحی شده که جلوی دسترسی نژادهای دیگه به فناوری ما رو بگیره.»
«یعنی میگی عمدیئه؟ آخه کدوم فرهنگ احمقی یه بمب وسط یه پایگاه علمیاش کار میذاره؟»
«چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان باید خاموشش کنم.»
«میدونی، اگه تو هم بُر نخورده بودیم الان من تو تارگُل مشغول شکار بودم.»
«تو تارگل تقریباً مرده بودی.»
«استیون، همه میمیرند. هدف اینه که شکوهمندش کنی. بمب که چیز شکوهمندی نداره.»
«احمق بودن هم چیز شکوهمندی نداره. لطفاً مراقب باش.»
با اسلحه آماده و پشت به دیوار به درون اتاق رآکتور سریدم.
به نظرم در هیچ نوع مردنی چیز باشکوهی نبود.
برای همین بود که صد سال پیش به خدمات اکتشافات ملحق شده بودم، که بدنهای جدیدی را که عرضه میکردند بگیرم. پیر، جوان، مرد، زن، همه را امتحان کرده بودم. روحم هم خبر نداشت که یک روز اولین نقطه تماس بشریت با مارمولکها میشدم.
با چراغ قوهام از چپ به راست جارو میکردم و تلاش میکردم نظاممند عمل کنم.
با توجه به تورفتگیها و ماشینهای همقد خودم محتمل بود که اتاق پر از آدم باشد و من متوجه نشده باشم. پایانه رآکتور بیحفاظ وسط اتاق بود، ولی آن تنها راهی بود که میشد شمارش معکوس را متوقف کرد. یا آن را به کار انداخت. پس به ذهنم رسید که متجاوز احتمالاً باید در همان سمتی از ساختمان میبود که من بودم.
سعی کردم تا زمانی که به پایانه میرسم و شمارش معکوس را متوقف میکنم آرام باشم و توجهی جلب نکنم. همان وقت چیزی پشت سرم به سرعت روی کف اتاق حرکت کرد. سعی کردم برگردم ولی خیلی دیر شده بود.