دختران گرسنه مادران قحطی‌زده – آلیسا وونگ

دختران گرسنه مادران قحطی‌زده

برنده سال ۲۰۱۵ جایزهٔ نبیولا و سال ۲۰۱۶ جایزه WFA


وقتی کسی که با او قرار داشتم – هاروی؟ هاروارد؟ – در مورد دانشگاهش یا پنت‌هاوس منهتنش پز می‌دهد، یک گاز از کلم‌برگ گران‌قیمت می‌زنم و افکار زشتی را که بالای سرش می‌چرخند تماشا می‌کنم. با این که خوش‌تیپ است، ولی وقتی شکمم قار و قور می‌کند و بدنم در هیجان است، توجه کردن به او کار سختی است. سنش خیلی بالاتر از من به نظر نمی‌رسد، ولی افکارش که پر از ستون فقرات و پاهای هزارپا است، از کینه‌هایی باستانی می‌درخشد و تعفن لیگ آی‌وی حق‌به‌جانبی در خود دارد.

می‌گوید «آپارتمانم تماشایی‌ترین دید شهر رو داره،» و رشته‌های دراز افکارش، مثل مارهایی تیره و پُرزدار، روی هم می‌خزند. هر کدام‌شان به کلفتیِ مچ رولکس‌بستهٔ دستش‌ هستند. «تازه یه جکوزی هم کنار دیوار غربی نصب کرده‌ام که وقتی از باشگاه برمی‌گردم، غروب خورشید رو تماشا کنم و ریلکس کنم.»

سری به موافقت تکان می‌دهم و نیم‌بند به حرف‌هایی که از دهانش بیرون می‌آید گوش می‌دهم. بیشتر به آن‌هایی علاقه‌مندم که فش‌فش‌کنان از لای دندان‌های افکار بالای سرش بیرون می‌آیند.

پستون‌هاش عالی‌اند، دست‌پرکن و آمادهٔ چلونده شدن. عاشق پستون‌های خودنمام.

هم‌چی این جنده رو می‌کنم که دیگه نتونه صاف راه بره.

حال‌به‌هم‌زن. جرعه‌ای از شامپاینم می‌نوشم و در حالی که از میان مژه‌های مصنوعی‌ام نگاهش می‌کنم می‌گویم «خیلی عالیه،» و امیدوارم صفحهٔ کم‌نور آیفونم از زیر رومیزی نمایان نباشد. این یارو خیلی کسل کننده است. برای همین رفته‌ام سراغ تیندر ۱ Tindr – مشابه شبکهٔ اجتماعی دوست‌یابی Tinder. و با شستم قرارهای احتمالی شام هفتهٔ آینده را مرور می‌کنم.

طوری چشمش من رو گرفته که تا آخر شب به التماس می‌افته.

واسه جر دادنش صبرم سر اومده.

ناگهان به بالا نگاه می‌کنم و می‌گویم «ببخشید؟»

هاروی پلک می‌زند. «گفتم، آرژانتین کشور خوشگلیه.»

خوشگل کوچولو. باز شده‌اش رو کف خونه تماشایی‌تره.

می‌گویم «آره، درسته.» خون چنان در سرم می‌تپد که احتمالاً به نظر می‌رسد بد جوری سرخ شده‌ام.

چه هیجانی دارم. همین الان هم تقریباً راست شده.

با خودم فکر می‌کنم هر دومون و آیفونم را خاموش می‌کنم و زیباترین لبخندم را تحویلش می‌دهم.

پیش‌خدمت با یک بطری شامپاین دیگر و منویی که در یک کارت چوبی سوخته‌کاری شده سر می‌رسد، ولی ردش می‌کنم. در گوش هاروی زمزمه می‌کنم «شام عالیه،» و خم می‌شوم و گونه‌اش را می‌بوسم. «ولی دارم به یه دسر دیگه فکر می‌کنم.»

آهــا، باز هم افکار زشت در موج‌های مواج به نرمی روی شانه‌هایش می‌نشیند. می‌برمش خونه و از پایین تا بالا جرش می‌دم. درست مثل یه تارت میوه‌ای.

من یکی که تارت را این جوری نمی‌خورم، ولی من که باشم که قضاوت کنم؟ هر چه باشد، دست رد به دسر زده‌ام.

وقتی صورت‌حساب را می‌پردازد، نه می‌تواند از لبخند زدن به من خودداری کند و نه فکر‌های زشتِ فش‌فشو و وراج پشت گوشش متوقف می‌شود.

با کمرویی پرسیدم «واسه چی این قدر شنگول شدی؟»

جواب می‌دهد «فقط خوشحالم از این که قراره باقی شب رو با تو باشم.»


عن‌آقا پارکینگ مخصوص خودش را هم دارد! تاکسی لازم نیست، حتی تسلایش را هم آورده است. صندلی‌های چرمی بوی کره و شیرینی می‌دهند و وقتی توی‌شان می‌لغزم و جا خوش می‌کنم، بوی ترشیدگی افکارش در هوا می‌پیچد. همین کافی است که سرم به دوران بیفتد و تقریباً به خِرخِر بیفتم. همین طور که به طرف بالای شهر و سمت پنت‌هاوس تجملی‌اش می‌رویم، ازش می‌خواهم که چند لحظه نزدیک پل کویینزبورو بایستد.

آزردگی از صورتش می‌بارد، ولی تسلا را در خیابانی فرعی کنار می‌زند. توی یک کوچه می‌پیچم و با پاشنه‌های ده‌سانتی‌ام روی قوطی‌های خالی و سیگارهای تف شده تلو می‌خورم. بعد پشت سر هم شامپاین و کلم‌برگ توی سطل زباله‌ای که کنار دیوار ساختمانی مسکونی چپانده شده بالا می‌آورم.

هاروی صدایم می‌کند «حالت خوبه؟»

ناواضح می‌گویم «خوبم.» هیچ پنجره‌ای بالای سرمان از روی کنج‌کاوی باز نمی‌شود.

گام‌هایش در کوچه طنین می‌اندازد. از خودرو پیاده شده است و به طرفم می‌آید، طوری که انگار حیوانی هستم که باید با احتیاط نزدیکش شود.

شاید بهتره همین الان کار رو تموم کنم.

آره، همین الان که جنده‌هه سرش گرمه.

ولی ترفندم چی؟ این طوری که توش رو درست و حسابی نمی‌بینم…

خودم را رویش می‌اندازم و ناخن‌هایم را عمیق در تنش فرو می‌کنم و لب‌هایش را سخت گاز می‌گیرم. سعی می‌کند فریاد بزند، ولی فریادش را خفه و زبانم را درون دهانش فرو می‌کنم. همان جا، پشت دندان‌هایش، چیزی است که دنبالش می‌گردم: افکار زشت، لزج مثل زردپی جوشانده. هم‌چنان که با زوزه و کشمکش و رعشهٔ تن هاروی آن‌ها را می‌مکم و توی گلویم می‌ریزم، صداهای ناله‌واری از بینی‌اش خارج می‌شود.

احساس انحطاط و کثافت می‌کنم، متورم از ظالمانه‌ترین رویاهایی که تا کنون چشیده‌ام. به زحمت می‌توانم جان کندن جزیی هاروی را حس کنم. چرا که در این وضعیت، که تیره‌ترین بخش‌های وجودش از دهانش به دهانم مکیده می‌شود، در برابر من هیچ است.

هیچ وقت آن قدر که فکر می‌کنند قوی نیستند.

تا وقتی بدنش بالاخره بی‌حس شود و آخرین افکارش در گلوی من ناپدید شوند، بدن من هم شروع به تغییر کرده است. دست و پایم کشیده و کلفت‌تر می‌شوند و با منبسط شدن دنده‌هایم لباسم هم برایم تنگ می‌شود. باید سریع دست‌به‌کار شوم. با راحتی تمرین شده‌ای لباسم را می‌کَنم و فقط باز کردن سینه‌بند از عضله‌بندی بدن‌سازی شده‌ای که زیر پوستم در حال ورم کردن است کمی کار می‌برد.

در آوردن لباس هاروی هم خیلی کار نمی‌برد. دست‌هایم لرزان ولی قوی‌اند و همین طور که دکمه‌های پیراهنش را روی تنم می‌بندم و کاپشنش را تنم می‌کنم، فکم غژغژکنان شکل فک او شده و شیارهای نوک انگشتانم هم کاملاً شکل گرفته‌اند. هاروی خیلی بزرگ‌تر از من است و انبساط فضای تن فشار جوشش شکمم را، که از افکار زشت پر شده، کمتر می‌کند. لباس‌های کنده شده‌ام را در کیف دستی‌ام می‌چپانم، که پاشنهٔ کفشم به شیشهٔ دهان‌گشاد تویش می‌خورد، و بندش را روی شانهٔ پهن‌تر شده‌ام می‌اندازم.

زانو می‌زنم و نبض هاروی را می‌گیرم – که آرام ولی منظم می‌زند – و بعد بدن بی‌هوشش را می‌غلتانم کنار سطل زباله و رویش را با کیسه‌های زباله می‌پوشانم. شاید به هوش بیاید، شاید هم نه. تا وقتی که ظرف ده ثانیه بعد به هوش نیاید و المثنایش را نبیند که لباس او را پوشیده و کوچه را گز می‌کند و توی کیف پولش را می‌جورد و در تسلایش را باز می‌کند، باقی‌اش مشکل من نیست.

یک گروه جوجه‌دانشجو، مست از دیدن خودروی هاروی، دهان‌شان باز مانده است. نگاه پرنخوتی به‌شان می‌اندازم و می‌زنند به چاک؛ عجب، مثل این که تنش به من بیشتر می‌آید تا خودش!

شاید گواهی‌نامه نداشته باشم، ولی تنِ هاروی که رانندگی بلد است.


تسلا به شیرینی زیر پایم دور برمی‌دارد، ولی در پارکینگ طبقاتی بدفورد ولش می‌کنم و در خلوت نسبی طبقهٔ یکی مانده به بالاترین طبقهٔ پارکینگ و پشت یک ستون پیش آمده برهنه می‌شوم. بعد از این که کلید خودرو را روی لباس به دقت تا شدهٔ هاروی می‌گذارم و در خودرو را می‌بندم، شیشه را از کیفم درمی‌آورم و تا جایی که می‌تواند در سکوت تویش بالا می‌آورم. مایع تیره و غلیظ و لزج ته شیشه می‌ریزد و با دندان‌غروچه کلمات هاروی را فش‌فش می‌کند. خودم را که از او خالی می‌کنم، شانه‌هایم می‌لرزد، دست و پایم کوچک‌تر می‌شوند و ستون فقراتم هم به شکل اولیه‌اش برمی‌گردد.

چند دقیقه دیگر طول می‌کشد تا به آرامی به شکل تقریبی خودم برگردم؛ آن قدر که بتوانم توی لباسم فرو بروم، کفش پاشنه‌بلندم را پایم کنم، شیشه را در کیف بگذارم و موهای در هم گوریده‌ام را با دست شانه کنم. وقتی از در پارکینگ بیرون می‌روم، متصدی‌اش سری برایم تکان می‌دهد، چشمانش بی‌اعتنا از رویم سر می‌خورد. افکارش خاکستری است، زمزمه‌ای نامشخص.

قطار اِل مرا به خانه‌ام در بوشوِک برمی‌گرداند وقتی در آپارتمان را باز می‌کنم، آیکو در آشپزخانه و در حال پهن کردن خمیر برنج روی پیشخوان است.

احمق‌وار می‌گویم «ئه، تو هم اینجایی.» هنوز از تکاندن شکل بدن هاروی کمی لرزانم، رشته‌هایی از افکارش هنوز در من جا مانده است و خونم را مغشوش و داغ می‌کند.

«چشم‌انتظار بودم. خودت دعوتم کردی.» هنوز لباس شرکت کترینگش را در نیاورده است. موهای کوتاه براق صورتش را قاب کرده است و زیر نور آشپزخانه می‌درخشد. حتی یک فکر زشت هم سایه‌اش را روی اجاق پشت سرش نمی‌اندازد. «دوباره یادت رفت؟»

«نه،» دروغ گفتم و کفش‌هایم را کنار در پرت کردم. «اصلاً و ابداً همچه کاری نمی‌کنم. خیلی وقته اینجایی؟»

«یه ساعتی می‌شه، مثل همیشه. دربون راهم داد تو، من هم که کلید یدکی‌ات رو دارم.» بر خلاف حرکات خشن دست‌هایش، لبخند ملیحی می‌زند. روی آستین‌های تا زده‌اش آرد نشسته و قلبم بال‌بال می‌زند، طوری که هیچگاه وقت شکار نزده است. «حدس می‌زنم قرارت خیلی مزخرف بوده. اگه خوب بود که اصلاً شب رو خونه نمی‌اومدی.»

«این طوری هم می‌شه گفت.» دستم را توی کیفم می‌کنم و شیشه غرغرو را که توی یخچال می‌تپانم به شیشه‌های دیگر می‌خورد و صدا می‌دهد؛ یک دوجین بطری از ته‌مانده‌های خباثتی که برچسب نوشیدنی‌های مقوی روی‌شان خورده است.

آیکو با سرش سمت راستش را نشان می‌دهد. «از مهمونی امشب یه چند جور پاستا واسه‌ات آورده‌ام. تو پاکت کاغذی روی پیش‌خونند.»

«تو یه فرشته‌ای.» یک‌وری از کنارش می‌گذرم که تماس بدنی نداشته باشم. آیکو فکر می‌کند با تماس بدنی مشکلی دارم، ولی واقعیت این است که بوی همهٔ چیزهای خوب دنیا را می‌دهد، استوار و آشنا، هم‌زمان سبک و سنگین، و همهٔ این‌ها کافی است تا آدم را دیوانه کند.

دستش را سمت یک کاسهٔ خمیر لوبیا قرمز می‌برد و گفت «دست کم باید واسه‌ات یه تاکسی می‌گرفت.» با پاکت پاستا ور می‌روم و تظاهر می‌کنم که دارم یکی‌شان را انتخاب می‌کنم. «به خدا، انگار آهن‌ربای دوست‌پسرهای مزخرفی.»

اشتباه نمی‌کند؛ در مورد طرف عشق‌بازی‌ام خیلی محتاطم. به هر حال، از این راه تغذیه می‌کنم. ولی هیچ کدام از قبلی‌ها به خوش‌مزگی و تباهی هاروی نبوده‌اند. هیچ کدام‌شان قاتل نبوده‌اند.

می‌برمش خونه و از پایین تا بالا جرش می‌دم.

می‌گویم «شاید زیادی عجیب غریبم.»

«احتمالاً زیادی عادی هستی. فقط کسایی که از نظر اجتماعی نامتعارفند از تیندر استفاده می‌کنند.»

گله‌گذارانه می‌گویم «دمت گرم!»

نیشش باز می‌شود و کمی خمیر لوبیا رویم می‌پاشد. از روی بازویم می‌لیسمش. «خودت می‌دونم منظورم چیه. گاهی با من بیا بریم کلیسا، باشه؟ کلی پسر نجیب اونجا است.»

زیر لب می‌گویم «صحنهٔ قرار گذاشتن تو شهر افسرده‌ام می‌کنه،» و با شستم اَپ تیندر را باز می‌کنم. «بی‌خیال ما شو.»

«بی‌خیال جِن، بگذارش کنار.» کمی تامل می‌کند. «بیرون که بودی، مامانت زنگ زد. می‌خواهد دوباره بری فلاشینگ باهاش زندگی کنی.»

خندهٔ کوتاه و تیزی شلیک می‌کنم و حال خوشم می‌پرد. «خبر جدید چی داری؟»

آیکو می‌گوید «داره پیر می‌شه. تنها هم که هست.»

«شک ندارم. تقریباً همه دوستای پای ماجونگاش مرده‌اند.» می‌توانم در آپارتمان کوچکش در فلاشینگ تصورش کنم که روی لپ‌تاپش قوز کرده و پرده‌های گلدارش را روی پنجره‌ها کشیده تا از باقی دنیا جدایش کند. مامانم، که دیوارهای زنده و فش‌فشوی آپارتمانش از بقایای زشتِ بطری ‌شدهٔ فاسق‌هایش پوشیده شده است.

آیکو آهی می‌کشد و پشت پیشخوان کنارم می‌آید و بهم تکیه می‌دهد. برای یک بار هم که شده خودم را کنار نمی‌کشم. تمام عضله‌های تنم کشیده و منقبضند. می‌ترسم آتش بگیرم، ولی نمی‌خواهم کنار برود. «می‌میری اگه باهاش مهربون باشی؟»

به بابایم فکر می‌کنم که وقتی پنج سالم بود ناپدید شد و چیزی که ازش ماند در معده مامانم چنبره زد. «داری می‌گی برگردم اونجا؟»

تا مدت کوتاهی چیزی نمی‌گوید. بعد می‌گوید «نه. اونجا اصلاً جای خوبی برات نیست. اون خونه واسه هیچ‌کی خوب نیست.»

تنها چند سانتی‌متر آن طرف‌تر لشکر شیشه‌های دهان‌گشاد پر از مایع سیاه و لزج در یخچال نشسته‌اند و محتویات‌شان با خود نجوا می‌کنند. آیکو نمی‌شنود، ولی هر تنگری به شیشه درون‌شان فش‌فشی است کریه:

فکر می‌کنه کیه، جندهٔ عوضی؟

باید همون موقع که فرصت داشتم ترتیبش رو می‌دادم.

هنوز هم می‌توانم هاروی، خباثت و لذت زشتش، را روی زبانم حس کنم. دیگر از چیزهایی که مامانم بهم داده پرم. «خوشحالم که هم‌نظریم.»


طی چند هفتهٔ بعد خودم را با بلند کردن هنرمندها و دانشجوهای فارغ‌التحصیلی که نوشگاه‌های نوپَرَست سنت مارک را پر می‌کنند خفه می‌کنم. ولی بعد از هاروی هیچ چیزی مزهٔ خوبی نمی‌دهد. عصارهٔ آبکی‌شان، که با شیون مختصری از اعتراض از صاحبان‌شان بیرون کشیده شده، به زحمت دیوارهٔ معده‌ام را می‌پوشاند. گاهی شیره‌شان را زیادی می‌کشم. تهشان را درمی‌آورم و خالی رهاشان می‌کنم و وقتی کارم تمام شد ریخت‌شان را مثل آب باران از خودم می‌تکانم.

وقتی قیافه‌ام نزار می‌شود، به آیکو می‌گویم مشغول سورچرانی بوده‌ام. با چهره‌ای بی‌حالت و افکاری مه‌آلود از نگرانی بهم می‌گوید این قدر الکل نخورم. بیشتر از قبل سراغم می‌آید و حتی شام برایم می‌پزد. حضورش هم استوارم می‌کند و هم دیوانه.

همین طور که روی زمین دراز کشیده‌ام و بی‌توجه صفحات پروفایل دوست‌یابی آنلاین را ورق می‌زنم و دنبال خلاء و فسادی می‌گردم که هاروی را چنان جذاب کرده بود، بهم می‌گوید «خیلی نگرانتم.» از روی دستور پخت مامانم لو مِین درست می‌کند که بوی چربش پوستم را به خارش می‌اندازد. «کلی وزن کم کردی و تو یخچالت هم که هیچ‌چی نیست. فقط یه چند تا شیشهٔ مربای خالی.»

به او نمی‌گویم که شیشهٔ هاروی زیر تختم است و هر شب بقایایش را می‌لیسم تا سرخوشی را به اعصابم برگردانم. نمی‌گویم که غالباً خواب خانهٔ مامانم را می‌بینم و قفسه‌هایی پر از شیشه‌هایی که هیچگاه نگذاشت دست به‌شان بزنم. در عوض، می‌پرسم «ایرادی نداره که این قدر دور از شرکت کیترینگت وقت می‌گذرونی؟ وقت پوله. جیمی هم از این که دسرها رو بدون تو درست کنه اعصابش گهی می‌شه.»

آیکو یک کاسه نودل جلویم می‌گذارد و خودش هم روی زمین کنارم می‌نشیند. «خوش ندارم جایی غیر از اینجا باشم.» این را که می‌گوید، شیرینی خطرناک تابناکی در سینه‌ام می‌شکفد.

اما گرسنگی هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود و به زودی دیگر نمی‌توانم در کنارش به خودم اعتماد کنم. برای همین قفل پشت در آپارتمان را می‌زنم و وقتی بهم سر می‌زند، راهش نمی‌دهم. همان طور که آن طرف خانه خودم را زیر پتو جمع می‌کنم و صورتم را به چوب می‌چسبانم و انگشتانم منقبض می‌شوند، پیامک‌ها، مثل ناوگانی از ترقه‌ها، گوشی‌ام را روشن می‌کنند.

از پشت درمی‌گوید «لطفاً جِن، این چه کاریه که می‌کنی! کار اشتباهی کرده‌ام؟»

با خودم فکر می‌کنم واسه جر دادنش صبرم سر اومده، و بیشتر از خودم بدم می‌آید.

تا وقتی که برود و طنین گام‌هایش در راهرو بیفتد، با دندان و ناخن، اسکنه‌وار، رنگ در را کنده‌ام و دهانم از عطر سرمست‌کننده‌ٔ او پر شده است.


آپارتمان مامانم در فلاشینگ هنوز همان بو را می‌دهد. هیچ وقت آدم تمیزی نبوده و از وقتی هم کاملاً ترکش کرده‌ام، حجم آشغالِ کوت شده در همه جای خانه بیشتر هم شده است. کپه‌های روزنامه و ظرف‌های غذا و عروسک‌های پر شده باز کردن در را سخت کرده است و بوی گند مرا به سرفه می‌اندازد. ارتفاع اندوخته‌هایش تا شانه‌ام می‌رسد و بعضی جاها حتی بلندتر از آن است. همان طور که به زور راهم را از میان‌شان باز می‌کنم، صداهایی که کودکی‌ام را رنگ‌آمیزی کرده بلندتر می‌شوند: نالهٔ مداوم سوپ اُپرای تایوانی که خون‌آلود از کوهی از زباله رد می‌شود؛ همین طور هم ولولهٔ صداهای انسانی آشنا:

به خدا، دست بهم بزنی می‌کشمت…

چند بار بهت بگم لباس‌ها رو اون جوری نشور، دهنت رو باز کن…

خدا کنه دختر چینی‌اش امشب خونه نباشه…

با این همه فضولاتی که مامانم احتکار کرده، دیوارها از قفسه‌هایی لانه‌زنبوری شده‌اند که رویشان ردیف‌ردیف پس‌ماندهٔ عشاقش چیده شده است. مثل غنایم تهوع‌آوری که آب دهانت را راه می‌اندازند نگه‌شان داشته است؛ مثل هوس‌های ترشی شده در اسید معده و زرداب. اگر بخواهم، می‌توانم به اسم صداشان کنم؛ وقتی بچه بودم، روی مبل دراز می‌کشیدم و روح بابا را تماشا می‌کردم که روی سطح‌شان سوسو می‌زند.

مامانم در آشپزخانه چمباتمه زده است و صفحهٔ لپ‌تاپش نوری آبی و چسبناک روی صورتش می‌تاباند. افکارش مثل پتویی او را پوشانده است. می‌گوید «کمی نویی رو مِین درست کرده‌ام. روی اجاقه. باباتم توشه.»

دلم مالش می‌رود، ولی این که از تهوع است یا گرسنگی، نمی‌دانم. می‌گویم «دستت درد نکنه.» یک کاسهٔ کم و بیش تمیز پیدا می‌کنم و آبی بهش می‌زنم و چند ملاقه درست و حسابی نودل کلفت برای خودم می‌کشم. آب گوشت کمی بوی تنباکوی هونگتاشان می‌دهد و وقتی تقریباً سریع‌تر از آن که بتوانم قورت بدهم در دهانم می‌تپانم، خاطرات کس دیگری از کودکی‌ام جلوی چشمم می‌درخشد: دختربچهٔ کوچکی را روی تاب هل می‌دهم؛ وقتی در خیابان دنبال کفترها می‌دود می‌خندم؛ دستم را برای فرود آوردن ضربهٔ دوم بالا می‌برم که مادرش خودش را می‌رساند، بین‌مان می‌ایستد، با دندان‌های نمایان…

می‌گوید «چه طوره؟»

داغون. می‌گویم «عالیه.» دست کم برای مدتی شکمم را آرام می‌کند. اما بابام اصلاً مثل هاروی نیست و همین الان هم حس می‌کنم گرسنگی خزنده دوباره برمی‌گردد و منتظر بهترین زمان برای حمله می‌ماند.

«یه چیزی خوردی که نباید می‌خوردی، نه مِی‌مِی جان؟» برای اولین بار، از وقتی وارد آپارتمان شده‌ام، سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند. همان قدر خسته است که حسش می‌کنم. «چرا از من یاد نگرفتی؟ بهت یاد دادم که بچسبی به خلافکارهای خرده‌پا. یادت دادم که نامرئی بمونی.»

بهم یاد داده بود که در خودم ناپدید شوم؛ همان طور که خودش درون این آپارتمان ناپدید شده بود. می‌گویم «می‌دونم گند زده‌ام. دیگه هیچ چی مزه نمی‌ده و همیشه هم گشنه‌امه. دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم.»

مامانم می‌گوید «وقتی یه قاتل رو بچشی، دیگه راه برگشتی نمی‌مونه. اون شدت از مزه رو تا آخر عمرت می‌طلبی. می‌دونی هم که مردن آدم‌هایی مثل ما ممکنه خیلی طول بکشه، می‌می جان.»

به ذهنم خطور می‌کند که اصلاً نمی‌دانم مامانم چندساله است. فکر‌هایش پیرند و گره‌گره، که با بقایای تجربه‌های دیگران به هم بخیه شده‌اند. چه مدت با این وضعیت در جنگ بوده است، با این هوس‌های خرد کننده و جونده؟

می‌گوید «دوباره بیا پیش خودم. کلی انبرک‌بازی اینجا هست و کلی هم  غذا تو خیابون ریخته. حتی لازم نیست بری بیرون؛ درز پنجره رو که وا کنی، می‌تونی بوی دم کشیدنش رو حس کنی. خباثت ، چاقو، گلوله…»

تصویری که ترسیم می‌کند مرا به رعشه می‌اندازد و دهانم را می‌خاراند. می‌گویم «مامان جان، نمی‌شه که همه چی رو ول کنم بیام. من دیگه زندگی خودم رو دارم.» و در این آپارتمان هم نمی‌توانم زندگی کنم، بدون آفتاب و هوای تازه، با بوی گند غلیظ پشیمانی و خباثت.

«حالا برگردی بری چی می‌شه؟ کنترلت رو از دست می‌دی و یه گاز از آیکو می‌زنی؟» سفت شدن عضلاتم را می‌بیند. «دختره خیلی هوات رو داره. بهترین کاری که می‌تونی در حقش بکنی اینه که ازش دوری کنی. نگذار اتفاقی که واسه پدرت افتاد، واسه آیکو هم بیفته.» دستش را سمتم دراز می‌کند و من پس می‌کشم. «اینجا بمون می‌می. ما فقط هم‌دیگه رو داریم.»

«ولی من این رو نمی‌خوام.» پس‌پس می‌روم و شانه‌ام به کپهٔ آشغال می‌خورد و نزدیک است زیر حیوانات خشک شدهٔ پوسیده دفنمان کند. «اینجا امنیت نداره مامان. خودت هم نباید اینجا بمونی.»

مامانم سرفه می‌کند و چشمانش در تاریکی برق می‌زنند. قُدقُد مجموعه شیشه‌ها در موجی لزج ورم می‌کند و عشاق سابقش در قفسه‌ها پس و پیش می‌روند. «بالاخره یه روز یاد می‌گیری که تو دنیا غیر از خودخواهی چیزهای دیگه هم هست.»

همان وقت به او پشت می‌کنم و از میان آوار و کثافاتی که آپارتمانش را انباشته می‌گذرم. قصد مردن ندارم، ولی تا جایی که به من مربوط می‌شود، زندگی کردن مثل مامانم، منفک از دنیا و ما فیها، با درهای سنگربندی شده با کپه‌ای از خرده‌ریزهای بی‌مصرف و خاطرات ترشیده، از مرگ هم بدتر است.

همان طور که می‌روم، شیشه‌ها قدقدکنان چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. مادرم دنبالم نمی‌آید.

بوی فلاشینگ روی پوستم نشسته است و برای تکاندنش بی‌صبرم. هر چه سریع‌تر خودم را به قطار می‌رسانم و به محض این که قطار اِم به روی زمین برمی‌گردد، سراغ تیندر می‌روم. اشک چشمانم را تار می‌کند و با تکان‌های قطار آزادانه فرو می‌چکد. با عصبانیت پاکش می‌کنم و وقتی دیدم شفاف می‌شود دوباره به صفحهٔ گوشی‌ام زل می‌زنم. زنی با موهای براق و تیره، عینک لاک‌پشتی باریک و لبخندی به ظاهر محجوب، ولی به طرز عجیبی دلپذیر، به من چشم دوخته است. در عکس، در تصویری از ساختمان‌های مرکز شهر قاب شده است. گونه‌های گرد و ویژگی تخت غریبی در چهره‌اش دارد. و البته، رویاهایی دورش را گرفته‌اند، چنان قوی که به شکل بخاری بویناک از صفحه نشت می‌کند. آن همه چشم، همگی صاف به من زل زده‌اند و پوستم را نیش می‌زنند.

اطلاعات پروفایلش را ورانداز می‌کنم و خونم چنان می‌تپد که حس می‌کنم نوک انگشتانم ضربان دارد: نسبتاً جوان به نظر می‌رسد، ولی آن قدر سن و سال دارد که دخترخالهٔ مادرم باشد. علاقه‌مندی‌ها: کشف غذاهای خوب، گذراندن روزهای بارانی در کلویسترز و پرسه‌زنی در کتاب‌فروشی‌های دست دوم. مکان: منهتن.

کمی شبیه آیکو است.

به سرعت به پیامم جواب می‌دهد. حین لاس زدن، عرق سرد و آدرنالین لرزه‌های ناراحتی به تنم می‌اندازند. همه چیز شفاف‌تر است و تقریباً می‌توانم خندهٔ شیشهٔ هاروی را بشنوم. بالاخره، کلماتی که دنبال‌شان هستم خودشان را نشان می‌دهند:

دوست دارم ببینمت. امشب آزادی؟

سری کوتاه به خانه می‌زنم و حین سوار شدن به قطار به مقصد لووِر ایست ساید قبلم می‌کوبد، روژ لبم بی‌نقص است، بازوهایم زیر کت مارک‌دارِ شق و رق می‌لرزد و یک جفت از شیشه‌های مامان تو کیفم چپانده شده است.


اسمش سئویان است و همین طور که غذا خوردنم را تماشا می‌کند، چشمانش بین دهان و گلویم جابه‌جا می‌شوند. لبخندش چنان تیز است که می‌توانم خودم را با آن ببرم. می‌گوید «عاشق این جور جاهام. مکان‌های کوچک و قابل اعتماد با ده دوازده تا صندلی. قبلاً هارو رفتی؟»

زیرلبی می‌گویم «نه، نرفته‌ام.» انگشتانم با نابلدی چاپ‌استیک‌ها را گرفته‌اند و آن‌ها را تِلِک‌تلک به هم می‌زنند و برداشتن غذا را برایم سخت می‌کنند. خدایا، چه عطری خوش‌گواری دارد. تا حالا هیچ کس را ندیده‌ام که ذهنش این قدر پیچیده و این قدر غنی باشد؛ خباثت خاصی که، مثل یک دسر ظریف، به خوبی ساخته و پرداخته شده است.

می‌برمش خونه و از پایین تا بالا جرش می‌دم. درست مثل…

تقریباً مزه‌اش را روی زبانم حس می‌کنم؛ بهترین وعده‌ای که تا حالا خورده‌ام.

سئویان، وقتی پیش‌خدمت – تنها کارمند غیر از سرآشپز پشت پیشخوان – یک قوری دیگر چای برای‌مان می‌آورد، می‌گوید «پایهٔ یه خوراک ویژه هستی؟ این رستوران کارش رو از یه دکه توی مترو تو ژاپن شروع کرده.»

می‌گویم «ایول. چه باحال.»

«آره همین طوره. خوشحالم که کارشون رو به منهتن هم گسترش داده‌اند.»

پشت چشم‌های مهربانش انبوه زوزه‌کشی از افکار باستانی و زشت، مثل دم شاه‌موش، در هم گوریده است. تا حالا این همه را یکجا ندیده‌ام.  از دهان و گوش‌هایش بیرون می‌سریدند و با پاهای پر از فلس‌شان روی هوا می‌خزیدند و صدا‌شان مثل بال ملخ‌های در حال فرود بود.

اولین موردش نیستم. همین الان هم می‌توانم این را تشخیص بدهم. ولی خوب، او هم اولین مورد من نیست.

تمام عصر را به عرق ریختن در لباسم می‌گذرانم و نزدیک است چاپ‌استیک از دستم بیفتد. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و به افکار زشتش، که مثل سوسک‌های پف‌کرده از لب‌هایش فرو می‌ریزند، نگاه نکنم. از روی رومیزی جستان و خیزان به سمتم می‌آیند و با زمزمهٔ قبیح‌شان، که با صدای لطیف سئویان منافات دارد، کاری را که می‌خواهند با من بکنند فش‌فش‌کنان می‌گویند. تمام توانم را صرف می‌کنم تا درجا از روی میز نکَنم و بین دندان‌هایم خردشان نکنم، تا روی دامن لباسش نریزم و ذهنش را پاک نکنم.

سئویان برایم زیادی است، اما تا گلو و سخت فرو رفته‌ام؛ باید داشته باشمش.

لبخندی تحویلم می‌دهد. «گرسنه نیستی؟»

نگاهی به بشقابم می‌اندازم. به زحمت از عهدهٔ چند نیگیری برآمده‌ام. زیر لب می‌گویم «رژیم دارم.»

با قیافه‌ای جدی می‌گوید «می‌فهمم.» فکرهای زشت روی دستش می‌لغزند و قطراتی رنگین‌کمانی توی ظرف سس سویایش می‌پاشند.

وقتی پیش‌خدمت بالاخره توی آشپزخانه ناپدید می‌شود، تکانی به خودم می‌دهم تا در آن طرف میز ببوسمش. صدای وحشت‌زده‌ای از خودش درمی‌آورد، صورتیِ ملایمی روی صورتش پخش می‌شود، ولی کنار نمی‌کشد. آرنجم در استخوان‌بندی بیرونی یکی از فکر/سوسک‌ها فرو می‌رود و آن را به شکل خمیر سیاه و مرطوبی روی پوستم له می‌کند.

دهانم را باز می‌کنم تا اولین گاز را بگیرم.

سئویان زیرلبی می‌گوید «کنج‌کاوم بدونم، آیکو کیه؟»

چشمانم از تعجب گشاد می‌شوند. سئویان لبخند می‌زند، صدایش گرم و لطیف است و همه لبه‌هایش تیره. «خیلی ملوسه. متعجبم که هنوز مزه‌اش نکرده‌ای.»

چنان سریع عقب می‌کشم که فنجان چایم را برمی‌گردانم و چای سوزان را همه جا می‌پاشانم. ولی سئویان هم‌چنان لبخند نجیب و مهربانی به لب دارد و افکار هیولاوارش به نرمی روی رومیزی شلپ‌شلپ می‌کند.

می‌گوید «کاملاً بوی رسیدگی می‌ده. ولی فکر می‌کنی خرابش می‌کنی، نه؟ که تهش رو درمی‌آری، که چی بشه؟ همون طور که مامانت ته بابات رو در آورد.»

نه، نه، نه. حساب و کتابم بد جوری اشتباه بوده است. ولی خیلی گرسنه‌ام و خیلی جوان و او بوی یک قدرت باستانی می‌دهد. هیچ راهی نیست که بتوانم بر او پیشی بگیرم. بالاخره از عهدهٔ گفتنش برمی‌آیم. «از کله‌ام برو بیرون.»

«من تو کله‌ات نیستم عزیزم. افکارت دورتادورت پاشیده، طوری که همه می‌بینند.» به جلو خم می‌شود و چانه‌اش را روی دستش می‌گذارد. افکارش، مثل یک تاج زنده، دور سرش می‌چرخند و قهقهه خشکی سر می‌دهند. «ازت خوشم می‌آد، جِنی. جاه‌طلبی. یه کم بی‌احتیاطی، ولی اون رو هم می‌شه ردیف کرد.» سئویان روی میز زند و پیش‌خدمت سر می‌رسد، رومیزی را با زبردستی جمع می‌کند و فقط یک ظرف روی میز لخت شده می‌گذارد. یک ردیف برش‌های باریک و نیمه‌شفاف روی بشقاب پهن شده؛ رنگ‌پریده و درخشان از خباثت. از هر تکه‌ای چشم‌های نیم‌شده برق می‌زنند و دهان‌ها وسط غرولندی خشمگین گیر کرده‌اند. «مایه‌اش فقط یه کم تمرین و انضباطه. اون وقت دیگه کسی نمی‌فهمه واقعاً به چی فکر می‌کنی.»

پیش‌خدمت زیرلبی می‌گوید «به حساب رستورانه، خانم.» قبل از این که برود، یک نظر، افکار تاریک و چندپایی که مثل یک دست‌بند دور مچش بافته شده چشمم را می‌گیرد.

سئویان اولین لقمه را برمی‌دارد و از پشت عینکش مرا می‌پاید. می‌گوید «مامانت اشتباه می‌کرد. فکر می‌کرد تنهایید. فقط خودتون دو تا. واسه همین بهت یاد داد که فقط وقتی نیاز داری غذا بخوری تا گیر نیفتی و وعده‌های غذایی‌ات رو، مثل یه مار، بین زمان‌های خاصی مقید کنی.»

می‌گویم «تو هیچ چی در مورد من نمی‌دونی.» عطر تند و پوسیدهٔ ظرف غذای پیش رویم سرم را از گرسنگی به دَوران می‌اندازد.

«مامان من هم همین جوری بود. فقط واسه زنده موندن بخور، نه واسه لذت.» با چاپ‌استیکش به بشقاب اشاره می‌کند. «یه کم بخور.»

با ناپدید شدن تدریجی غذا، فقط تا چند برش دیگر می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و بعد چاپ‌استیکم را پیش می‌برم و یک تکه برای خودم برمی‌دارم. چنان اسیدی است که زبانم را می‌سوزاند و اشکم را درمی‌آورد، ولی به طرز عجیبی پس‌مزه‌ شیرینی دارد.

«خوشت اومد؟»

با بلعیدن دو برش دیگر جوابش را می‌دهم و سئویان ریز می‌خندد. هاروی در برابر این بی‌مزه است؛ در برابر این هیجانات جفت‌‌شدهٔ مقطر…

به زور نفسم را فرو می‌دهم و بدنم شروع می‌کند به تابیدن، دست‌هایم می‌پلاسند و زخم‌هایی سوزان می‌پیچند و از بازویم بالا می‌کشند. بنزین و خباثت و لذتی کودکانه درونم فرو می‌ریزند؛ معجونی تند و تیز از خاطرات و تحریک افراطی حسی. بعد لب‌های سئویان روی لب‌هایم می‌نشیند، دندان‌هایش به نرمی می‌کِشند و می‌بلعند و از من بیرون می‌کشندش. سوزش‌ها برطرف می‌شوند، ولی نوک سوزنی از سرخوشیِ شرورانه باقی می‌ماند.

با ظرافت دهانش را پاک می‌کند. می‌گوید «فکر کنم یه کم تند خوردی، عزیزم. نکته‌ام اینه که من برای لذت می‌خورم، نه فقط برای بقا. و البته توی جمع. چند نفری هستیم که گهگاهی واسه شام یا نوشیدنی تو خونهٔ من جمع می‌شیم. خیلی خوشحال می‌شم اگه تو هم بیایی. یه جور باشگاه غذاخوریه.»

چشمم به افکار بالای سرش می‌افتد، که دیگر مثل سنگ بی‌حرکت مانده‌اند و بی آن که پلک بزنند به من چشم دوخته‌اند. دهانم از رد دهانش می‌سوزد.

«بگذار زودتر به دیگران معرفی‌ات کنم. دیگه لازم نیست تنها بمونی.» بعد از این که پیش‌خدمت سری برایش تکان می‌دهد – نه صورت‌حسابی، نه رسیدی، نه چیزی – سئویان اضافه می‌کند «تا وقتی هم که خودمون نخواهیم، لازم نیست امشب همین جا تموم شه.» دستش را پیش می‌آورد. بعد از چند لحظه مکث، دستش را می‌گیرم. کوچک‌تر از دست من است، و گرم‌تر.

به جای صورتش به افکارش نگاه می‌کنم و می‌گویم «با کمال میل.»

از رستوران که بیرون می‌رویم، لب‌هایش را روی پیشانی‌ام فشار می‌دهد. لب‌هایش روی پوستم داغ می‌زنند، اعصابم گُر گرفته از سرمستی می‌خوانند. می‌گوید: «ازت خوش‌شون می‌آد.»

افکاری که در موهای تیرهٔ او می‌پیچند می‌گویند حسابی خوش خواهد گذشت.

او یک تاکسی از ناوگانی که مانند گله‌ای گرگ در خیابان می‌چرخد صدا می‌کند ​و سوار می‌شویم.


دو ماه بعد، وقتی آخرین کارتن‌های اسبابم را می‌برم، جلوی آپارتمانم به آیکو برمی‌خورم. صورتش حالتی یکه خورده دارد و یک پاکت پر از پیازچه و لیموی کفیر و پنیر نخل در دستش دارد؛ همهٔ محتویاتی که تا دو ماه پیش، قبل از آن که سئویان را ببیننم، اصلاً نمی‌شناختم. «داری اسباب‌کشی می‌کنی؟»

شانه‌ای بالا می‌اندازم و به بالای سرش خیره می‌شوم و از چشم‌هایش پرهیز می‌کنم. «ئه، آره. با یکی رفیق شده‌ام؛ خونهٔ مشدی‌ای داره.»

«ئه!» آب دهانش را فرو می‌دهد و پاکت خواربار را روی کفلش بالاتر می‌کشد. «عالیه. نمی‌دونستم با کسی هم قرار می‌گذاری.» لبخند متزلزلش را می‌شنوم. «مثل این که خوب به غذات می‌رسه. سرحال‌تر شده‌ای.»

می‌گویم «ممنون،» ولی به فکر فرو می‌روم. درست است؛ شاداب‌ترم، با اطمینان به نفس بالاتر. به ندرت خانه می‌آیم و بیشتر وقتم را در آپارتمان سئویان در چلسی می‌گذرانم و یاد می‌گیرم با آرایه‌ای از نمک‌ها و ادویه‌های قاطی شده با رویاهای زشت آشپزی کنم و از اعترافات تقطیر شدهٔ دم مرگ شراب بنوشم. دیگر دوران کمین کردنم در خیابان در پی تبهکارهای خرده‌پا گذشته است. ولی چرا وقتی آیکو را می‌بینم اطمینان به نفسم بخار می‌شود. و اگر گرسنگی پرولع هاروی دیگر رفته، پس چرا نفسم را حبس می‌کنم تا عطر آیکو را استشمام نکنم؟

«حالا چه شکلی هست؟»

«مسن‌تره و یه کم – یه کم مثل توئه – کوتاه. عاشق پخت و پزه.» راه می‌افتم که از کنارش بگذرم. «ببین، این بسته‌هه سنگینه و یه ون هم پایین منتظرمه. دیگه باید برم.»

آیکو بازویم را می‌گیرد و می‌گوید «صبر کن. مامانت هی بهم زنگ می‌زنه. هنوز هم شماره‌ام رو از … قبل داره. نگرانته. خودم هم که مدت‌ها است ندیده‌امت. حالا هم می‌خواهی بگذاری بری؟»

آیکو، کوچک و حقیر. دستانش بوی خانه می‌دهد؛ مثل آرد برنج و خاطرات بد. اصلاً چه طور چنین چیزی را جذاب می‌دیده‌ام؟

«لازم نیست خداحافظی کنیم. حتماً دوباره هم رو می‌بینیم.» دروغ می‌گویم و با بی‌اعتنایی رد می‌شوم.

آیکو می‌گوید «یه شب شامی با هم بزنیم،» ولی راهم را کشیده و رفته‌ام.


پیش‌خدمت‌ها در یونیفرم‌های اتوکشیده، مثل توکاهای سیاه، با افکار زشت‌شان که دور سرشان بافته و با سنجاق کنار زده شده، جَلدی در آپارتمان می‌چرخند. یک مهمانی دوطبقه است – از کتا‌ب‌خانه سئویان در طبقهٔ بالا تا اتاق نشیمن هم‌کف – با آدم‌های خوش‌پوشی که هر جا فضایی بوده دسته‌دسته دور هم جمع شده‌اند. او حتی به مسئولین کترینگ گفته بعضی از دستورهای پخت مرا هم تهیه کنند؛ قبلم از شادی می‌درخشد. می‌گویم «حرف نداری،» و کنار تختش زانوی می‌زنم و بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارم.

سئویان لبخندی می‌زند و مویم را مرتب می‌کند. لباس شب آبی تیره پوشیده و، امروز، افکار سبُعش مثل یک خرقه، یک شنل زنده و تابیده، روی شانه‌های ریخته است. دندان‌هاشان مثل الماس می‌درخشند. تا به حال این قدر زیبا ندیده بودمش. «دستور پخت‌های خوبی‌اند. دوست‌هام از چشیدن‌شون هیجان‌زده می‌شند.»

قبلاً خیلی‌هاشان را ملاقات کرده‌ام؛ بیشترشان از من بزرگ‌ترند. عصبی‌ام می‌کنند. می‌گویم «می‌رم یه سری به غذا بزنم.»

شستش را به نرمی روی گونه‌ام می‌کشد. «هر طور میلته، عزیز.»

به سرعت سمت آشپزخانه می‌روم و سر راهم زیرلبی با چند مهمان احوال‌پرسی می‌کنم. افکار مهیبشان مثل جواهر تزیینشان کرده و از کنارشان که می‌گذرم سعی می‌کنند گازم بگیرند. از کنار آشپزها که می‌گذرم، چهرهٔ یکیشان آشنا به نظر می‌رسد. می‌گویم «هِی.»

«بله خانم؟» پیش‌خدمت برمی‌گردد و یادم می‌آید قبلاً کجا دیده‌امش؛ عکسش با آیکو روی گوشی آیکو است، که جلوی پوستر مراسم بزرگی که در آن آشپزی کرده‌اند گرفته شده است. قلبم آرام‌تر می‌زند.

«تو همکار آیکو نیستی؟»

نیشش باز می‌شود و به تایید سر تکان می‌دهد. «آره. اسمم جیمی‌ئه. آیکو شریک تجاری‌امه. دنبالش می‌گردی؟»

«ببینم، مگه اینجا است؟»

اخم می‌کند. «باید باشه. تا حالا که حتی یکی از مهمونی‌های خانم سان رو نیومده نگذاشته.» لبخند می‌زند. «خانم سان می‌گذاره، وقتی مهمونی تموم شد، هر چی باقی مونده رو ببریم خونه. خیلی دست‌ودل‌بازه.»

به سرعت برمی‌گردم و سمت راه‌پلهٔ اتاق خواب می‌روم و با شانه راهم را از میان جمعیت باز می‌کنم. همین طور که می‌روم، افکار احاطه‌ام می‌کنند: یعنی آیکو در مورد من می‌دانسته، در مورد مادرم و کاری که از ما برمی‌آید؟ از کِی می‌دانسته؟ بدتر از همه این که تمام این مدت سئویان هم آیکو را می‌شناخته و سرم را شیره مالیده است.

به یک ضربه در اتاق خواب را باز می‌کنم و آیکو را می‌بینم که روی فرش ولو شده و روپوشش کاملاً باز است. سئویان، با آن لباس شکوهمندش، روی زمین و بالا سر او چمباتمه زده و دهانش تیره و براق است. از دیدنم ابداً جا نخورده است.

«جنی، عزیزم. امیدوارم از این که بدون تو شروع کرده‌ایم ناراحت نشده باشی.» سئویان لبخند می‌زند. رژ لبش روی چانه‌اش و روی صورت بی‌حالت آیکو شرّه کرده است. نمی‌فهمم که آیا آیکو هنوز نفس می‌کشد یا نه.

آهسته می‌گویم «ازش فاصله بگیر.»

«هر طور میلته.» موقرانه بلند می‌شود و با گام‌هایی سیال به آن سوی اتاق می‌رود. «به هر حال، کارم با این لقمه تمومم شده بود.» صدای مهمانی از پشت سرم توی اتاق نشت می‌کند و می‌فهمم که نمی‌توانم هم بدوم دنبالش و هم آیکو را بگیرم.

پس، در را می‌بندم و قفل می‌کنم و صدایم را در حد یک خِرخِر گربه‌وار شیرین نرم می‌کنم. «چرا در مورد آیکو چیزی بهم نگفتی؟ می‌تونستیم با هم قسمتش کنیم.»

ولی سئویان فقط بهم می‌خندد. «نمی‌تونی گولم بزنی، جنی. از این سر اتاق هم می‌تونم خشمت رو بو بکشم.» پیش می‌آید و صورتم را می‌گیرد و من به سمت پس می‌کشم. «خیلی خوشگلت می‌کنه. آخرین سُس ظرف غذا هم تقریباً آماده است.»

می‌گویم «تو دیوونه شده‌ای. می‌کشمت.» گردنم را می‌بوسد و دندان‌هایش گلویم را می‌خراشد؛ عطرش چنان تیز است که زانوهایم تقربیاً وا می‌دهند.

زمزمه می‌کند «تو رو توی سرش دیدم، خوش‌مزه‌تر از هر چیز دیگه.» افکارش زشتش از بازوهایم بالا می‌کشند و دور کمرم جفت می‌شوند. نیش تیزی روی مچم حس می‌کنم و یکی‌شان را می‌بینم که دارد پوستم را می‌جود. «فهمیدم که باید تو رو هم مال خود کنم.»

صدای خرد شدن می‌آید و سئویان، با شکستن چراغ پس سرش، جیغ می‌زند. آیکو سر پا ایستاده است و با صورتی اخم‌آلود، بی‌ثبات تلو می‌خورد. «از پهلوش گم شو برو کنار.» می‌غرد، ولی صدایش به زحمت از یک نجوا رساتر است.

سئویان غرولند می‌کند «جندهٔ کوچولو…»

از فرصت استفاده می‌کنم و دندان‌هایم را روی چال گلوی سئویان فرو می‌برم؛ درست همان جایی که جُبه افکارش به تو جمع شده است. می‌جوم و می‌بلعم، می‌جوم و می‌بلعم و با ولعی گرگ‌وار از این زن می‌خورم. افکارش از آن من است و همان طور که تصرف‌شان می‌کنم پی‌درپی می‌کوبندم، و من یک نظر آیکو و خودم و خیلی‌های دیگر مثل خودمان را، در وضعیت‌های مختلفی از اغتشاش و آماده شدن، می‌بینم.

مامانم یک بار گفته بود که پدرم هم همین طور رفته؛ یک بار چنان تخلیه‌اش کرده که به‌کل از هستی محو شده است. برای اولین بار در زندگی، حرفش را کاملاً درک می‌کنم.

اول النگوهای سئویان جرنگی روی زمین می‌افتند و بعد هم لباس شبش، بال‌زنان و بی‌صدا. آیکو وا می‌رود و مثل کاغذ تا می‌شود.

جذب کردن این همه بیش از حد است. معده‌ام به شدت درد می‌کند و تمام تنم از این همه فکر مهیب ورم کرده است. در عین حال، هیچ وقت این قدر حس زنده بودن نکرده‌ام؛ سرزنده از امکانات و خشم مهار نشده.

تلوخوران سمت آیکو می‌روم، که روی زمین نشسته است و خباثت از دهانش می‌چکد و فرش را لکه‌دار می‌کند. «آیکو، بیدار شو!» ولی از او حس تهی بودن، سبکی و خلأ می‌کنم. دیگر حتی بوی خودش را هم نمی‌دهد.

ضربه‌ای به در از جا می‌پراندم. صدای سرپرست کترینگ را تشخیص می‌دهم که می‌گوید «خانم. اولین غذای اصلی آماده است. آقای گولدبرگ می‌خواد بدونه که می‌آیید پایین واسه سخنرانی یا نه.»

زهر مار. می‌گویم «من…»، ولی این صدای من نیست. در آینه خودم را ورانداز می‌کنم، قطعاً این سئویان است که به من زل زده و افکار هولناکش در انبوهی از گره‌ها دور تنش گوریده‌اند. می‌گویم «الان می‌آم،» و آیکو را به آرامی روی تخت می‌گذارم. بعد لباس می‌پوشم و، در حالی که قلبم توی دهانم آمده، راه می‌افتم.

هیئت سئویان را به اتاق غذاخوری طبقهٔ پایین، که مهمان‌های بشقاب به دست و لبخند زنان جمع شده‌اند، می‌برم و لبخند سئویان را تحویلشان می‌دهم. و اگر کمی زیادی شبیه خودم شده‌ام، خوب – طبق چیزی که وقت بلعیدن افکار سئویان دیده‌ام – اولین به‌خدمت‌گرفته شده‌ای هم نیستم که در چنین مهمانی‌ای گم و گور می‌شود. یک نفر لیوان شرابی به دستم می‌دهد و وقتی سر می‌کشمش، گر چه درونم غوغا است، دستم نمی‌لرزد.

پنجاه جفت چشم به من خیره شده است و گروه کترینگ درون سایه‌ها به سردی برق می‌زنند. یعنی کسی از آن‌ها خبر دارد؟ کسی می‌تواند تشخیص بدهد؟

لیوانم را بلند می‌کنم و می‌گویم «به سلامتی مستدام و این شام افسانه‌ای.» همگی با هم، می‌نوشند.


آپارتمان سئویان تاریک و از مهمان و از کارکنان پذیرایی خالی است. همهٔ درها قفلند و همهٔ پرده‌ها کشیده و بسته شده‌اند.

همهٔ شیشه‌ها، همهٔ ظرف‌ها، همهٔ قابلمه‌ها و تابه‌ها را از آشپزخانه بیرون کشیده‌ام و الان همه‌شان کف اتاق خواب را پوشانده‌اند و تا راهرو و پله‌ها و تا طبقهٔ پایین کشیده شده‌اند. خیلی‌هاشان پرند و همین طور که دست در دهانم فرو می‌برم و در قابلمهٔ توی دامنم بالا می‌آورم، محتوای خبیث‌شان فش‌فش‌کنان وعده‌های شنیعی در گوشم نجوا می‌کنند.

آیکو، رنگ‌پریده و بی‌حرکت، روی تخت دراز کشیده است. آرد و زرداب روی پیش‌بندش ریخته است. نجوا می‌کنم «دووم بیار،» ولی پاسخی نمی‌دهد. درون قابلمه را با دست هم می‌زنم و در محتویاتش دنبال نشانه‌هایی از آیکو می‌گردم، ولی فقط صورت سئویان است که از درون الگوهای درخشنده نور روی سطح مایع نیشش را برایم باز می‌کند. به کناری هلش می‌دهم و کمی از آن روی فرش لب‌پر می‌زند.

یکی دیگر از بی‌شمار فکری را که دور و برم می‌لولند برمی‌دارم و دندان‌هایم را در آن فرو می‌کنم و هم‌چنان که وعده‌های شنیعی را فریاد می‌زند – وعده‌هایی که از عهده‌شان بر نخواهد آمد – پاره‌پاره‌اش می‌کنم. خام‌خام می‌خورمش و با این که فلس‌هایش سق دهانم را می‌خراشد، تمامش را می‌جوم. هر چه بیشتر خرد شود، وقتی دوباره بالا بیاورمش، آسان‌تر می‌شود توی تکه‌های باقی‌مانده‌اش گشت.

از کی می‌دانسته‌ای؟ همیشه می‌دانسته‌ای؟

همین طور که مایع سیاه لزج از دهانم روی دست‌هایم می‌ریزد و گلویم را می‌سوزاند، با خود فکر می‌کنم که بالاخره پیدایش می‌کنم. دشت ظرف‌ها مثل توفانی از ستاره‌هایی خبیث دورادورم را گرفته‌اند و نامم را زمزمه می‌کنند. جایی همین جاها است؛ صورتش را می‌بینم که از سطح‌شان باز می‌تابد. حتی اگر لازم باشد تکه‌تکه سئویان را از هم جدا کنم – از رویاهایش تا پوست نرم و کک‌ومکی‌اش که دور تنم لفاف شده – این کار را می‌کنم. تمام چکه‌های پست سئویان را می‌چلانم تا زمانی که آیکو را پیدا کنم و همهٔ خودش را در دهانش بریزم و دوباره پرش کنم.

چه طور می‌توانم فراموشش کنم؟ چه طور می‌توانم طعم و عطرش را فراموش کنم؛ چیزی آن قدر وحشتناک و آن قدر زیبا، مثل خانه.

֎

پانوشت:

  • ۱
    Tindr – مشابه شبکهٔ اجتماعی دوست‌یابی Tinder.