آرِس برعکس من بود، در تمام ابعاد و زوایا. من متعلق به آن دستهای از مفلوکان بودم که چارهای جز انتخاب این شغل نداشتم. ماهایی که روزی عاشق هنر و نقاشی و نگاه به زیباییهایی دنیا بودیم وقتی رویا و هر چیز مرتبط به آن ممنوع شد، ابتدا مدتی دچار افسردگی شدیم. بعد همگیمان علیه همهپرسی دیکتاتوری مصلحانه اعتراض کردیم و دستگیر شدیم. آنجا بود که راهی برای رهایی از این مخمصه جلوی همهمان قرار داده شد؛ اینکه به پلیس ضد رویا بپیوندیم. در ابتدا بینهایت مذموم به نظر میرسید، اما یکی مثل من که آیندهٔ دیگری در مقابلم نداشتم و چند تای دیگری که دنبال راهی برای آشتی با حکومت بودند پذیرفتیم. اما گفتم که، آرس بر عکس تمام ما بود.
آن شب مضطربتر از هر وقت دیگری بود. بعد از چند سالی که با هم همکار بودیم جزییات زیادی از رفتارش فهمیده بودم. مثلاً وقتی مضطرب است دستهایش کمی میلرزند یا حتی با کمترین غذای ممکن حالت تهوع میگیرد. مثل آن باری که برای دستگیری آن خانواده موشهای کثیف که از طریق کوهها وارد شهر شده بودند و به سختی توانسته بودیم ردشان را بزنیم و آرِس تمام شب مضطرب بود. چرا؟ چون شایع شده بود آن خانواده از مخفیگاه فرِدی خبر دارند. آن خانواده البته همانطور که پیشبینی میشد تا آخرین نفر در برابر ما مقاومت کردند و هیچکدام – حتی پسر ششسالهشان – زنده باقی نماند که چیزی در مورد مخفیگاه فرِدی به ما بگوید. از همان وقت بود که هم من و هم بقیه بچههای واحد ضد رویا حس کردیم چیزی در مورد این مرد جوان تازهوارد وجود دارد که با بقیهمان فرق دارد. جزو اولین فارغ التحصیلان آکادمی پلیس واحد ضد رویا بود و حسی از سختکوشی همراه با کینه در رفتارش موج میزد که با آن کاهلی و روزمرگی بقیهمان در تضاد بود. چند سالی وقت لازم بود تا بفهمم برعکس ما که بر اثر ناچاری آنجا مشغول به کار شده بوده بودیم، هدفی شخصی دارد. در واقع اگر ما برای سیر کردن شکم خودمان و خانوادههایمان آنجا مشغول بودیم، او آنجا بود تا مأموریتی را به سرانجام برساند. بعدها وقتی یک شب با هم به یکی از بارهای کثیف پایین شهر رفته بودیم خودش بهم گفت که بهانه اصلیاش یافتن قاتل پدرش بود. او میخواست مسبب آن قتلهای فجیع را گیر بیندازد. همان که در یک شب هزاران نفر را خواب کشته بود. همان که فردی نام داشت. انگیزهاش برایم ناملموس بود. من هم عاشق پدرم بودم. پدرم قبل از رفراندوم نقاش بود و بعد از ممنوع شدن رویا و سپس هر چیز که به رویا ربط داشت، اعم از نقاشی و هنر، بیکار شده بود. بیشتر چیزهایی که امروز در مورد خودم و دنیای اطرافم میدانم را او یادم داده بود. اما با این حال حاضر نبودم تمام زندگیام را وقف یافتن قاتلش کنم.
آرس از من لاغرتر بود. قدش از من بلندتر نبود اما به خاطر لاغر بودنش همه ممکن بود فکر کنند که از من قدبلندتر است. گردنش استخوانی بود و سیب گلویش را از صد متر دورتر هم میتوانستی ببینی. برای همین بود که آن شب وقتی مرتب آب گلویش را قورت میداد میشد فهمید که از شبهای دیگر اضطراب بیشتری دارد. حق هم داشت. قرار بود بعد از مدتها کار بیوقفه بالأخره ضربه نهایی را بزنیم. آن انبار بزرگِ خارج شهر که از دور شبیه یک لاک پشت بزرگ و بدقوارهٔ سیاه رنگ به نظر میرسید آخرین بخش نقشهمان بود. نقشه ما که نه، نقشه آرِس. ما همگی کارمندان او بودیم برای اینکه این ابرنقشه تاریخیش را به ثمر برساند.
«میدونیم که طارق و آدمهایش مسلح هستند.»
صدایش همیشه آرام بود، اما آن شب و زیر آن باران سیل آسا سختتر از همیشه شنیده میشد. مدتی از نقشهٔ ناکام قبلیاش گذشته بود و دیگر به بقیه افراد یگان اعتماد نداشت جز من. به همین خاطر دونفری آنجا آمده بودیم. به قول خودش حاضر نبود جلوی هیچکس دیگری جز من تیراندازی کند. در حالی که اسلحهٔ نانولیزریاش را برای بار هزارم چک میکرد ادامه داد.
«و ما فقط دونفریم. بهتره آرام و ساکت حرکت کنیم.»
اینها آخرین چیزهایی هستند که قبل از ورود به آن انبار تاریک به یاد دارم. زمانی که اصرار داشت کارمان را در سکوت و آرامش پیش ببریم و تنها خواستهاش این بود که این بار کسی به مأموریتش گند نزند. پشت فِنسهای زنگزده نشسته بود. برعکس او، من فقط میخواستم کمتر خیس شوم و زودتر برگردم خانهام. این جنگ او بود، نه من. خوب به یاد دارم که حتی از نوک دماغش هم آب میچکید.
«حق هم نداری درخواست پشتیبانی بدهی.»
میخواستم زودتر از آنجا که پنهان شده بودیم خارج شویم تا کار را زودتر تمام کنم. برای همین سری تکان دادم که حرفش را فهمیدهام. اگر شرایط هردومان ویژه نبود عمراً اجازه نمیدادم جوانکی که اقلاً ده سال از من کوچکتر است اینطور با من حرف بزند. انگار تأییدم برایش کافی نبوده باشد، با خشونت کت خاکی و مندرسم را کشید و در چشمهایم خیره شد و گفت «هیچکس کمکمون نمیاد. فهمیدی؟ حتی اگر بمیریم هیچکس نباید بیاد.»
من حتماً صادق نبودم با او. اصولاً روزگارِ صداقت نبود. وضع زندگی طوری نبود که بتوانی با صداقت زنده بمانی. خود آرس هم که نماد صداقت و خشونت بود، اگر شانس همراهش نبود تا حالا صد بار مرده بود. اما برعکس او که هیچکس را در زندگیاش نداشت، من بهانه برای زنده ماندن زیاد داشتم. او مادرش را سال قبل از دست داده بود؛ اگر از دست دادن کلمهٔ درستی برای مرگ مادرش باشد. او حتی برای مراسم خاکسپاریاش هم نیامد، چون برای مأموریتی سفر رفته بود و این من بودم که خاک روی قبر مادرش ریختم. من هم مادر داشتم و هم پدر و هم سه بچهای که اگر شکمشان را سیر نمیکردم هیچ بعید نبود یکی یکی بمیرند. برای نقشهٔ بزرگتری که وجود داشت و او نمیدانست باید تا آخرین لحظه راضی نگهش میداشتم. برای همین باز سر تکان دادم و گفتم «باشه.»
طبق معمول همیشه، آرس جلوتر از من شروع به حرکت کرد. ردیف چراغهای یکی در میان سوخته که بیرون انبار را روشن میکرد زیر آن باران سایه زیادی پشت سرش ایجاد نمیکرد. چند سالی بود که هوا آفتابی نبود؛ فقط گاهی کمتر میبارید یا فقط هوا را نمناک میکرد. خورشید آخرین چیزی بود که بر زندگیمان میتابید. دلم لک زده بود که همراه پدرم به دشتهای خارج شهر برویم و او بساطش را وسط دشت پهن کند و من زیر آفتاب نقاشی کشیدنش را تماشا کنم. همه چیز تاریکتر از خاطراتمان شده بود و این برای منی که روشنایی قبل از کشتار دستجمعی رویابینها را دیده بودم ضایعهبار بود. برای همین ما انقلابیهای بازنشسته، تاریخ را به قبل و بعد آن شب کذایی تقسیم میکردیم. هزاران زخمخورده مثل آرس نزدیکترین عزیزانش را آن شب از دست داده بودند. آدمهای بیگناهی که یک شب خوابیدند و دیگر بیدار نشدند، در یک شب همگی با هم و بدون اینکه دلیل یا علت خاصی آنها را به هم وصل کند. دولت در ابتدا اعلام کرد که موجود ناشناختهای به نام فردی وارد خواب همهشان شده و آنها را کشته و بعد به نام امنیت و پیشگیری از اتفاق دوبارهاش آزادی همه را ربوده بود. رویا دیدن در خواب به یک گناه نابخشودنی تبدیل شده بود. هرچند هواداران دولت تعبیر دیگری داشتند اما حالا که نزدیک به پانزده سال از آن روز میگذشت به نظرم دیگر فرقی نمیکرد. در واقع من برای برداشتهای گذشتهام دیگر خیلی پیر بودم.
انبار تاریک راهروهای تنگ و تودرتویی داشت که یافتن مسیر را سخت میکرد. فکر کنم حدود دوازده دقیقه بیوقفه راه میرفتیم و چند باری سر جای اولمان برگشته بودیم. اما آرس کسی نبود که به این راحتی تسلیم شود. همین یافتن این انبار و آدرس آدمهای طارق و حتی خودش یکی از نشانههای این تسلیم نشدن بود. بیاغراق میتوانم بگویم که سه سال پیش وقتی اولین سر نخها از گروه طارق پیدا شد، شبیه دیدن یک نقطهٔ نورانی از انتهای یک غار تمام ناشدنی بود. اما آرس آنقدر دنبال آن نقطه رفت تا اینکه به هدف رسید. امکان نداشت در ابتدا به نظر برسد سرنخ جدید چیز به درد بخوری هست یا نه؛ ما فقط یک پیرمرد لاغر مردنی داشتیم که وسط خیابان ناگهان سکته کرده بود. بعد گزارش آمد که پیرمرد طبق آمارهای دستگاههای صحتسنج آن شب باید در خانهاش زیر دستگاه خوابیده باشد نه در خیابان.
در قدم اول به نظر همهمان رسید که کافی است افسران رده پایین سازمان به خانه پیرمرد بروند و یک گوشمالی حسابی به همسایهها و خانواده مرحوم بدهند تا دیگر هوس چنین گناه نابخشودنی را نکنند. شهروندان باید سر یک ساعت خاص قرصهای ضد رویاییشان را میخوردند، سیمهای دستگاه صحتسنج را به خود وصل میکردند و در همان جا به خواب میرفتند. دستور سراسری و واضح بود و هر کس از آن سرپیچی میکرد گناهکار بود. به قول رییسمان که همیشه اینطور مواقع میگفت «از آنها نمونهای بسازید تا دیگران جرئت طغیان نداشته باشند،» وظیفه داشتیم جلوی سرپیچی شهروندان را بگیریم، چون قبل از هر چیز این به سود خود آنها بود تا کسی دیگر نتواند در خواب به آنها آسیب برساند. اما برای آرس قضیه حساستر بود؛ او یک برنامه بزرگتر پشت این داستان میدید.
بالأخره آرس پشت یک در ایستاد. نوری از درزِ زیر در به راهروی گرم و نمناک میآمد، که میشد احتمال داد همانجایی است که باید از آن وارد شویم. آرام چفت در را کشید و با نهایت دقتی که میشد از کسی انتظار داشت در را باز کرد. حجم نور هر لحظه بیش از قبل به راهرو تابید. پشت سر آرس وارد نور شدم. آنچه میدیدم را به واقع باور نمیکردم؛ زیر پایمان سالن اصلی انبار بود و صدها تخت با ملافههای سفید با نظم و ترتیب خاصی کنار هم در آن قرار گرفته بودند. آدمهایی با لباسهای یکدست سبز در بین خطوط تختها راه میرفتند و مانند پرستارها شرایط آدمهایی را که روی تخت خوابیده بودند بررسی میکردند. آدمهای روی تخت همگی خواب بودند اما خوابهایشان مانند خوابهای ما نبود؛ یا آنطور که پدرم میگفت خوابهای مردهٔ ما. در خواب گاهی تکان میخوردند، لبخند میزدند، یا حتی اخم میکردند. خوابهایشان رویا داشت.
آرس نگاهم کرد و لبخند پیروزمندانهای زد. همین یک صحنه و همین یک سالن پر از آدمهایی که در خواب رویا میدیدند برای اثبات تمام حرفهای سه سال اخیر او کافی بود. بهش حق میدادم؛ همو بود که از همان روز اولِ پیدا شدن جسد پیرمرد در خیابان گفته بود این یک سرپیچی ساده نیست. او بود که قطعات مختلف پازل را کنار هم چیده بود و قدم به قدم برای نزدیک شدن به این انبار و این روز زحمت کشیده بود. حق داشت خوشحال باشد؛ انقلابیون همانطور که او گفته بود از طریق رویافروشی هزینه مبارزهشان با حکومت را تامین میکردند. از مردم عادی که قابل اعتماد بودند پول میگرفتند و برایشان موقعیتی فراهم میکردند تا رویا ببینند. برای من بینهایت مسخره و واهی بود اما حالا میشد دید که عین واقعیت است که رویا دیدن خودش نوعی عمل انقلابی بود.
«از سمت راست بریم.»
همانطور که میشود تصور کرد، سالن به دلیل اینکه صدها نفر آنجا خواب بودند، در نهایت آرامش و سکوت بود. آرس سعی میکرد آرام حرف بزند اما صدایش آنقدر آرام بود که من از فاصله یک متری هم نمیشنیدم. هر دو پشت نردههای طبقهٔ دوم مشرف به سالن نیمخیز شده بودیم و با وجود کشف بزرگمان باید به قدم بعدی فکر میکردیم. وقتی آرس به سمت راست حرکت کرد متوجه شدم که او فکری برای اینجای نقشه هم کرده است.
آرام به سمت راست راهرو خزید و من پشت سرش حرکت کردم. نردههای راهرویِ مشرف به سالن با اینکه میلهای بودند اما میشد با خزیدن از سمت دیوار از دید سبزپوشان طبقهٔ پایین در امان ماند. باید شانس میآوردیم و کسی در آن لحظات از یکی از دهها دری که در طبقهٔ دوم بود خارج نمیشد. انبار که شدیداً بوی ماهی مرده میداد معلوم بود سالها برای نگهداری ماهیهای گندیدهای که در بازار به قیمت دولتی عرضه میشدند استفاده میشده است. در انتهای راهرو، وقتی دیوار جنوبی رسیدیم، آرس همانطور که روی زانو نشسته بود در را باز کرد. درست حدس زده بود؛ اگر سمت شمالی ساختمان که محل ورودمان بود را در نظر بگیریم حتماً قسمت جنوبی ساختمان جایی بود که باید به چیزهای بیشتری میرسیدیم. چیزهایی که آرس دنبالشان بود و من فقط دنبال آرس بودم، نه هیچ چیز دیگر.
حالا وارد یک دالان تاریک دیگر شده بودیم. دالان به تاریکی ورودی انبار نبود و چند چراغ در آن سوسو میزدند. میشد دید که دالان در دو طرفمان ادامه یافته اما هیچ راه گریزی از آن نیست جز یک نردبان فلزی که به سمت بالای ساختمان میرفت. آرس بدون حرف به سمت نردبان رفت اما دیگر وقتش بود که طبق نقشه من وارد کار شوم. پس از او جلوتر رفتم و با صدای آرامی گفتم «بذار من اول برم. تو از پشت حواست به من باشه.»
با تعجب نگاهم کرد، اما اجازه ندادم بیشتر از این در ادامهٔ راه تردید کند. تا اینجا همه چیز همانطور که ازم خواسته شده بود پیش رفته بود. باید اعتماد آرس را جلب میکردم. باید نشانش میدادم برعکس بقیهٔ کارمندان و افسران اداره من همراه نقشههای دیوانهوارش هستم. اینطور از من خواسته شده بود. از دو سال قبل.
«بیا دیگه.»
آرس هنوز پایین ایستاده بود و داشت دو سمت خالی راهرو را نگاه میکرد. با همان نگاه جستجوگر و عاری از احساسی که همیشه داشت. به طبقهٔ بالایی رسیدم. آنجا هم هیچکس نبود. برگشتم و نگاهش کردم. هوای شهر در تمام مدت بارانهای موسمی شرجی بود و نفس کشیدن سخت. آن شب و در آن راهروی بیپنجره اما سختتر از هر وقت دیگری میشد زنده ماند. از آن بالا که نگاهش کردم یکم دلم برایش سوخت. عرق کرده بود و با اضطراب اطراف را نگاه میکرد. تنها بود. البته ما همهمان تنها بودیم اما او از همهمان در این تنهایی تنهاتر بود. در آن راهروی خالی تک افتادهتر از هر موجود زنده دیگری به نظر میرسید. با صدایی بلندتر از قبل گفتم: «بیا دیگه.»
احساس کرده بود که چیزی درست نیست. پسرک باهوش. دست انداخت و نردبان را گرفت و پلهها را یکی یکی بالا آمد. قبل از آن هم اسلحهاش را پشت شلوارش گذاشت. از این باید مطمئن میبودم. حتم داشتم در مبارزه تنبهتن و برابر حتماً شکستم میدهد. این پسرهٔ چموش و این مبارزهٔ شخصیش که تمام اداره را کلافه کرده بود. آدمها میخواستند رویا ببینند، خب ببینند. نه مثل پدرم که میگفت «آدم بیرویا آدم مرده است،» فکر میکردم نه مثل آرس حاضر بودم تمام زندگیام را برای این قانونشکنی وقف کنم یا حتی پیدا کردن قاتل پدرم. من بدبختی بودم مثل بقیه که حالا از رییسش دستور داشت تا جوجهاردک زشت اداره را حذف کند. همین امشب، همین یک ساعت قبل آمده بود در خانه. نگاهی به داخل خانه حالبههمزنم انداخته بود و گفته بود این باید آخرین مأموریت آرس باشد.
آرس کامل بالا که آمد به پشت سرم نگاه کرد و گفت: «اونجا یه دره.»
برگشتم و دیدم. حتی متوجه در نشده بودم. او با آن نگاه تیزبینش، حالم را به هم میزد. چیزی در ذهنم دلداریم داد که تو برای کار دیگری آنجا آمدهای و او برای کار دیگری. منطقی است که در را ندیده باشی. بیمعطلی مشتی به صورتش زدم و بعد لگدی به شکمش. باید مطمئن میشدم که قبل از هوشیار شدن کارش را تمام کردهام. فرصت فکر کردن نباید بهش میدادم.
«این آخره مأموریته.»
حتی در این موقعیت ضعف کامل هم به فکر تمام کردن مأموریت مسخرهاش بود. مأموریت عبث. یافتن فِردی؟ برای چه؟ انگار تمام زندگیاش را هم معنی با پایان آن کار و رسیدن به آن در معنی کرده بود. اما چه فرقی داشت پشت آن در چه چیزی انتظارش را میکشید؟ چه دردی از دردهای زندگی دردآلودمان حل میشد اگر پشت آن در را میدید؟ من یک انقلابی پیر بودم یا میشود گفت وقتی انقلابی بودم جوان بودم. اما آرس انقلابی نبود و انگار برای رسیدن به هدفش پیر نمیشد. من ولی برای اینطور کارها پیر بودم و یک آدم پیر همیشه دنبال راحتترین راه میگردد. ببین چه ازت میخواهند، ببین دستور چیست. مابقی زواعد بیهوده است.
«بیا تمومش کنیم.»
جلوی پایم زانو زده بود و با التماس نگاهم میکرد. دلم یک لحظه برایش سوخت. شبیه بچههایی شده بود که فقط یک لقمهٔ دیگر غذا میخواهند. شبیه هر روزِ بچههای خودم. ولی من هم مانند پدری بودم که میدانستم لقمهٔ دیگری در کار نیست. حقیقت از آن من بود و او فقط یک کودک یاغی خیالباف.
«ببخش منو.»
نباید این را بهش میگفتم، میدانم. اما دست خودم نبود. در بحرانیترین لحظهها آدها چیزهایی را میگویند که همیشه از گفتنش طفره رفتهاند و احتمالاً این یکی از همان حرفها بود. اسلحهام را به سمتش گرفتم و آماده بودم که این آخرین مأموریت را تمام کنم. حالا اداره نفس راحتی میکشید. حالا همه برمیگشتند سر کار اصلیشان؛ جوانان انقلابی به دنبال انقلاب بازیِ مسخرهشان و ما هم توهم دستگیر کردن آنها. اصلاً این موشوگربهبازی باید ادامه میافت تا شغل ماها معنی بیابد و برای ادامه یافتن همهٔ اینها یکی مثل آرس مزاحم بود.
اینکه سوزش اول تمام بدنم را فرا گرفت یا اینکه صدای اسلحه را از پشت سرم شنیدم را نفهمیدم. بیاختیار لحظهای طعمهٔ خودم را فراموش کردم و برگشتم ببینم خودم طعمهٔ چه کسی شدهام. دری که پشت سرم بود حالا چهارطاق باز بود و میشد بالکن سنگ فرش شدهای را پشتش دید. پیرمردی با ریش سفید و لباسی سفید در آستانهٔ در روبه من ایستاده بود. درد اسلحهٔ نانوی پیرمرد تمام جانم را فرا گرفت. در کتابها خوانده بودم که اسلحه چطور ابتدا یک نقطه از بدن را دچار گزیدگی میکند و بعد کمکم به تمام بدن تسری مییابد. بدنم آرام داشت فلج میشد. اول از همه پاهایم.
وقتی روی زمین افتادم پیرمرد به سمت من آمد و با پا اسلحهام را که کنارم افتاده بود را به گوشهای پرت کرد. بعد به سمت آرس برگشت. نمیتوانستم به او نگاه کنم. چشمانم فقط میدیدند، تکان نمیخوردند. لحظهای بعد دوباره صدای شلیکی شنیدم که شبیه قطع و وصل لحظهای برق بود. آرس آهی از درد کشید. پیرمرد با لحن و زبانی شبیه اساتید دانشگاه گفت «نگران نباش فقط به پات زدم. با شدت کم. بالأخره وقتی همکارانت بیان و این صحنه رو ببینن لازمه که توجیه منطقی براشون داشته باشی. امشب که نه، ولی فردا که تو بیمارستان به هوش میآی. آه که هیچ چیز به زیبایی یک صحنهٔسازی بینقص نیست پسرم.»
چیز زیادی از حرفهای پیرمرد نمیفهمیدم. زهر نانو در بدنم پخش میشد. در کتابها خوانده بودم که چیزی شبیه به آرامبخش باید باشد. برای تسکین درد قبل از مرگ. هیچوقت آدمی نبودم که به جزییات و فرعیات زندگی فکر کنم. مخصوصاً این بیست سال آخر. قبلش شاید. وقتی جوانتر بودم اما میانسالی قاتل دقت است، چون همه چیز را برایت عادی میکند و دیگر قرار نیست از چیزی غافلگیر شوی.
«اونطوری نگاه نکن پسر. معلومه که من نمرده بودم. گفتم که صحنهسازیه. اصلاً تاریخ بشر چی هست غیر از یک صحنهسازی بینقص؟»
جوانتر که بودم و برای مرگ از آن روز آمادهتر، شنیده بودم که میگفتند قبل از مرگ تمام لحظات زندگی از جلوی چشمانت میگذرند. حرفهای پیرمرد را میشنیدم اما تصاویر دیگر برای همانجا نبودند. چیزهای درهم و برهمی از زندگیم میدیدم و با خود میگفتم چه زندگی بیهودهای گذراندهام.»
«میدونی بزرگترین عیب شما جوونها چیه؟ اینکه ترجیح میدید چرخ رو از نو اختراع کنید. نه فقط شما، که خود ما. ما هم جوان بودیم و ترجیح دادیم چرخ را از نو اختراع کنیم و فکر میکردیم چرخی که ما میسازیم و جامعه روش سوار میشه از چرخ قبلی بهتره. بهتر بودن و یا نبودنش الان بحثم نیست. نسل بعد هم میخواست چرخ خودش رو بسازه. اما ما نمیتونستیم دیگه این اجازه رو به اونا بدهیم. جامعه دیگه چرخ جدید لازم نداشت، بلکه باید در همان مسیر ما ادامه میداد. صحنهسازی اینجا به کار اومد. کلی آدم به دلیل قرصهایی که بهشون دادیم در خواب مردند و چندتایی از خودمون هم بین اونا مرگمون رو صحنهسازی کردیم. بعد هم گفتیم یک قاتل ندیده و نشناخته مردم رو تو خواب کشته. چه سودی برای ما داشت؟ معلومه. بهانهٔ کافی برای این بود که دیگه اجازه ندیم جوانی به انقلاب فکر کنه، مگه نه؟»
پیرمرد داشت جوانی خود مرا میگفت. آن لحظهها از جلوی چشمانم میگذشتند. خشمی را که در صدایم بود دوباره میشنیدم. انگار دوباره جوان شده بودم. میخواستم دوباره بلند شوم و بگویم ما نمیخواستیم چرخی از نو بسازیم، فقط از چرخی که شما برایمان ساخته بودید متنفر بودیم.
«ما باید برای صلاح خود شما تصمیم بزرگی میگرفتیم. آره میدونم برای فهمیدن این حرفهام هنوز جوونی. ولی پسرم، من از این بالا همه چیز رو تو این شهر میبینیم. من تمام این سالها تو رو از اینجا نگاه میکردم و تمام زندگیت رو تو تمام این سالها تماشا کردهم و باید بگم که تحسینت کردهم. اما دیگه داری موی دماغ میشی. برای نقشه بینقص من. مشکل اصلی اینه که هنوز خودت پدر نشدی و متوجه نمیشی که پدر شدن چقدر سخته. برای همهٔ ما که اون تصمیم رو گرفتیم. مایی که پدران تمام مردم بودیم. تصمیمی سخت ولی به صلاح همه شما.»
حسی به حرفهایی که میزد نداشتم. میشنیدم اما داشتم در درد خودم غوطه میخوردم. روز آشنایی با زنم را دیدم، در صف نان. نان دولتی. نازک و سوخته. هیچوقت حسی به هم نداشتیم، حتی روز اول. نیاز بود که ما را بهم وصل کرده بود. کمکم میفهمیدم تمام وصلههایی که در زندگی داشتم همینطور بودهاند. هرچه درد بیشتر در وجودم پخش میشد انگار بیشتر حس میکردم تمام زندگی را چطور بدون احساس گذراندهم. در بی حسی کامل.
«ولی یه جای کار کامل نبود. منم مثل خودت. ناقص بودن یه کار مثل کک میافته به جون آدم و رهاش نمیکنه. فکر اینکه به هر حال جوونها روزی دوباره جوونی خواهند کرد مثل وضوح تاریک بودن شب بود. پس باید کاری میکردیم. اونا به هر حال روزی عصیان میکردن و این نظم طبیعته. اصلاً عصیان حاصل نظمه و نظم حاصل کنترل. پس کنترل فقط عصیان اونا رو عظیمتر میکنه. پس چه بهتر که اجازه بدیم اونا عصیان کنن. کنترل شده عصیان کنن. با نظمی که ما میخوایم. همونطور که همیشه گفتهم اندکی عصیان به جایی برنمیخوره.»
خودم را و زندگیام را همچون عروسکی خیمهشببازی میدیدم که در هوا و میان بادها تکان میخورد. هیچ نیرویی در عضلاتم نداشتم و هر طرفی که میرفتم به خاطر بادی بود که به من میوزید. در آخرین لحظات زندگی و دم مرگ، هیچ چیز بدتر از این نبود که به چشم خودت ببینی تمام آنچه زندگی نامیدهای آنقدر پوچ و بیهوده بوده است. دقیقاً مثل یک عروسک زیر باران که هرچه دارد از بارانی است که زورکی بر او باریده.
پیرمرد خندید.
«فکر کن اونا با رویا دیدن میخوان انقلاب کنند. بذار بکنن. به رهبری عروسک خیمهشببازی به نام فردی که خود ما ساختیمش. بذار فکر کنن که با رویا دیدن میشه کار بزرگی کرد و روی کشور پدران کشور جدیدی ساخت. در خواب. اونا با کمی عصیان خوش خواهند بود و ما خودمون رهبران انقلابشون. بی نقص نیست؟»
ناگهان صدای شلیک دیگری به گوشم رسید. شاید پیرمرد بار دیگر به آرس شلیک کرده بود. اما آرس کسی نبود که به این راحتی از پای درآید و پیرمرد که ادعا میکرد پدرش است قصد جانش را نداشت. عقلم دیگر یارای پیگیری علل و معلولهای این دنیا را نداشت. خوابی سنگین انتظارم را میکشید. امیدوار بودم خوابی پر از رویا باشد، چون دلم برای رویا دیدن تنگ شده بود. برعکس آن پیرمرد من دلم رویا میخواست و فکر میکردم زندگی بدون آن رویاهای به ظاهر مسخره چقدر تهی و پوچ بوده است تمام این سالها. دیگر نمیتوانستم آن جوانان را برای رویا دیدن و رویا فروختن سرزنش کنم. سایهای به جسد نیمهجانم نزدیک شد. تنی انسانی بالای سرم ایستاد. پلکهای بستهام را باز کرد. آرس بود که داشت به سفیدی چشمانم نگاه میکرد. حتی جانی نداشتم که با واکنشی نشان دهم که هنوز زندهام؛ که نبودم. فقط دیدم که دوباره سر پا ایستاد و به سمت پدرش دوباره شلیک کرد. آنقدر شناخته بودمش که آن نگاهش را خوب بشناسم. آن نگاه بیباک و مصمم. مانند کشاورزی بود که فقط کشت و برداشت بلد بود؛ تا یک ساعت قبل روی یک مزرعه کار میکرد و حالا با دیدن آتش گرفتن مزرعه قبلی میرفت که مزرعه جدیدی پیدا کند. اگر فهمیده بود تمام آن سالها بیهوده دنبال قاتل پدرش میگشته، حالا احتمالاً میرفت تا قاتلان دیگر را پیدا کند. من خوشحال بودم که دیگر جانی برای ایستادن در مقابلش نداشتم چون همان موقع هم میدانستم این بار هم موفق خواهد شد.
֎