تا پیش از آن که به سطح آن سیارهٔ کوچک برسد، تهماندههای قدرتش نیز تحلیل رفته بود. اکنون آرام گرفته بود و اندکاندک از خورشید زردی که بر چمنزار سبز پیرامونش میتابید نیرویی بیرمق میگرفت. حواسش از خستگی مفرط تار شده بود، اما هراسی که از غاصبان بر جانش افتاده بود، حواسش را به جستوجو وامیداشت؛ جستوجوی نشانهٔ دیگری از پناهگاهی امن.
جهانی که یافته بود آرام بود و ادراک همین نکته هراس درونش را تشدید میکرد. در روزگار جوانی، از جهانهایی بهره برده بود که در آنها، جز و مد بازی حیات را میشد تا به انتها آزمود. حتماً اینجا برای پرسه زدن جهانی شهوتانگیزبوده است. اما غاصبان برای زیادهخواهی سیریناپذیرشان هیچ رقیبی را برنمیتافتند. همین نظم و آرامش نشان از آن داشت که این جهان روزگاری از آنِ آنان بوده است.
با جاری شدن ناچیزترین زمزمهٔ نیرو در وجودش، محتاطانه به دنبال نشانههایی از حضورشان گشت. فعلاً هیچیک اینجا نبودند، وگرنه بیدرنگ فشار حضورشان را حس میکرد. اما هیچ اثری از آنان نبود. دشت هموار، از مرغزارهایی گسترده و درههایی نرم میگذشت و تا دامنهٔ تپههای دوردست امتداد مییافت. در دوردست، سازههایی مرمرین در نور کمرنگ غروب سپیدگون میدرخشیدند؛ گرچه تهی بودند و کاربرد نامعلومشان دیگر معنایی نداشت، جز زینتی برای این سیارهٔ متروک. نگاهش بازگشت، از روی جویباری گذشت و آن سوی درهٔ پهناور را کاوید.
آنجا باغ را یافت. با حصاری کوتاه و گسترهای به وسعت چندین مایل، انبوهی از درختان بود که ظاهراً بیرسیدگی قُرق شده بود. میتوانست حرکت جانورانی درشتتر را میان شاخهها و در امتداد مسیرهای پیچدرپیچش حس کند. از قدرت شورانگیز حیات اثری نبود، اما شاید وفورش برای پوشاندن رد کمرنگ وجود خود او از دیدِ نگاهی موشکافانه کافی میبود.
دستکم پناهگاهی بهتر از این چمنزار باز بود. دلش به سوی آن کشیده میشد، اما خطر آشکار شدنش با کوچکترین حرکتی، او را بر جای خود نگه داشت. گمان میکرد گریزش در مرحلهٔ پیشین حتمی بوده، اما اکنون دریافته بود که حتی او هم ممکن بود دچار خطا شود. پس بار دیگر، در پی یافتن نشانهای از دامی که غاصبان گسترده باشند منتظر ماند.
در اسارتگاهی که غاصبان در مرکز کهکشان برایش ساخته بودند، شکیبایی را به کمال آموخته بود. در خفا و در حالی که برای دور زدن دودِلی غاصبان در باب سرنوشت نهاییاش راه گریزی تمهید میکرد، ذرهذره نیروی لازم را گرد آورده بود. سپس، به کمک پیشرانهای چنان قدرتمند، که میبایست او را به فراسوی مرزهای سلطهشان بر جهان میانداخت، خود را به بیرون پرتاب کرده بود. اما پیش از آنکه حتی مسافت فرارگاهش تا انتهای بازوی مارپیچ یکی از استحکامات کهکشانی را طی کند، با شکست روبهرو شده بود.
گویا، چشمهای آشکارسازشان همهجا گسترده بود. خطوط عظیم توانربایشان توری چنان ظریف ساخته بود که گریزی از آن نبود. گویی ستارگان و سیارات به هم پیوسته بودند و تنها زنجیرهای از معجزات تا بدینجا رسانده بودش. و اکنون، دیگر توانی در او نمانده بود تا خرج خلق چنان معجزاتی کند. از طرفی، از زمانی که در به دام انداختنش تقریباً شکست خورده بودند، بسیار آموخته بودند.
این بار، هراسان از اینکه مبادا زنگ خطری را به صدا درآورد، اما هراسانتر از این که مبادا حضورش را نادیده بگیرد، با نازکبینی جستوجو میکرد. از فضا، تنها این سیاره، به خاطر آزادی ظاهریاش از تارهای غاصبان، کورسوی امیدی به چشمش میآمد. اما آن هنگام، برای سنجشش، تنها کسری از ثانیه در اختیار داشت.
سرانجام حواسش را پس کشید. هیچ نشانی، حتی کمرنگترین ردّ، از طعمهها و آشکارسازهاشان نیافت. کمکم گمان کرد شاید حتی حد اعلای تلاشش هم کفایت نکند، اما چارهٔ دیگری نداشت. ابتدا آهسته و سپس در هجومی ناگهانی، خود را به درون پیچوخم باغ افکند.
نه آذرخشی از آسمان فرود آمد و نه چیزی از هستهٔ سیاره بیرون جهید تا سد راهش شود. در خشخش برگها و چهچهٔ پرندگان گسستی پیش نیامد. در آوای جانوران وقفهای حاصل نشد. گویا هیچچیز در باغ بر حضورش واقف نشده بود. زمانی، این امر بهذاته ناممکن مینمود، اما اکنون مایهٔ آرامشش بود. گویی چیزی جز شبحی از خویش نبود، ناشناخته و ناشناختنی در گذر خویش.
چیزی در مسیری که به استراحتگاهش میانجامید پیش میآمد و سُمهایش به نرمی بر لایهای از برگهای پوسیده ضرب میگرفت. چیز دیگری با جهشی سریع از میان علفهای تُنک کنار راه بیرون جَست.
به محض این که هر دو بر مسیر مجاورش پدیدار شدند، حواسش را بر آنها متمرکز کرد و هراسی سرد او را در خود پیچید.
یکی خرگوشی بود که برگهای شبدر را میجوید و گوشهای درازش را میجنباند و بینی صورتیاش را برای یافتن لقمهای دیگر پیش میبُرد. دیگری گوزن جوانی بود که هنوز لکههای کُرّگی بر پشت داشت. هر یک یا هر دو را شاید میشد در هزاران جهان دیگر نیز یافت، اما هیچیک دقیقاً از همان گونهای نمیبود که اکنون پیش رویش بود.
این همان جهان دیدار بود؛ همان سیارهای که نخستینبار نیاکان غاصبان را در آن یافته بود. از میان تمام جهانهای آفتزدهٔ کهکشان، باید همینجا را برای پناه جستن برمیگزید!
در روزگار شکوه و تواناییاش، اینان مردمانی وحشی بودند، محصور در همین جهان واحد، درگیر تمنیات خویش و رهسپار نابودی محتوم همهٔ اقوام وحشیشان. با این حال، چیزی غریب در آنها بود؛ چیزی که توجهش را جلب کرده و حتی ترحمی گذرا در دلش بیدار کرده بود.
از روی همان ترحم، چند تنی از آنان را تعلیم داده و به سوی تعالی رهنمون شده بود. حتی خیالاتی شاعرانه در سر پرورانده بود که چون عمر خورشیدشان به پایان نزدیک شود، به همنشینان و همترازان خود بدلشان کند. استغاثهشان را پاسخ گفته بود و دستکم بخشی از آنچه را که برای برداشتن نخستین گام بهسوی قدرت – حتی بر فراز فضا و انرژی – نیاز داشتند، در اختیارشان گذاشته بود. پاداشی که دریافت کرد اما، غروری گستاخانه بود که نشانی از سپاس در آن نبود. سرانجام آنان را به سرنوشت وحشیانهشان وانهاد و به جهانهای دیگر رفت، تا مقاصد گستردهتری را به سرانجام برساند.
این دومین حماقتش بود. آنها بیش از آنچه گمان میبرد، در مسیر گشودن رمز و رازهای نهفته در پس قوانین هستی پیش رفته بودند. به طریقی، حتی از نابودیِ خود به دست خود هم جان به در برده بودند. سیاراتِ خورشیدشان را در چنگ گرفتند و به پیش تاختند، تا آنجا که توانستند حتی بر سر جهانهایی که مخصوصاً از آنِ خود کرده بود، با او به رقابت برخیزند. اکنون، آنان همه را در اختیار داشتند و او تنها نقطهای ناچیز در جهان آنان را؛ دستکم برای مدتی کوتاه.
هولِ آگاهی از این که این جهانِ دیدار نخستینشان است، اندکی فرو نشست. چون به یاد آورد که این تودههای پُرزادورود چگونه جهانها را بیوقفه تسخیر و ترک میکنند. سنجشهایش هیچ نشانی از حضورشان در اینجا نشان نمیداد. آرامش خاطر یافت و نومیدی گذرایش جای خود را به امیدی ناگهانی داد. بیشک، چنین میپنداشتند که این آخرین سیارهای است که او برای پناه بردن به آن خواهد اندیشید.
پس هراسش را کناری نهاد و افکارش را به سوی تنها الگویی که امیدی در آن نهفته بود سوق داد. به نیرو نیاز داشت و نیرو تنها در عرصههای در امان مانده از تارهای غاصبان قابل دستیابی بود. نیرو، در گذر اعصار، در پهنهٔ فضا رها شده بود؛ اتلاف انرژیای که میتوانست خورشیدها را بسوزاند یا لشکری از آنها بیافریند. این قدرتی بود برای گریز و شاید حتی برای آنکه خود را مهیا کند تا روزی در برابرشان بایستد، دست کم به امید تحمیل آتشبس، اگر نه پیروزی. اگر تنها چند ساعت از یوغ توجهشان آزاد میماند، میتوانست چنین نیروی را جذب کند و نگاه دارد.
همین که دست به سوی نیرو یازید، آسمان غرید و خورشید لحظهای تاریک شد.
هراسش هذیانوار به سطح وجودش هجوم آورد و پیش از آنکه بتواند کنترلش کند، او را به کنجی کشاند که از چشم آسمان پنهان بماند. اما برای لحظهای کوتاه، کورسوی امیدی در او باقی ماند. شاید این پدیده ماحصل نیاز شدید خودش به نیرو بود. شاید بیش از اندازه مشتاق قدرت شده و بیش از حد و بیپروا آن را فرا خوانده بود.
سپس زمین لرزید و او فهمید.
غاصبان فریب نخورده بودند. از ابتدا میدانستند اینجاست و هرگز ردش را گم نکرده بودند. اکنون، با تمام عظمت بیظرافتشان، دنبالش آمده بودند. یکی از ناوچههای پیشاهنگشان فرود آمده بود و نیروی پیشاهنگ بهزودی به جستوجوی او میپرداخت.
تلاش کرد بر خود مسلط شود و تا حدی هم موفق شد هراسش را دوباره به ژرفای وجودش فروکوبد. سپس، با نهایت دقت – چنان که حتی تیغهٔ علفی یا برگی بر شاخهای تکان نخورد – نرمنرمک عقبنشینی کرد. به سوی زیررُست انبوهِ مرکز باغ خزید؛ جایی که حیات فشردهتر بود. پشت این پوشش، شاید میتوانست جرعهای از نیرو جذب کند؛ آنقدر که هالهای گنگ و سنگین پیرامون خود بتند و لابهلای جانوران پنهان شود. برخی از پیشاهنگان غاصب جوان و بیتجربه بودند. شاید یکیشان فریب میخورد و میرفت. آنگاه، پیش از آنکه گزارشش به دیگران برسد، شاید هنوز بختی باقی میماند…
میدانست این اندیشه نه طرحی واقعی، که تنها تمنایی واهی است، اما با تمام وجود به آن چنگ زد و در بیشهٔ مرکز باغ کز کرد. لحظهای بعد، حتی همان خیال نیز از او ستانده شد.
صدای گامهایی استوار و مطمئن به گوش رسید. با پیش آمدن گامهایی که از مسیرشان منحرف نمیشدند، شاخهها میشکستند. هر گام استواری غاصب را بیرحمانه به پناهگاهش نزدیکتر میکرد. اکنون، تابشی کمجان هوا را روشن میکرد و جانوران وحشتزده میگریختند.
نگاه غاصب را بر خود حس کرد و خود را از آن آگاهی گسست. بعد دریافت که، همچون هراس، دعا کردن را هم از غاصبان آموخته است. نومیدانه به درگاه چیزی که میدانست هیچ است دعا میکرد، و پاسخی نمیگرفت.
«پیش بیا! این زمین مقدس است و تو نمیتوانی بر روی آن بمانی. داوریمان به سرانجام رسیده و جایگاهی برایت آماده شده است. پیش بیا، تا تو را به آنجا ببرم!» صدای غاصب نرم بود، اما نیرویی در خود داشت که حتی خشخش برگها را هم خاموش میکرد.
اجازه داد نگاه غاصب بر او بیفتد و نیایش درونش خاموش شد و بیهوده، آنگونه که میدانست باید میبود.
«اما…» واژهها بیفایده بودند، اما تلخی نهفته در وجودش وادارش کرد آنها را بر زبان آورد. «اما چرا؟ من خدا هستم!»
لحظهای، ادایی شبیه به اندوه و ترحم در چشمان غاصب پدیدار شد. سپس محو شد و پاسخ آمد: «میدانم. اما من انسان هستم. بیا!»
سرانجام، خاموش سر فرود آورد و آرامآرام در پیاش روان شد. خورشید زرد در پشت دیوارهای باغ فرو مینشست.
و شامگاه و بامداد، روز هشتم بود.
֎