دفعه بعد پولک جان موران

دفعه بعد پولک

ه سال پیش هم همین قدر دیر شده بود. هنوز به خاطر مناسباتی که با مارمولک‌ها به هم زده بودم در استخدام خدمات بودم و با یکی از آن‌ها در اولین شکارش همکار شده بودم. به عنوان یک ماموریت آشنایی قالب شده بود ولی طبق رسوم باید بدون فناوری انجام می‌شد. بعد از این که ناخن‌هایم را پشت سر هم به چندین مارمولک نشان دادم، بالاخره اجازه دادند یک چاقو همراه داشته باشم.

تارگل در آن ماه داغ بود و وارد نزدیک‌ترین فاز مدار ناهم‌مرکزش می‌شد و بعد از سه روز اقامت در جنگل از این که مجاب شده بودم زره نپوشم خوشحال بودم. بعد همراهم ردی اولیه از شکارمان را پیدا کرد و اشتیاق تازه‌کارانه‌اش غلبه کرد. به سرعت سر در پی‌اش گذاشت و مرا در میان درختان نازک و سبز و آب تا قوزک پا رها کرد، برهنه و تنها با یک چاقوی جیبی.

وقتی جیغ زدن‌ها شروع شد وحشت برم داشت و فرار کردم و وقتی چشم باز کردم خودم را درست در میانه میدان عمل دیدم.

این بار هم وقتی به هوش آمدم یکی داشت جیغ می‌زد و من دمر روی موزاییک‌های ترک خورده کف اتاق رآکتور که در تاریکی روشن و خاموش می‌شد افتاده بودم. سرم درد می‌کرد و درد بین تیغه شانه‌هایم نمی‌گذاشت کامل نفس بکشم و گلویم از استفراغ می‌سوخت. اول صدای جابه‌جایی تیز و تند و بعد دوباره صدای جیغ شنیدم.

غلت خوردم و دیدمش. رو به دیوار، با پولک‌های سرخ تیره براق و هشت پایی که روی کف اتاق رآکتور جست و خیز می‌کردند، جانوری بود که قبلاً تنها در نقاشی‌های روی ماشین بیگانه دیده بودم.

با این که دو دست جلویی‌اش گویا برای استفاده از ابزار سازگار شده بودند و روی یکی‌شان یک بازوبند سبزرنگ به چشم می‌خورد، ولی یک نفس عمیق کشید و از نوعی فشار درونی برای پاشیدن سنگ‌ریزه‌های سابیده و کامل کردن حرف الی که داشت روی می‌کند استفاده کرد.

دو فکر ذهنم را پر کرد: اول، این نمی‌تواند همان لوریسی باشد که جای پایش در بتا-۴ جا مانده بود. دوم، حال مارلا خوب بود؟

مارلا به چشم بر هم زدنی سر رسید و دو دیوار را رد کرد و پشت جانور فرود آمد و نیشش را در زره استخوانی‌اش فرو کرد. درد کمال ناباوری نتوانست نیشش را فرو کند و در عوض جانور برگشت، او را گرفت و با چنان نیرویی پرتش کرد که به دیوار خورد و روی دیوار فلزی تورفتگی به جا گذاشت. مارلا افتاد و دیگر بلند نشد.

جانور پیش رفت و یکی از پاهای خاردار ردیف دومش را برای فرود آوردن ضربه مرگ بالا برد.

داد زدم «نه،» و یکی از پاهای پشتی‌اش را گرفتم. بلافاصله برگشت و مثل تیری از چله رها شده سمتم آمد. الان متوجه شدم چرا طاق‌های دور گودال آن قدر پهن‌اند. عنکبوت قدش تا شانه‌ام بود ولی پهنای سه نفر را داشت.

با لگد زدن روی زمین خودم را عقب کشیدم و دست‌هایم را تکان دادم تا نشان دهم نیت خصمانه‌ای نداشته‌ام.

«دلیلی برای خشونت نیست. هر چه می‌خواهی بردار.»

ایستاد و قبل از این که حرف بزند دهانش با صدای کلیکی به طرفین باز شد. «شرمنده‌ام، ولی نمی‌تونم بذارم دیگران رو از وجودم باخبر کنی.» وقتی جمله را می‌گفت، لهجه‌ای زمینی را تشخیص دادم و فهمیدم چه طور لوریس این همه سال زنده مانده است. امروزه فضاپیماهای بیمارستانی عظیمی دور ماه‌های مشتری به کار می‌گیریم، ولی واقعاً دلیلی ندارد که یک بیگانه نتواند این فناوری را کوچک‌تر کند، مثلاً در حد یک بازوبند.

در حالی که قدم‌زنان نزدیک‌تر می‌رفتم پرسیدم «همان ماشینی بود که به خاطرش حفاری می‌کرده‌ایم؟»

لوریس گفت «آره، بانک‌های کوفتی ژن. فکر کردم انباره فناوری‌اند، واسه همین یکی‌شون رو روشن کردم، ولی در عمل یکی‌شون رو زنده کردم.»

«سرعت فکرت بالا است، با یه همچین تبادل بدنی.»

«من هم به خودم افتخار می‌کنم، ولی اگه اجازه بدی دیگه باید از شر شاهدها خلاص شم.»

جاخالی دادم ولی ضربه او از بالا به شانه‌ام خورد و بازویم را شکافت و برقی از خون و درد مرا به سال‌ها پیش، به آن روز شوم درون جنگل برد. این بار هشیار ماندم و وقتی تن به میل کشیده‌ام را از کف زمین بلند می‌کرد، کورمال دستم را به بازوبندش رساندم و درپوشش را کنار زدم و تنها دکمه‌اش را فشار دادم.

انتظار داشتم وقتی به هوش می‌آیم در حال تماشای بدن خودم از چشمان یک عنکبوت باشم. حتی بنا داشتم با لوریس خوش‌رفتار باشم، خودش را محبوس و بازوبندش را توقیف کنم.

هیچ کدام اتفاق نیفتاد.

در عوض، به پشت افتاده بودم، در حالی که به سقف خیره شده بودم و سمت چپم درد می‌کرد. وقتی سعی کردم بایستم، متوجه شدم کار سختی است، چون جایی که باید دست‌هایم می‌بودند پا در آورده بودم! ضمن این که تصویر دو مکان را هم‌زمان می‌دیدم. تصاویری شوریده و مغشوش…

… هر دو چشمم را به جلو متمرکز کردم. عنکبوت بیگانه تن شُلم را به دیوار کوبید و برگشت و با من روبه‌رو شد. نیم متر از کف زمین بالاتر و به رنگ سبز تیره بودم و – چیزی بهم می‌گفت – مالک یک دم گیرنده قوی با نیشی در انتهایش. حتی اگر زنده هم می‌ماندم، اصلاً نمی‌دانستم که مارلا هم زنده می‌ماند یا نه، چون الان در بدن رو به موت من گیر افتاده بود. برای نجاتش باید یک بار دیگر بازوبند را فشار می‌دادم که هنوز در اختیار عنکبوت بود.

عنکبوت حمله کرد و من، همان طور که مارلا می‌پرید، روی دیوار پریدم. پیشاپیش ضربه‌های تند و تیزش می‌رفتم و پره‌های دستم به محض لمس سطح دیوار معجزه‌آسا شکفته می‌شدند. ضربه‌ها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر فرو می‌آمدند، برای همین روی سقف جهیدم و چشم‌هایم را دوباره هم‌جهت کردم و بالای بدن عربده‌کشش دویدم.

در روبه‌رویم خمیازه‌کشان باز می‌شد و فهمیدم از او سریع‌ترم. می‌توانستم بروم و زنده بمانم و مبارزه را به روز دیگری واگذار کنم. احتمالاً بچه‌های تیم پزشکی خدمات ابرویی بالا می‌انداختند ولی بالاخره یک بدن جدید بهم می‌دادند.

ولی این کار مارلا را نجات نمی‌داد. به اکراه و در حالی که قلب کوچکم تندتر از آن چه باور کنم می‌تپید برگشتم و با آن روبه‌رو شدم. پشت سرش بدن خودم را دیدم که بلند شد و سعی کرد دنبال‌مان بیاید ولی افتاد و بالا آورد.

فریادی که به طور عجیبی به صدای مارلا شباهت داشت هم‌زمان به هوا و ذهن من کوفت.

به مارلا فکر کردم «ببخشید، نمی‌خواستم بهت صدمه‌ای بزنم.»

به نظر عنکبوت متوجه قضیه نشده بود، چون با حد اکثر سرعت و پاهایی شلاق‌کش و فکی باز به سمتم هجوم آورد. روی چهارچوب در چرخیدم و از روی سقف پشتک زدم و، در حالی که نجوای خارهایش روی پوستم کشیده می‌شد، به سرعت در راهرو دویدم. این بدن شگفت‌انگیز بود. تازه الان که می‌فهمیدم چرا مردم مارلا به این خوبی شکار می‌کنند، دیگر از این که در مقام مقایسه ضعیف‌تر بودم احساس بدی نداشتم.

فریاد زدم «بجنب، می‌خوام دخلت رو بیارم،» ولی صدایم مثل یک سری کلیک در آمد. این که مارلا با چه شعبده‌ای می‌توانست ذهن به ذهن صحبت کند همچنان سر به مهر ماند. جلوتر، بدنم بلند شد و دوباره افتاد.

فکر مارلا در ذهنم طنین انداخت «استیون، اگه این درده، متوقفش کن.»

ده سال پیش، بر‌گشته بودم و با سر به جانور غول‌آسایی که مارلا را گرفته بود و خفه‌اش می‌کرد هجوم آورده بودم. البته بیشتر از روی شانس بود تا قضاوت که چاقویم را در تنش فرو کردم و مارلا را نجات دادم. با این که ضربه‌های حین مرگش قفسه سینه‌ام را به طور مرگ‌آوری خرد کرده بود، مبارزه را برده و شرف انسانیت را حفظ کرده بودم.

حالا درون این بدن می‌دانستم که در مهم‌ترین زمان مارلا را سرافکنده کرده‌ام. خشم مرا به پیش راند. به هیجان هم آمده بودم و می‌خواستم روی صورتش بپرم و از روبه‌رو دخلش را بیاورم. حتی اگر هم می‌مردم، این جانور تقاص اذیت کردن مارلا را پس می‌داد. با بدنم به سمت چپ فریبش دادم و بلافاصله پای خاردارش به همان جایی که نرفتم ضربه زد. از نظر احساسی اصلاً نمی‌توانستم وا بدهم.

فکر کردم این خود آندورفین است و فهمیدم این بدن چه قدر برای مبارزه پر و پیمان است. اگر مارلا در هر شکار چنین حالی را از سر می‌گذراند، آن قدر فعال بودنش جای تعجبی نداشت.

اگر چه به نظر اشتباه می‌آمد ولی خودم را مجبور کردم عقب‌نشینی کنم و از دیواری به دیوار بجهم و مثل انسان فکر کنم. همان طور که جاخالی می‌دادم نبرد را در ذهنم مرور می‌کردم و دنبال یک نقطه ضعف می‌گشتم.

بالاخره نقطه‌ای را بین ورقه‌هایش به یاد آوردم که وقتی به بدن انسانی‌ام حمله‌ور شده بود دیده بودم. برگشتم و منتظر ماندم و بعد سرم را دزدیدم و به محض این که پای عنکبوت سوت‌کشان از روی پشتم رد شد خودم را زیر تنش کشاندم. چشم‌هایم را دیوانه‌وار چرخاندم و از تصویرهای گردان حالت تهوع گرفتم ولی بالاخره درز را پیدا کردم. به شدت ضربه زدم و با غافل‌گیری تمام متوجه شدم که وقتی زهر از نیشم تلمبه شد حسی مثل اورگاسم بهم دست داد.

یک دقیقه بعد، در حالی که هنوز از هیجان می‌لرزیدم، به زحمت خودم را از زیر تن بی‌حرکت لوریس بیرون کشیدم و بازوبند را برداشتم و سراغ مارلا رفتم.

در حوضچه‌ای از خون دراز کشیده بود و قلبم از دیدن روحش درون چشمان در حال مرگم لرزید. چیزی سفیدی از دهانش بیرون افتاد، شاید یک دندان.

در ترکیبی از نیم‌ذهن‌گویی نیم‌نجوا گفت «اصلاً فکر نمی‌کردم مثل تو بودن این طوری باشه.»

وقتی بازوبند را بالا گرفتم بالاخره متوجه نکته‌ای شدم که از پنج سال پیش که در تارگل نجاتم داده بود تا کنون از پذیرفتنش سر باز زده بودم: هر روح غریب و متمرد و نابلدی که در او خانه کرده بود، همان روحی بود که دوستش داشتم. گر چه می‌مردم ولی خوشحال بودم که می‌توانم بدن‌هامان را دوباره عوض کنم و نجاتش بدهم.

سوییچ را فشار دادم. ابتدا درد عظیم بود ولی بعد، به لطفی نامنتظره، درون سیاهی کامل فرو رفتم. وقتی به هوش آمدم کاملاً بی‌حس و ناتوان از حرکت بودم. چشمانم را باز کردم و هشت تصویر رقصان از مارلا را دیدم که در همه‌شان لبخند آرام و مارمولک‌وار مختص خودش را داشت.

گفت «خوش برگشتی احمق جون.» صدایش ملایم‌تر از چیزی بود که پیشتر شنیده بودم.

شکل دادن کلمات برایم خیلی سخت بود و به فکر کردن به‌شان رضایت دادم و پرسیدم «چی شد؟»

«جونت رو نجات دادم، همون طور که خودت هم، اگه درست فکر کرده بودی، همین کار رو می‌کردی.»

ذهنم با تلنگری سریع به روزی در جنگل رفت که یک مارمولک جوان برای نجات جانم تصمیم گرفت نیروی حیاتی خودش را به تنها روشی که می‌توانست با من قسمت کند و با این کار ما را به گونه‌ای بدیع و منحصر به فرد به هم متصل کند.

«دوباره بُرمون زدی؟»

«ما مارمولک‌ها مراسم جفت‌گیری رو فقط یه بار می‌تونیم انجام بدیم.»

«خب پس چه کردی؟»

دمش را بلند کرد و نیش را نشانم داد. «سمش کشنده نیست.»

در حالی حس می‌کردم بی‌حسی کم‌کم رفع می‌شود، به بدن جدیدم نگاه کردم. هشت پای بنددار عنکبوتی از لبه دیدم تا کف زمین امتداد داشت. با شگفتی کامل، یک پایه خاردارم را بلند کردم و بهش خیره شدم. بالاخره پرسیدم «لوریس؟»

آن طرف را نگاه کرد. «استیون، اون رو گذاشتم تو بدن تو. شرمنده که نتونستم مرگش رو شکوه‌مند کنم.»

ول یک پایم را دراز کردم و بعد یکی دیگر را، و کمی به چپ و راست تلو خوردم تا این که توانستم تعادلم را حفظ کنم.

مارلا دوباره حرف زد. «استیون. وقتی داشتم می‌مردم… به یه چیزهایی در موردم فکر می‌کردی.»

«شرمنده. من…»

پوستش موج‌وار از نوک بینی تا ته دمش کم‌رنگ شد. «… می‌خواستم بگم که دیگه تقریباً وقتشه.» مدتی طولانی به او زل زدم و وقتی به خود آمدم که می‌گفتم «می‌دونم.» بعدتر، وقتی در راهرو دراز قدم می‌زدیم تا با هم، عنکبوت و مارمولک، به دنیای بیرون قدم بگذاریم، به این فکر می‌کردم که در مورد سر در آوردنم از شکل فعلی‌ام چه توضیحی به خدمات بدهم. در مورد این که با تقاضای بعدی‌ام برای یک بدن جدید چه برخوردی می‌کردند مطلقاً چیزی به ذهنم نمی‌رسید.

֎