امیر سپهرام (Amir Sepahram)
سپهرام مؤسس، مدیر و مترجم سایت فضای استعاره است. او بیشتر به ترجمه داستانهای کوتاه در حوزه گمانهزن پرداخته، اما گاهی هم دستبهقلم شده است. او مدتی مترجم و گرداننده بخش انگلیسی «آکادمی فانتزی» و چند دوره هم جزو هیئت داوران مسابقه داستاننویسی گمانهزن بوده است.
علاوه بر فعالیتهای آنلاین، چند کتاب در حوزه ارتباط فناوری و جامعه و به تازگی هم مجموعه داستان کوتاه جادوگر و شیطان لاپلاس را ترجمه و منتشر کرده است.
معرفی در فضای استعاره / صفحهٔ اینستاگرام امیر / حساب ایکس امیر
آثار در فضای استعاره
در دنیایی که پیشرفتهای پزشکی و فناوری مرزهای اخلاقی را پشت سر گذاشتهاند، آدام وارد برنامهای بشردوستانه میشود. اما پشت این پروژه، حقیقتی تاریک پنهان است. «جانشین درد» داستانی از مواجههٔ انسان با پیشرفت بیرحمانه و غیراخلاقی علم است که به نام درمان، زندگی و هویت انسانها را به بازی میگیرد.
آنی رباتی انساننماست که بنا است همدم صاحبش باشد. رابطهشان نزدیک و صمیمی است، تا این که صاحب علاقهاش به آنی از دست میدهد. آنی سعی میکند با یادآوری خاطرات قدیمی، احساسات گذشته را بازگرداند.
رمز کار، خیلی ساده، این است: مردن آسان است. کافی است شعبدهباز با دندانهای به هم فشرده و عضلات منقبض و تنفس آهسته بایستد و منتظر بماند. کار واقعی به دوش دوست دخترش، اَنجی، است.
میلبورن عینکی منحصربهفرد اختراع میکند که جنبههای پنهان واقعیت را آشکار میسازد. از دوستش میخواهد با این دستگاه آزمایش کند و ببیند آیا دختری که عاشقش شده واقعاً انسان است.
پیترسون گفت «یه وابه. از یه بومی پنجاه سنت خریدمش. گفت حیوان خیلی غیرعادیایه. بین اهالی خیلی محترمه.»
«این؟» فرانکو سیخونکی به پهلوی بزرگ واب زد. «این که یه خوکه! یه خوک گندهٔ کثیف!»
لاک، پسر بچهٔ رها شده در سیارهای غریب، کشتیرویانهای غولآسا را تماشا میکند. او قطعهای دورانداخته شده مییابد که الحانی موسیقایی تولید میکند و با کشتی ناقصی که به نظر میرسید او هم رها شده ارتباط برقرار میکند. اما جنگی ویرانگر فرا میرسد و کولاک و سرما و خرابی بر سر سیاره نازل میشود.
زرهی از صدفها روی هم افتادهٔ پیچیده تنش بود و کلاهخودی گنبدی و طرحدار روی سرش. صورتش بسیار شبیه صورت ایوکا، متین و شاهوار، بود.
جینک خشکش زد، بعد بهآرامی از روی شانهاش به پشت نگاه کرد. آینهها. قبلاً در موردشان شنیده بود.
هیکل در لباس صیقلی و ضدضربهاش چیزی را به سمتش نشانه رفته بود. یک سلاح. اشاره کرد از کیسه فاصله بگیرد.
توصیف به یک گونهٔ غیرانسانی با خواصی باورنکردنی اشاره داشت؛ گونهای که بومی زمین نبود و خود را به شکل انسانهای عادی جا میزند.
با نژادی از موجودات طرف بودم که قادر بودند بخشهایی از بدنشان را مطابق میلشان جدا کنند.
آنچه تو در این روایت از داستان میخواهی برگرفتن ثروت از اشکهای شاهدخت است و ابتیاع همهٔ سلاحهای پاتالا و بعد یورش به آماراواتی، شهر سماوی اعظم، تا همهٔ خدایان را بکشی.
یک گروه مخفی لحظات بیهدف زندگی افراد را میدزدد و آنها را برای هدفی بزرگ ذخیره میکند. اما آیا آنها با بازگرداندن لحظات تلف شده به ما خدمت میکنند یا هر ثانیه زندگیمان، حتی آنهایی که تلف میکنیم، حق ماست؟
بات با خود اندیشید من فعال شدهام، پس هدفی دارم. من هدفی دارم، پس خدمت میکنم.
ناو گفت «بات ۹، بیاندازه مهم است که آفت به دهانهٔ بارگیری شمارهٔ چهار نرسد.»