لحظهای طول میکشد تا بفهمم صدای فریاد از دهان خودم است. کارکرد ذهن هم بامزه است؛ متوجه میشوم دارم با خودم بحث میکنم که به فریاد ادامه بدهم یا صدایم را ببرم. از پایم – دست کم جایی که زمانی پایم بوده – چیزی جز تکههایی له شده که مرا یاد گوشت خوک ریشریش میاندازد نمانده است. ساکت شدن را انتخاب میکنم. در برابر درد، فقط دندانهایم را به هم میفشارم و لحظاتی پایم را نگاه میکنم که از آن گوشت ریشریش شدهٔ خونالود در حال بازسازی است و بعد چشمم را از آن منظرهٔ غیرطبیعی برمیگردانم. با این حال، از بوی فلزی خون گریزی نیست. تنها چیزی که میتواند با آن مقابله کند بوی تند و تیز عرق تنم است. خیلیها نمیدانند بوی عرق، وقتی علتش ترس باشد فرق میکند. قویتر. اسیدیتر. باور کن. آن قدر در این کار بودهام که این را بدانم.
ماموریتم زیادی طول کشیده، ولی بالاخره دارد تمام میشود. فقط دو هفتهٔ دیگر. همین دو هفتهٔ آخر مانده و بعد به سر خانه و زندگی عادیام برمیگردم؛ یا هر آنچه شبیه زندگی که آن دسته از ما که از وسط جهنم گذشتهایم گیرش میآید.
خودم را وادار میکنم دوباره به پایم نگاهی بیندازم. کمکم دارد برمیگردد و وضعش بهتر از پاچهٔ شلوارم است که پارچهاش از زانو به پایین از بین رفته است. کاریش هم نمیشود کرد. دور و برم، شلیک و انفجار ادامه دارد و لابهلایش فریاد دیگران از رزمگاه به گوش میرسد.
«برو، برو، برررو!»
«اورلوفسکی رو زدند.» این را قبل از این که نوبل با نگاهی عذرخواهانه از کنارم بگذرد میشنوم. از این که نایستاده دلخور نمیشوم. کار خاصی نمیشود برایم کرد و پوشش اینجا هم چندان تعریفی ندارد؛ فقط بقایای یک دیوار آجری کوتاه، کمتر از نیم متر، که انفجار هم جاهاییاش را برده است.
یکی داد میزند «ساعت شش خودت رو بپا!» و بعد صدای انفجار میآید.
جسدی سمت چپم میافتد؛ داغانتر از آن است که پیش از آن که چنگال یخی دروگر برش دارد درمان یا بازسازی شود. از روی غریزه تلاش میکنم جایم را عوض کنم، ولی فقط با یک پا و پای دیگری که چنان میسوخت که انگار روی آتش است، نمیتوانم زیاد دور شوم.
به پایم میگویم «بجنب دیگه!» و منتظر میمانم رشد دوبارهاش تمام شود. نگاهی به جسد میاندازم. رویش به زمین است و تشخیص نمیدهم کیست، ولی از روی شکلش حدس میزنم پاراداس باشد. هیکلش که جور درمیآید. چشمم به چیزی شبیه موی دماسبی قهوهایرنگ میافتد که از زیر کلاهخودش بیرون زده است. نگاهم را برمیگردانم. اَه. از پاراداس خوشم میآمد.
سرم را پایین نگه میدارم و سعی میکنم از لای گرد و خاک و آوار ببینم دشمن کدام طرف است. مقاومت میکنیم ولی آنها هم فشار میآورند. جایم امن نیست. از بعضی از زخمها نمیتوان جان به در برد. این طور میگویند. به پاراداس نگاه میاندازم؛ هنوز بیحرکت است. هیچکس نمیداند وقتی میمیریم چه به سرمان میآید. جسدمان را میبرند. دشمن نه؛ خودیها. وضعیت منطقهٔ جنگی هر اندازه بد هم باشد، باز میآیند و جسدها را میبرند. دلیل رسمیاش این است که نمیخواهند جسدها به دست دشمن بیفتد، به خاطر رفتارشان با جسدها، ولی بیشترمان فکر میکنیم جسدها را از ما پنهان میکنند، نه از آنها.
گفته میشود فرآیند درمانی میتواند حتی بعد از مرگ هم باززاییمان کند. اگر درست باشد، به سر کسی که از مرگ برمیگردد چه میآورد؟ تنها همین ترس است که از چشیدن مزهٔ فلز اسلحهام قبل از چکاندن ماشه بازم میدارد. سرنوشتی است که میتواند بدتر از مرگ باشد؛ حتی بدتر از این چرخهٔ بیانتها و دهشتناک صدمه و باززایی. برای همین هم که شده باید این دو هفتهٔ آخر را دوام بیاورم. برای پاراداس دیگر دیر شده، ولی بقیهمان هنوز شانسی داریم.
سمت راستم حرکتی را حس میکنم و تنم، قبل از این که آگاهانه چهرهٔ بیگانه را تشخیص بدهم، واکنش نشان میدهد؛ یونیفورم به رنگ لباس دشمن است. فقط بعدها و در کابوسهایم است که به خاطر میآورم چطور سلاحش را بالا آورد و مرا نشانه گرفت. ولی الان، همه چیز به سرعت اتفاق میافتد. هنوز اسلحهاش را به سمت من گرفته که سلاحم را بالا میآورم و سرش را به بخاری صورتی تبدیل میکنم. به افشانهٔ یک رنگپاش میماند. همه چیز را حرکتآهسته میبینم و میدانم که بعدها ذهنم آن را با جزییات کامل بازپخش خواهد کرد. در آن نمایش، یک صندلی ثابت در ردیف اول خواهم داشت. این بخشی از بهایی است که برای برخورداری از سلامتی که لذتش را میبرم پرداختهام.
قبل از این که شناور را ببینم، دَمِش هوایش بهم میخورد. کاملاً پایین نمیآید. یک چنگک پایین میاندازند و پاراداس را از وسط تنش برمیدارند؛ درست مثل آن ماشینهای بازی عتیقهای که با آن اسباببازی جایزه برمیداشتند. بدن پاراداس را تماشا میکنم که توی شکم شناور ناپدید میشود و شناور با همان سرعتی که آمده بود میرود. هیچ کاری هم برای کمک به من نمیکنند. رویه را بلدم. خودم باید گلیمم را از آب بکشم.
بالاخره پایم شکلگیریاش تمام شده است. صورتی و خیس است، ولی میدانم خیلی این طور نمیماند. کمی انگشتان پایم را میجنبانم و بعد سر پا میایستم و همچنان تا میتوانم پایین و پشت دیوار سنگرم مخفی میمانم. پای جدیدم وزنم را تحمل میکند ولی هنوز کمی میسوزد؛ که نباید، ولی فرصت نگران شدن ندارم. میگذارمش برای وقتی که گزارشم را رد کنم و بالاسریها بخوانند و بیخیالش شوند و بگویند «همهاش تو ذهنته.»
کارکرد ذهن بامزه است. آره… واقعاً مضحک است.
پوتین راستم از بین رفته است که معنایش این است که بنا است با یک کف پای برهنه میدان جنگ را گز کنم. ولی زخم و زیلهای کف پایم قبل از این که متوجهشان بشوم ترمیم خواهند یافت. فقط باید امیدوار باشم قبل از این که خودم را به جانپناه مناسبی برسانم تکهٔ دیگری از تنم را از دست ندهم. درد خیالی[۱] پایم قدمهایم را نامطمئن میکند. برای همین، کمی میلنگم، ولی به ضرب و زور خودم را میکشانم و به خودم تلقیق میکنم که واقعی نیست. واقعی نیست. درد کوفتی واقعی نیست. ولی زهرماری عین درد واقعی میسوزاند. کمی بعد، آدرنالین با تمام قوا میدواندم و از روی مانعی میپراندم که ویبی و دیویس پشتش پناه گرفتهاند و با رگبار پوششم میدهند.
همان طور که فرود میآیم، میگویم «ممنون،» و بعد رو میکنم به دشمن و تا دیویس خشابش را پر کند شلیک میکنم. دیویس چابک است. حتی از سریعترین حالت من هم چابکتر است و قبل از این که کار خاصی بکنم، برمیگردد و آتش میکند.
ویبی پاچهٔ پاره و پای بیپوتیم را میبیند و دو دو تا چهار تا میکند و میپرسد «پات چطوره؛»
میگویم «میزونه.» شانهای بالا میاندازد. خودش میداند چه حسی دارد. در نبرد قبلی نصف شانهاش را از داده بود. یک دستش را هم در نبرد قبلتر. با این حال سُر و مُر و گنده است. مشکل هم همین جا است. از بیرون دستنخورده به نظر میآییم، که ایکاش میتوانستم در مورد درونمان هم همین را بگویم.
وقتی ثبت نام میکنی که اینها را بهت نمیگویند. با چیزهای خوب گولتان میزنند و میگذارند باقی را خودتان کشف کنید و غافلگیر شوید. بعضیها لاتاری دیانای را میبرند، ولی بیشترمان همان نقصهای ژنتیکیای که نسل اندر نسل بینمان چرخیده بیخ ریشمان میماند. من خودم آسم و بینظمی ضربان قلب و کف پای صاف و اضطراب و چند تا چیز دیگر به ارث برده بودم. چیزهایی را هم که بعد از تولد یقهات را میگیرند بهشان اضافه کن. از حساسیتهای فصلی گرفته تا تصادف با خودرو. بعضی بخت یارشان است و بیشترمان نه. من یکی از این دومیها بودم.
البته الان اوضاع مرتب است. این روزها تقریباً برای هر عضو بدنت میتوانی یدکی بخری. آنقدر اعضای بدن یدکی توی خمرههای آزمایشگاهها تولید میشود که میتوانی از بینشان انتخاب کنی. کرهٔ جغرافیا را بچرخان و انگشتت را یک جایش بگذار، ببین کدام آزمایشگاه گیرت میآید. همهشان خوبند. ریهٔ نو، قلب نو، پای نو. همراهش درمان بینظمی شیمیایی مغز را هم رایگان میدهند.
البته اگر وسعت برسد.
گیرش همین جا است. سگمذهب گران است.
البته بعضی از کارفرماها هزینهاش را تقبل میکنند، به شرطی که بتوانی بازپرداختش کنی. ولی بهرهٔ وامش روی هم جمع میشود و به نظر نمیرسد بتوانی از عهدهاش بربیایی. پس وقتی رفیق سربازت وقت میگساری بهت میگوید که ارتش پیشهاد بهتری دارد، گوشت را تیز میکنی. وقتی باززایی را برایت شرح میدهد، به نشانهٔ فهمیدن سر تکان میدهی. این که چطور هر گهی را که با آن به دنیا آمدهای درمان میکند و ترتیب هر مشکلی را هم که بعداً بیاد میدهد. همهاش هم رایگان. تنها کاری که باید بکنی خدمت به مام میهن است.
فقط بگو کجا را امضا کنم.
سرمان را بالا میآوریم و پشتیبانی هوایی را میبینیم؛ درست سر وقت. هزاران پهپاد خودی دشمن را به دقت سر سوزن میزنند و دخل خط مقدّمشان را میآورند. نجاتیافتهها راهی ندارند جز عقبنشینی. ما هم زنده میمانیم تا یک روز دیگر هم بجنگیم.
شناورها میآیند تا به پایگاه برمان گردانند. همان طور که به صندلیام بسته شدهام، میتوانم غوغای میدان نبرد را بشنوم. صدا حتی با دور شدن از میدان نبرد همچنان در گوشم میماند، مثل وقتی که ترانهای روی مخت میرود. بدترین نوع کِرم گوش[۲]. مچ پایم را کش و قوس میدهم؛ همانطور که باید حرکت میکند، ولی حسش مثل وقتی است که ترکیده بود. حالا که آدرنالین فروکش کرده، دردم شدت مییابد. دست میبرم به جعبهٔ کمکهای اولیه و یک قرص را خشکخشک میگذارم در دهانم و به امید این که زودتر جذب شود زیر دندانم خردش میکنم. اثر نمیکند، ولی تا وقتی که به پایگاه برسیم، تنها چارهای است که میتواند جلوی داد زدنم را بگیرد.
از نظر فنی، درمان هنوز در مراحل آزمایشی است. پس هر وقتی یکیمان زخمی میشویم، مثل امروزِ من، باید خودمان را به دکتر فلمینگ معرفی کنیم که برای مطالعات جاریاش ارزیابیمان کند. از مزایای همکاریاش با ارتش برای توسعهٔ روشهای درمانی داشتن یک دفتر ثابت در پایگاه است. مزیتش برای ارتش هم این است که اگر اوضاع بیخ پیدا کند، دکتر فلمینگ دم دست است و لازم نیست خودشان کاری بکنند. همهٔ امیدم به این است که چیزی بهم بدهد که از این درد خلاصم کند.
وقتی وارد دفترش میشوم، منشیاش میگوید سرش شلوغ است و با دست به یک صندلی اشاره میکند که منتظر بمانم. سعی میکنم سر خودم را با نمایشگر دیواریای که تبلغیات درمان را نمایش میدهد سرگرم کنم.
جایگزینی و تعمیرات زیستی گران تمام میشود و در دسترس هر کسی نیست. به ارتش بپیوندید و سلامتی فیزیکیتان را به ما و درمان باززایی ثبتشدهمان بسپارید. از بدنی که مستحقش هستید لذت ببرید؛ رها از بیماری و نفوذناپذیر در برابر جراحت. همین امروز با یکی از سربازگیرهای ما صحبت کنید.
در آگهی هیچ اشارهای به کابوسها و یادآوریها و دردهای خیالیای که الان از سر میگذرانم نمیشود. چیزی هم از این نمیگوید که زخمهای فیزیکی بهبود مییابند ولی بدن همهچیز یادش میماند.
در دفتر باز و مردی در کت و شلوار رسمی و کیفی در دست خارج میشود. منشی با سر به من اشاره میکند. وارد دفتر میشوم.
به جای سلام میگوید «شنیدهم دچار ناراحتی شدهی، سرجوخه…»
«اورلوفسکی قربان. استَن اورلوفسکی.»
سرش را از کاری که در دست دارد بالا نمیآورد و صندلی هم تعارفم نمیکند. من هم زل میزنم به فرق سر تاسش و با خودم فکر میکنم چرا این عوضی روشهای درمانی خودش را برای باززایی کلهاش استفاده نمیکند. باید قبل از این که چیزی را امضا کنم میپرسیدم.
«سرجوخه، من یه غیرنظامیام. لازم نیست بهم بگی قربان. احساس ناراحتیت رو برام توصیف کن.»
میگویم «بیشتر یه درد ناجور و موذیه که یواشیواش داره میره رو مخم.»
نگاهش را بالا میآورد، ولی در چهرهاش بیشتر آزردگی است تا همدردی.
«آخرین دوز تقویتیت رو هم خوردهی؟ همهٔ کالریهایی که برای باززایی لازمه رو میخوری؟»
«بله. هر دو رو.»
«خُب، پس بذار ببینیم اسکنر چی میگه. کدوم عضوته؟»
به پای راستم اشاره میکنم و او بلند میشود و یک نمایشگر از روی میز کارش برمیدارد و با آن پایم را، از زانو به پایین، اسکن میکند. به دستگاه زل میزند و اخم میکند.
«اسکنها کاملاً طبیعیان. پات کاملاً بهبود پیدا کرده.»
میگویم «ممکنه این طور باشه، ولی الان دقیقاً همون حسی رو داره که وقتی تو میدون جنگ همبرگر شده بود داشت.»
میگوید «روانتنیئه[۳]. یه چیزی بهت میدم که راحت بخوابی. مطمئنم بعدِ یه خواب راحت حالت بهتر میشه.»
با این که در دلم فحش نثارش میکنم، ولی درد چنان بیچارهام کرده که هر دارویی بدهد قبول میکنم.
مثل یک موش آزمایشگاهی خوب میگویم «ممنونم.»
***
دارویی که فلمینگ برایم تجویز کرده کلهپایم میکند، ولی حسی که در زمان دیدن کابوسها دارم حس آسودگی نیست. ذهن نیمهآگاه من یک سادیست حرامزاده است. برایم یک نمایش لحظهبهلحظه از نبرد امروز و لحظات مهم نبردهای قبلی را بازپخش میکند. مرگ دوستانم به متنوعترین و خلاقانهترین شیوههای ممکن را تماشا میکنم. تکهتکه شدن بدن خودم را تماشا میکنم و دردش را طوری حس میکنم که انگار زنده است. این رویاها هر شب سراغم میآیند، ولی به خصوص بعد از هر نبرد تیرهتر و تفصیلیترند. خدا را شکر ویبی بعد از مدتی با تکان بیدارم میکند و از دست این هیولایی که درونم زندگی میکند نجاتم میدهد.
میگوید «داشتی داد میزدی.»
«ببخشید.»
«خیالی نیس.»
طنز ماجرا این است که از فرط خیالات عرقم درآمده و بوی ترس را در آن تشخیص میدهم. بلند میشوم و مینشینم و سایرین را تماشا میکنم که دوباره به خواب میروند. کسی از من به خاطر بر هم زدن آرامشش نرنجیده؛ درک میکنند. کابوس سراغ خودشان هم میآید. زندگی بعد از بیداری هم چندان خوش و خرم نیست، چون همان وقت است که خاطرات سراغت میآیند، بدتر از هر دشمنی که با آن روبهرو شدهای. مهم نیست چقدر تلاش کنی به چیز دیگری فکر کنی؛ بارها و بارها برمیگردند. درست مثل درد پایم بیامانند.
ساق پایم را میمالم و به اولین باری فکر میکنم که انفجار پایم را برد. آن دفعهٔ قبل از این. فکریام که دردی حس میکنم مال انفجار قبلی است یا همین آخری. اهمیتی که ندارد. دیگر جزیی از من است. برای ذهنم زنده است، اگر چه اسکنرها نشانش نمیدهند.
دکترها چنان اصطلاح «روانتنی» را چپ و راست میپرانند که انگار دردی را که حس میکنی از بین میبرد. اهمیتی نمیدهند که وقتی برای ذهن واقعی است، واقعی است! تقریباً از هر جراحتی در بدنمان بهبود مییابد، ولی خاطرات و رنجها و ترسها، اینها چیزهاییاند که معالجه نمیشوند.
برای همین دنبال راههای دیگری میگردیم که از پسش بربیاییم.
بلند میشوم و بیصدا در جعبهام دنبال چیزی که لازم دارم میگردم، تا مزاحم دیگران نشوم، و میروم سمت حمام. کف اتاقک محبوبم مینشینم – همانی که دوش خوبی دارد – و پاچهٔ شلوارم را بالا میزنم که از وجودش مطمئن شوم. چشمم پوست کامل و نو را که روی یک پای دستنخورده کشیده شده میبیند، ولی ذهنم از درد فریاد میکشد. وسیلهای را که آوردهام دستم میگیرم – چاقویی که تحویلم دادهاند – و برش درازی روی ساعد چپم میاندازم، از مچ تا خم آرنج، و میگذارم خون توی راهآب برود.
جای برش با لغزیدن نوک چاقو روی پوستم میسوزد، ولی ادامه میدهم. بلند میگویم «این درد واقعی است.» زخم پیش از آن که به آخر برش برسم ترمیم شده است، ولی پایم همچنان درد میکند. از سر میگیرم و این بار برشی سریع روی بازویم میزنم.
«این درد واقعی است.»
بارها و بارها تکرار میکنم، تا وقتی سحر شود. تا آن وقت است که دیگر از نفس میافتم. بیحس. دیگر چیزی حس نمیکنم و امیدوارم این بیحسی تا مدتی دوام بیاورد.
هر کداممان برای فایق آمدن به آنچه از سر میگذارند راهی داریم. در موردش حرف نمیزنیم. تحمل میکنیم. دست کم من لازم نیست مدت زیادی تحملش کنم.
***
طولی نمیکشد که دوباره پرتمان میکنند توی چرخ گوشت جنگ. گویا ارتش و دکتر فلمینگ هر کدام میخواهند چیزی را اثبات کنند. هر دو از این معالجات نفع میبرند. فلمینگ تیر کرده برای جایزهٔ نوبل، چون شکی نیست که معجزهاش زندگی خیلیها را بهتر خواهد کرد. فقط در مورد ما صدق نمیکند. ارتش هم سربازهایی گیرش میآید که لازم نیست بعد از یک جراحت عمده بفرستدشان خانه. سربازهایی که میتواند بارها ازشان استفاده کند؛ یعنی عملاً یک منبع بیپایان. هر چه تعداد دفعات برگشنتمان به جنگ بیشتر میشود، احتمال بیشتری دارد که این روش به عنوان معالجه استاندارد پذیرفته شود.
دست کم این بار چیزی از دست نمیدهیم. با این حال، وقتی برمیگردیم توی این گهدونی، در سکوت غذایمان را میخوریم. از چهرهٔ دیگران همانقدر میتوانم بخوانم که پدربزرگم روزنامهٔ صبح را میخواند. به نظرم، ویبی حساس شده، دیویس بیش از همیشه توی خودش فرو رفته و نوبل هم طوری غذا میخورد انگار دشمنش است. باقی افراد دسته هم ظاهر خستهای دارند. همهمان خستهایم. خسته از یادآوریها، خسته از درد – هم واقعی و خیالیاش – خسته از عضلات منقبض، حملات ترس، اضطرار به فرار به جایی که اصلاً وجود ندارد.
نوبل سر پا میایستد و سینی غذایش را روی میز میکوبد و تخم مرغهای آبافزوده را به همه طرف پرت میکند. بعد میرود بیرون. هیچکس حرفی نمیزند. او یکی از آخرین نفراتی است که عضو شده و هنوز یک سال از خدمتش باقی است. همهمان از این لحظههای استیصال و خشم داشتهایم. باز هم خواهیم داشت.
ساق پایم را زیر میز میمالم و سعی میکنم دردی را که از آخرین نبرد به این طرف برگشته تسکین بدهم. به روش همیشگیام برای فایق آمدن به درد فکر میکنم، ولی به جایش، در اولین فرصتی که پیش میآید، به دفتر دکتر فلمینگ میروم. اگر قرار است این معالجهای باشد که برای غیرنظامیها هم تجویز خواهند کرد، باید بداند که روی روانزخمهای[۴] عاطفی هیچ تاثیری ندارد. باید وادارش کنم به این موضوع این قدر بیاعتنا نباشد.
به او میگویم «درد برگشته.»
«یه قرص دیگه بهت میدم.»
میگویم «کمکی نمیکنه.»
«دفعهٔ پیش که کمک کرد.»
میگویم «نه خیلی،» ولی به روشهای فایق آمدنم به درد اشارهای نمیکنم. «حتماً یه راهی هست که بشه کاری کرد. نبردها و زخمها همیشه باهامون میمونن. بدنهامون، هر چند باری که پرتمون کنین وسط میدون خوب میشن، ولی همهچی یادشون میمونه. من خیلی از خدمتم نمونده، ولی دارم به اونهایی که بعد از من میخواهین همین طور بفرستینشون تو میدون فکر میکنم. حال بگذریم از این که این درد پام احتمالاً همین طوری باهام میمونه.»
فلمینگ نگاه متعجبی بهم میاندازد. «خیلی از خدمتت نمونده؟»
توضیح میدهم که «تا آخر ماموریتم.»
میگوید «متاسفانه قضیه اصلاً این جوریها نیست. قراردادی که امضا کردی بهمون اجازه میده ماموریتت رو هر چند بار که این تحقیقات لازم داشته باشد تمدید کنیم.»
به نظر درست نشنیدهام.
«چی؟»
«ما داریم دادههای تکتک جراحاتی رو که برمیدارین جمع میکنیم. سرعت بهبود. اثرات دیگه. چند سال دیگه، یا شاید حتی چند دههٔ دیگه وقت لازمه که بفهمیم اصلاً میتونیم این درمان با باززایی رو ادامه بدیم یا نه.»
«ولی این… این جوری که نمیشه.»
آهی میکشد و دستش را دراز میکند و تبلتی را برمیدارد و فایلی را باز میکند و به طرف من میگیرد که ببینم. متوجه میشوم همان قراردادی است که رفیقم توی میکده نشانم داده بود. فقط یادم نمیآید بهم گفته باشد که این یک ماموریت نظامی عادی نیست. کلمات «قرارداد استاندارد» را یادم میآید. شاید خودش هم نمیدانست. شاید هم لقمهٔ چربی جلویش گذاشته بودند که این اطلاعات را داوطلبانه در اختیار طرف نگذارد. دیگر فرقی هم نمیکند، چون وظیفهٔ خودم بود که جزییات قرارداد را بخوانم. نمیتوانم کسی جز خودم را سرزنش کنم.
حالم به هم میخورد، که حال غریبی است، چون این روش معالجه نمیگذارد حتی حالمان به هم بخورد.
میگویم «فکر کنم نمیذارید بریم. هیچوقت.»
فلمینگ میگوید «سرجوخه، لازم نیست زانوی غم بغل کنی. هر تحقیقی بالاخره تموم میشه.»
به پاراداس فکر میکنم و این که تحقیقات چطور برایش تمام شد. به شایعاتی فکر میکنم که میگویند حتی مرگ هم نمیتواند جلوی باززایی را بگیرد و نمیدانم واقعاً این طور است یا نه. عرقم در میآید ولی همهٔ اعضای بدنم یخ میکند، به جز آن یکی که از درد میسوزد. سالهای پیش رو را مجسم میکنم که قرار است بارها تکهتکه شوم و بدنم بهبود یابد ولی ذهنم از هم بپاشد. تازه اگر خوششانس باشم. اگر ته خطم مثل پاراداس نشود.
تنها یک لحظه طول میکشد تا بفهمم صدای فریاد از دهان خودم است.
֎
[۱] درد غیرواقعی عضوی که قطع شده است و ذهن هنوز فکر میکند هست. ویکیپدیا.
[۲] پدیدهٔ آهنگ تکرارشونده در ذهن. ویکیپدیا.
[۳] اختلال سایکوسوماتیک یا روانتنی به بیماریها و دردهای جسمی اشاره دارد که در واقع ریشهٔ روانی دارند. وبگاه پزشک خوب.
[۴] تروما (trauma) که عمدتاً در منابع فارسی هم به همین صورت آمده. مطمئن نیستم «روانزخم» ترجمهٔ خوبی باشد. ولی امتحانش ضرری ندارد. ویکپدیا را هم ببینید. – مترجم.
***
داستان «بدن یادش میماند» با اجازهٔ کتبی نویسنده در «فضای استعاره» منتشر شده است.
“The Body Remembers” – © ۲۰۲۳ by P.A. Cornell