آرمان‌شهر، هرهر؟

آرمان‌شهر، هرهر؟

پروفسور کیترِج ابرویش را بالا برد و لب‌هایش را به نشانهٔ یک لبخند مختصر تاب داد.
فتوایش را با نگاهی خیره به گروه گرد آمده صادر کرد: «واقعاً مبتدیانه است.» یکی از آن‌ها قاتل بود… و شواهد، دانه به دانه، غیرقابل انکار می‌شدند. دیگر وقتش بود، بعد از مدتی طولانی، که این پی‌رنگ به پایانش برسد…
… ولی اول، با یک صحنهٔ اتاق پذیرایی لذیذ دلی از عزا در می‌آورد.
خانم پلام‌ویمپل دست‌های ناآرامش را در دامن پفی‌اش مشت می‌کند و می‌پرسد «خوب؟ بالاخره می‌خواهی بهمون بگی؟»
کیل‌بات۳۰۰۰ وزوز می‌کند «بله، اطلاعات را آزاد کن. کیل‌بات فرمان می‌دهد. کدامیک از ما فلِشبَک بی‌مقدار را خاتمه داده‌ایم؟»
«به وقتش، کیل‌بات، به وقتش.» پروفسور پیپش را روشن می‌کند و کبریت را با تکانی خاموش می‌کند. «تو چرا این قدر مضطربی؟ مطمئنی که … از وجدان گناهکارت نیست؟»
کیل‌بات۳۰۰۰ اعتراض کرد و پنجهٔ عظیم آهن‌خردکنش در دامنش مشت شد. «چی؟ ن-‌نه، اصلاً این طور نیست. کیل‌بات فقط باید برود خانه پیش بچه‌هایش.»
لبخند پروفسور پهن‌تر شد و گفت «همم. مطمئنم همین طوره.»
تلفن زنگ خورد، بلند، با نُتی جیغ‌مانند. همه از جا پریدند، از جمله پروفسور.
پروفسور گفت «اِ، ببخشید،» گوشی را برداشت و کنار گوشش گرفت.

#الوکیتور: کیت.
پروفسور پلک زد. «ببخشید!؟»

#الوکیتور: وقتشه.

#«ها، چی…»
#کیت:
#کیت:
#کیت: اووووَه
#کیت: داشتم اون کار رو می‌کردم!
#الوکیتور: بله، می‌کردی.
#کیت: اون کار حافظه‌هه رو!
#الوکیتور: بله.
#کیت: آآآآآآآآآآآآآ
#کیت: مجبورم نکن دوباره انجامش بدم
#الوکیتور: نمی‌دهم، تا دفعهد بعد که ازم بخواهی.
#کیت: موزمار >:p
#کیت: باشه، قطع کن
گوشی را زمین می‌گذارم. از آن مدل باستانی‌ها است که باید با دو دست برش داری. برای همین دو بار می‌گذارم سر جایش.
اعلام می‌کنم که «خیلی خوب، بعداً می‌بینمتون بچه‌ها! الوکیتور من رو واسه یه کاری خواسته.»
کیل‌بات۳۰۰۰ بوق‌زنان اعتراض می‌کند. «یک دقیقه صبر کن. بالاخره کداممان رییس جمهور ووفینگتون را ترور کرده؟»
سرم را یک‌وری و سعی می‌کنم به یاد بیاورم. «اِ، اِ، خانم پلام چی‌چی بوده.»
همگی به من زل می‌زنند ولی نوع نگاه‌شان کاملاً با هم فرق دارد. ولی اشکالی ندارد، چون باید عجله کنم و رفیق فابریکم، چارلی، را از آن پی‌رنگ جریان اصلی احمقانه نجات بدهم!
می‌گویم «بچه‌ها، فعلاً! هین۲هین…»


می‌پرم توی ج ارباب حلقه‌ها و بدن بالروگ را راه می‌اندازم. هشتگ باهاشکناربیا.
بال‌هایم را باز و گلویم را صاف می‌کنم تا همه صورت برافروخته‌ام را نشان بدهم.
نعره می‌زنم «هوی
شارلمانی با آن طناب پرزرق و برق الفی‌اش از روی پل معلقِ آویزان می‌گذرد. لباس فاخر الفی پوشیده که دوشیزگان خجسته مجسته برایش بافته‌اند. قیافه‌اش حسابی ناراحت است، مثل کیل‌بات۳۰۰۰ ولی بدون چشمان سرخ محنت‌باری که بی‌وقفه دنبال نواحی آسیب‌پذیر است.
مرا می‌بیند و دوباره برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. فریاد می‌زند «جانور!» ولی واقعاً منظوری ندارد.
اعتراض می‌کنم. «دِ!»
لب‌هایم را غنچه می‌کنم. پلک‌زنان نگاهم می‌کند.
«کیت؟»
«پس فکر کردی کیه؟ یه جور کارآگاه بداَخم رعیت‌نواز که، به خاطر بازی حافظه، از بیزاری ذووجهتینم از خودم زاده شده؟»
«چی؟»
«بپر تو درگاه، بدبخت، باید بریم تو شبیه‌ساز پرنده.»


بعد هر دو برای یک سال پرنده بودیم که برای هر دومان لازم بود.


در اتاق سفید گندزدایی‌شده بودیم. همانجایی که بار اول دیدمش. بستنی دستمان بود.
گفت «زندگی تو یه انجمن سرّی عالی زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم قدیمی شد.» خیلی اندیشناک و درون‌نگر به نظر می‌رسد. برای همین به سختی تلاش می‌کنم به مکاشفات درونی‌اش توجه کنم، ولی خوب بستنی در ج صفر آب می‌شود.
«معاشقهٔ الفی چطور بود؟»
یک جوری یک‌وری نگاهم می‌کند که انگار از چیزی دلخور شده است.
وا می‌دهد. «خوب بود.»
صدای دیوانه‌واری از خودم در می‌آورم، چون تصمیم گرفته‌ام که از الوین بدم بیاید، چون گاهی متنفر بودن از کسی حال می‌دهد و فکر کنم من و او از این نظر به درد هم می‌خوردیم.
«ولی ما که کاری نکردیم. من فقط می‌خواستم با اورک‌ها بجنگم و سرزمین میانه رو نجات بدم، ولی اون‌ها می‌خواستن همین طوری بشینن و بی‌نقص جلوه کنن.»
«که این طور؟؟» نفرت سیاه شیدایی‌بیزاری‌ام کاملاً توجیه می‌شود. «از اون دنیاهایی که همه جوری حرف می‌زنن که انگار بی‌نقصن و همه چیز هم کامله و هیچ اتفاقی نمی‌افته، متنفرم. مثل اینه که دسترسی کامل به بنیاد واقعیت خودت داشته باشی و تصمیم بگیری که بهترین زمان ابدی‌ات رو واسه خودبین‌بودن استفاده کنی.»
سرش را به نشانهٔ موافقت تکان می‌دهد، و به نظرم فقط همین دستم را می‌گیرد. ولی ایرادی ندارد. ازش خوشم می‌آیم.
ناگهان می‌گوید «دوست دارم موّلد باشم.»
«منظورت چیه؟»
«از موّلد؟» با سوء ظن نگاهم می‌کند. «دیگه… نداریش؟ می‌خوام به دیگرون خیر برسونم.»
قلبم از شادی چند درجه باد می‌کند. چون حرکت خیلی نجیبانه‌ای است! چون گرداندن یک ج تعهد و خلاقیت و شخصیت مصممی می‌خواهد ولی مسیر اقناع کننده‌ای است.»
وسوسه می‌شوم راجع به چند بازی که مدتی است با ایده‌شان می‌روم به او بگویم که…
#الوکتور: به نظرم این نشانه برای من است.
دیوار چشمک می‌زند و تبدیل به فضا می‌شود و به گمانم چارلز دیگر به چند تا از این تردستی‌ها عادت کرده است. چون حتی صورت هم درهم نمی‌کشد. سر بزرگ الوکیتور پدیدار می‌شود.
الوکیتور می‌گوید «سلام.»
چارلز می‌گوید «علیک سلام.»
«شاید نمی‌دانی چرا دوباره اینجا آورده‌امت.»
چارلز شانه‌ای بالا می‌اندازد. «من فقط پشت سر کیت اومدم.»
الوکیتور بی‌صبرانه لب‌های دیجیتالش را به هم فشار می‌دهد که، به خاطر این که اصلاً احساساتی ندارد، فقط برای نشان دادن به ما است. ولی الان که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم همه کارهای دیگرش هم همین طور است.
الوکیتور می‌گوید «یک پیشنهاد برایت دارم. چیزی که در حال حاضر تقریباً هیچ کدام از اهالی اینجا فکرش را هم نمی‌کنند، ولی تو کاملاً مناسبش هستی:
«جمعیت بشر دائماً رشد می‌کند. انسان‌ها داخل مغزهای ماتریوشکا نسخه‌هایی از خودشان می‌سازند، و بچه هم خلق می‌کنند. تولید مثل بشر ارزش محوری این گونه است و من دخالتی در آن نخواهم کرد. با این حال، به خاطر رشد نمایی چند تریلیون انسان، اشتهای این گونه برای به کشف مواد جدید برای تبدیل به لایه‌های بنیادین رایانش سیری‌ناپذیر است.»
چارلز می‌گوید «خوب،» و من هم ادای آن حرکت دست چارلز را برای الوکیتور در می‌آورم، چون خدایی‌اش کیست که این چیزها را نداند.
الوکیتور می‌گوید «برنامه‌نویسان من بسیار محتاط بوده‌اند که مبادا از سر تصادف بشریت را نابود کنم، یا چیزی بدتر از آن سرش بیاورم. برای همین، محدودیت‌های زیادی در رفتارم دارم. به طور خاص، نمی‌توانم هوش خلق یا تکثیر کنم. نمی‌توانم این مکان را ترک کنم. و نمی‌توانم نفوذم را به فراتر از منظومهٔ شمسی گسترش بدهم.»
چارلز با چهره‌ای علاقه‌مند می‌پرسد «خوب؟» و این برایم تازگی دارد.
الوکیتور می‌گوید «من چندین کاوشگر فضایی ساخته‌ام.»
بخش‌هایی از من که هنوز یک کارآگاه باقی مانده بالاخره متوجه تکه‌هایی می‌شود که در حال سر هم شدنند.
«میل دارم تو خلبانی یک ماموریت اکتشافی را در ستاره‌های دور و بر به عهده بگیری و آمادگیشان برای تبدیل به سکونت بشر را تحلیل کنی.»
چارلز می‌گوید «حتماً.»
به تندی می‌گویم «نه! این خیلی وحشتناکه.»
الوکیتور می‌گوید «ممکن است حق با کیت باشد. حتی با همه اقدامات احتیاطی ایمنی هم، در تماس بودن با تو می‌تواند گسترش نفوذ من محسوب شود. برای همین، در میان ستاره‌ها تنها خواهی بود.»
چارلز می‌گوید «بله.»
می‌گویم «نه! تو آدم ساکت و عصاقورت‌داده‌ای هستی! چه بلایی سرت اومده؟»
«یه دهه زندگی تو این دهکدهٔ اِلفی مخم رو از کسالت تعطیل کرده.» با لبخندی سردرگم، از گوشهٔ چشمش نگاهم می‌کند. «حالا تو چرا این قدر نگرانی؟»
چرا این قدر نگران بودم؟
الوکیتور با لحنی سنگین می‌گوید «باید در مورد مخاطرات هشدار بدهم. محاسباتم نشان می‌دهد که، حتی با همه اقدامات احتیاطی ایمنی و به هر دلیلی، به احتمال یک به پنج هیچ وقت بر نمی‌گردی، که احتمالاً معنی‌اش مرگ توست.»
آها، نگرانی‌ام از این بود.
صبر کن ببینم، ولی از کجا می‌دانستم…
چارلز می‌گوید «متوجه‌ام. ولی بالاخره یکی باید انجامش بده دیگه. و به نظر من بهترین گزینهٔ موجودم.» نیشش باز است.
«لازم است رضایت قطعی بدهی.»
داد می‌زنم «صبر کن!» همه چیز سریع‌تر از آنی رخ می‌دهد که توانایی‌ام امکان ردگیری‌اش را داشته باشد و این نامعمول است! ضمن این که همین الان متوجه یک چیز فوق‌العاده حیاتی شدم.
می‌گویم «صبر کن! چارلی، متوجه نیستی؟ تو بهترین گزینهٔ موجودی، چون اهل اینجا نیستی و ذهنت طوری کار می‌کنه که الوکیتور نیاز داره!»
«خوب؟»
«داره بازیت می‌ده! خیلی خیلی خیلی از ما باهوش‌تره! از ده سال پیش می‌دونه من الان قراره چکار بکنم! پس وقتی تو رو از تو سرمازیستی کشید بیرون…» پلک می‌زنم. «احتمالاً تو رو واسه همین از سرمازیستی کشیده بیرون! من رو هم ترغیب کرد که ترغیبت کنم بری تو شبیه‌ساز پرنده تا دلت اون ج احمقانه ارباب اُسکُل‌ها رو بخواد، تا کسل بشی و این ماموریت رو قبول کنی!»
چارلی چند بار پلک می‌زند و بعد به الوکیتور نگاه می‌کند.
الوکیتور با بی‌اعتنایی می‌گوید «بله. حقیقت دارد.»
نگاه چارلی مدتی بین من و الوکیتور می‌چرخد. صورتش مشتاق و کمی غمگین است.
«رضایت دارم.»
من گریه‌داد می‌زنم و به زانو می‌افتم. دیواری که باز شده بود و ستاره‌ها را نشانمان می‌داد داشت دور چارلی بسته می‌شد. تقصیر الوکیتور بود.
چارلی به نرمی می‌گوید «کیت.» همان طور که پشتش به مرور در دیوار ناپدید می‌شود، دستانش را می‌گیرم. «مشکلی نیست. چیزیه که خودم می‌خوام.»
«بعله. الان این طور فکر می‌کنی.»
چارلی به من لبخند می‌زند، غمگین و مهربان. «کیت. می‌خوام ازت تشکر کنم…»
اعتراض می‌کنم که «نه نه نه! این لحظهٔ احساسی رو نمی‌خوام. می‌خواهی… می‌خواهی دوباره بریم پرنده شیم؟»
چارلی می‌گوید «متشکرم. تو بهترین راهنمایی بودی که ممکن بود گیرم بیاد.»
بعد چارلی کاملاً بلعیده می‌شود. به جز دست‌هایش.
بعد از چند لحظه، الوکیتور می‌گوید «کیت.»
می‌گویم «از این صحنه خوشم نمیاد،» و دست‌ها را محکم‌تر می‌گیرم. صدایم کلفت شده است. «دوست داشتم می‌تونستم کلمهٔ امن خاتمهٔ بازی ۱ Safeword رو بگم.»
«احساست نسبت به این موضوع را به تصدیق می‌کنم.»
به دستان چارلی در دستانم نگاه می‌کنم.
الوکیتور عذرخواهی می‌کند «این نقشهٔ ابرمغز است.»
و من می‌فهممش. واقعاً می‌فهمم.
الوکیتور باید آدم‌هایی را که نیاز دارد بسازد. مرا هم برای این منظور ساخته است.
با صدای آرامی می‌پرسم «چارلی رو خوشحال می‌کنه؟»
الوکیتور با چشمان بسته سری به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید «بیشتر از حدی که من و تو تا ابد بتوانیم خوشحالش کنیم.»
دستان چارلی از چنگ من بیرون می‌لغزند و من محو شدنشان را تماشا می‌کنم، تا وقتی که جز اتاق سفید گندزدایی شده چیز دیگری نمی‌ماند.
چارلی رفته است.
چند ثانیه همانجا می‌ایستم به اتاقی نگاه می‌کنم که الان فقط من و یک کلهٔ شناور گنده در آن است. نفسم را بیرون می‌دهم و اشک روی گونه‌ام روان می‌شود. که غریب است. نمی‌دانستم که می‌توانم این کار را بکنم، آن هم اینجا.
الوکیتور می‌گوید «بیا، بگذار چیزی را نشانت بدهم.»
دیوار شفاف می‌شود.
چسبیده به این اتاق، اتاق دیگری است که به فضا باز می‌شود. تویش، لانه کرده بین دیوارها، اشیاء استوانه‌ای-دوکی شکلی هستند. کاوشگرهای الوکیتور. تنها چند تایی باقی مانده است.
همان طور که نگاه می‌کنم، یکی از کاوشگرها موتورش با شعلهٔ آبی کم‌مصرف و کوچکی روشن می‌شود، شتاب می‌گیرد و به سرعت از ما دور می‌شود.
در رفتنش به سوی ناشناختهٔ عظیم چیزی نیست جز وقار و حزن.
خودش بود.
چارلی را تماشا می‌کنم که می‌رود و به سرعت از کنار خورشید و آن زمین خشک مزخرف که هیچ فیلی ندارد می‌گذرد. تا وقتی سوسویی در شب پرستارهٔ سیاه بزرگ می‌شود تماشایش می‌کنم و بعد دیگر نمی‌بینمش.
به جایگاه آشیانهٔ کاوشگرها نگاه می‌کنم.
تقریباً کاملاً خالی است.
عجب…
دوزاری‌ام می‌افتد.
این که بیشتر ج‌ها یک جوری برایت گنگند حس سنگینی است. همان لحظه‌ای که کشف بزرگی می‌کنی. اینجا به شدت کامل حسش می‌کنم.
باید خودم می‌فهمیدم. ولی راهی نبود که بفهمم، چون اگر بود، الوکیتور کار متفاوتی انجام می‌داد. چشم‌هایم را می‌مالم.
می‌گویم «الدنگ،» که اولین بارم هم نیست.
الوکیتور می‌گوید «معذرت می‌خواهم. می‌دانم به نظرت بعید می‌آید، ولی واقعاً احساس پشیمانی دارم. متاسفم.»
می‌پرسم «خوب، حالا می‌خواهی خاطراتم از این ماجرا رو پاک کنی بره؟»
دوباره، نمی‌گویم.
الوکیتور می‌گوید «اگه خودت بخواهی.»
می‌گویم «نه، نمی‌خوام.» از بازی‌های حافظه حالم به هم می‌خورد. «ولی مهمه، مگه نه؟»
الوکیتور فقط می‌گوید «بله.»
چیز دیگری نمی‌گوید، که نشان می‌دهد خودم قرار است خودم را راضی به این کار بکنم.
چرا این کار را می‌کنیم؟ تعداد بی‌حد و حصری از خودهای گذشتهٔ من همین جا نگه نشسته‌اند و تصمیم گرفته‌اند که چرخه را تکرار کنند…
«آها،» آهی می‌کشم و خودم را غافل‌گیر می‌کنم. «می‌خواهم ستاره‌ها رو در اختیارشون بذارم.»
الوکیتور فقط لبخند می‌زند.
«می‌فهمم،» نفس عمیقی می‌کشم. «و رضایت دارم.»

֎

پانوشت: