هیچ وقت روی لپتاپت، روی هیچ چیز شخصیات، چیزی نمیچسبانی. شخصیاش نمیکنی. از خودت چیزی که برای دیگران مشهود باشد به نمایش نمیگذاری. میگذاری همهچیز و همهٔ تنظیمهای تمام وسایلت اُریجینال بماند. حتی زنگ موبایلت را هم هیچ وقت عوض نمیکنی و همیشه همان زنگ و نوتیف پیشفرض کارخانه را استفاده میکنی. نمیخواهی کسی از زنگ تلفنت هم که شده به حالوروز و درونت پی ببرد. این طوری در امنیت کامل میمانی. لااقل این طور فکر میکنی. فکر میکنی مثل نفرینهای قدیمی، باید چیزی از وجود آدم را داشته باشند که بتوانند نفرینت کنند و بلایی به جانت بیندازند. ناخنی، دندانی، مویی، یا بدانند از چه میترسی تا آن را هر شب برایت کابوس کنند و بفرستند توی رؤیاهای بیخبر از همهجایت. همیشه از این نفرین میترسیدی. مبادا کسی از زنگ موبایلت بفهمد چه نقطهضعفی داری. هر پیرزنی میبینی هم خودت را میبازی، چون به نظرت همهشان با شیطان پیمان بستهاند.
ولی آیا جز پیرزنها، گربهها هم میتوانند آدم را نفرین کنند؟ یعنی اصلاً نفرین وجود دارد؟ آخر با همهٔ احتیاطهایی که کردهای حس میکنی نفرینت کردهاند. هیچ راه دیگری به نظرت نمیرسد به جز نفرین.
من… از… تاریکی…
ساعتها پیش بود که از حس بافت سکوت چشمهایت را باز کردی و از جا بلند شدی. روی زمین افتاده بودی و جز زمزمهای محو صدایی به گوشت نمیرسید. هیچ صدایی، حتی صدای هوم زندهٔ شهر که هیچجا و هیچوقت راه فراری از آن نیست و فقط برف سنگین شبانه خفهاش میکند. در کوچهای باریک و خلوت بودی. ساختمانهای دور و اطراف خیلی قدیمی بودند، ولی هر کدامشان زلمزیمبوی مدرنی داشت. کنار در چوبی دو لنگهای آیفون تصویری روی ستونی از مرمر کار گذاشته بودند. اینها را تا از جا بلند شدی دیدی. همه جا ساکت بود، فقط…. تازه صدایی به گوشت رسید. به زور. تنها زمزمهٔ محوی در هوا بود. چیزی انگار میتپید یا کسی زیرلبی حرفی میزد و مثل ورد تکرارش میکرد. این معما را باید میگذاشتی برای بعد و اول میفهمیدی اوضاع از چه قرار است. اما حضور زمزمه آنقدر قوی بود که نگذاشت حواسم از آن پرت شود. گوش کردی. انگار کسی زیرلبی حرف میزد. فکر کردی یک کلمه را تشخیص دادهای: تاریکی. اما بیشتر برایت سوال بود که کجا هستی و چطور از اینجا سر در آوردهای.
از بابت چطور از اینجا سر در آوردن چیزهای محوی یادت بود. خیلی محو. نمیدانستی چرا، هنوز هم نمیدانی چرا، حتی چطور شروع شد… تنها تصویر واضح پیرزنی بود که دستش را از مچ در هوا چرخاند و پاهایت از زمین کنده شد و همه چیز در هم پیچید و بعد… هیچ؟ روی تصویر تمرکز کردی. پیرزن پوستی سفید و شفاف داشت و کوتاه قد بود و لباسی محلی به تن داشت. نفهمیدی لباس مال کجا بود، فقط این قدر فهمیدی که لباس محلی جایی است و سرتاپا سیاه. روی دستها و پیشانی زن خالکوبیهای آبی روشنی به چشم میخورد. این را هم یادت بود که روی پل عابر راه میرفتی و بعد نفهمیدی چطور به صحنهٔ کنده شدن پاهایت از زمین رسیدی.
حسابی خاکآلود شده بودی. انگار چند بار روی زمین غلت زده باشی. خودت را تکاندم و به دنبال کوچکترین نشانهٔ آشنایی به اطراف چشم گرداندی. به جیبهایت دست کشیدی. خبری از موبایل نبود. عینک هم نداشتی. ولی مشکلی در دیدن نبود. به خودت میگویی حتماً یکی از همان وقتهایی است که یکدفعه بینایی آدم تیز میشود. گاهی، وقتی خیلی گرم میشد، این اتفاق برایت میافتاد و انگار دیگر برای دقایقی به عینک نیاز نداشتی و صاف و واضح همه چیز را میبینی.
چارهای نبود. باید خودت را پیاده به جایی میرساندی. ولی اول باید میفهمیدی کجا هستی. وسوسهٔ لحظهای زدن یکی از زنگها را از سرت بیرون کردی. عاقلانه نبود، حالا هر چقدر هم در آن لحظه دلت میخواست زنگ بزنی. دوباره خودت را تکاندی و به سوی ورودی کوچه به راه افتادی. صدای زمزمه همچنان میآمد و با حتی نزدیک شدنت به سر کوچه تغییر نکرد. نه کم شد و نه زیاد. کوچه به خیابانی اصلی راه داشت. خیابانی که شبیه بازارهای قدیمی سنتی بود. سرپوشیده بود و دو طرف تا چشم کار میکرد مغازه بود. یا حداقل در لحظهٔ اول به نظرت مغازه رسید.
منظرهٔ خیابان آشنا نبود و حال عجیبی هم داشت که به ذهنت سقلمه میزد. چیزی درست نبود و جور در نمیآمد. چیزی اذیتت میکرد. به آن زمزمهٔ محوِ همچنان پابرجا گوش میدادی که متوجه شدی تا چشم کار میکند دیارالبشری دیده نمیشود. نگاهی به آسمانِ پیدا از لای نورگیرهای سقف کردی تا شاید سرنخی برای جهتیابی پیدا کنی. نگاه کردی ولی چیزی دستگیرت نشد. دلت میخواست میتوانستی مثل آنهایی باشی که به آسمان نگاه میکنند و میفهمند ساعت چند است و الان کجایند. یک طرف را انتخاب کردی و به راه افتادی. به خودت گفتی این بازارهای سرپوشیده معمولاً کوتاهند. میروی تا به تهش برسی و همان جا میپرسی کجا هستی. هر چه بود شبیه بازار بزرگ تهران نبود. چند شهر دیگر را هم دیده بودی، مثلاً کرمان. اما اینجا شبیه هیچ کدام نبود. شاید بیست دقیقهای راه رفتی. خیابان همچنان ادامه داشت و جز کوچههای بنبستی که از یکیشان بیرون آمده بودی، راهی به آن نمیرسید.
من… از تاریکی… نمیترسم…
وقتی بالاخره بعد از بیست دقیقهٔ دیگر راه رفتن به این فکر افتادی که راه را از کسی بپرسی تازه به صرافت این میافتی که چرا هیچ کس را در این مدت ندیدهای. خیابان مثل صبح شنبه بود، صبح زود شنبه. گرگومیش ناخوشایندی که در انتظار شلوغی روز اول هفته است و آخرین لحظههای امنیت روز تعطیل را در خود دارد. صبحی که نیمهتاریک است و هنوز هیچکس از خانه بیرون نیامده است. از وقتی بیدار شدی هیچ کس را ندیدی.
یعنی اول صبح است که خبری از کسی نیست؟ یعنی از دیروز تا امروز صبح روی زمین بیهوش افتاده بودی؟ چه شده بود؟ ناخودآگاه دستی به پشت سرت کشیدی. نه زخمی در کار بود، نه خون خشکشدهای که موهایت را به هم چسبانده باشی. فقط حس دانههای ریز شن بین موهایت و روی پوست سرت که بیش از حد واقعی بود. اما باز هم چیزی سر جایش نبود. اضطراب زیرپوستت نقب میزند.
برای اولین بار سرت را بلند کردی و درست به «مغازهها» نگاه کردی. آهی از سر کلافگی کشیدی. چیزهایی که فکر کرده بودی مغازه هستند، از نزدیک هر کدام دری با کلی تصویر آویزان دور و اطرافشان بودند. چرا این قدر بیدقت شده بودی؟ نگاهی به عمق بازارچه انداختی. همچنان تهش معلوم نبود. شانهای بالا انداختی، یکی از درها را انتخاب کردی و رفتی سر و گوشی آب بدهی، شاید کسی باشد که بتواند راهی نشانت بدهد یا حداقل برایت روشن کند کجا هستی.
پشت در گردان راهرویی بود نیمهتاریک و به نظر خالی. صدا کردی «سلام. کسی اینجا نیست؟» و صدایت پیچید. گفتی «الو؟» قدمی به جلو برداشتی و ناگهان اندرون خانهای قدیمی جلوی رویت ظاهر شد که انگار از بالا نگاهش میکردی، زیر پایت ناگهان خالی شد و نزدیک بود بیفتی. فرز عقب پریدی. تصویر خانه، انگار توهمی بیشتر نبوده باشد، غیب شد و تو با قلبی که تندتند میکوبید، در راهروی نیمهتاریک ایستاده بودی. به خودت گفتی «تو هم! با این تخیل بیشفعالت!»
برگشتی تا بیرون بروی و مغازهٔ دیگری را امتحان کنی. چیزی تکان خورد. تو و راهرو مثل عکسی درون قابی آویزان به دیوار خانهای دستخوش زلزله به لرزه افتادید. تلوتلو میخوردی که نور یکدفعه به سرعت زیاد شد و آن قدر درخشان و شدید چشمهایت را زد که ناخودآگاه آنها را بستی.
نور خاموش شد.
دیگر با چشمهای بسته سرخی پلکها را نمیدیدی.
تاریک شده بود. معمولی.
من… از… تاریکی…
زیر لب به خودت گفتی «من از تاریکی نمیترسم،» ولی صدایت پیچید. انگار پژواک زمزمهای بود که محو و درکنکردنی در بافت فضا میپیچید.
چشمهایت را باز کردی.
از خانهٔ دیگری سر در آورده بودی که ناگهان میدانستی همهٔ پردههایش را کشیدهاند تا گرما توی خانه نریزد و تاریکی حس خنکی به ساکنین منتقل کند. دستهایت میلرزید. خاطرههای ناآشنا مثل سیل به ذهنت میریخت و میدانستی که میترسی. ترس جانت را لبریز کرده بود و کم مانده بود فلجت کند.
نمیدانستی از چه میترسی. فقط حس میکردی چیزی پشت سرت است ولی نمیتوانستی برگردی. در خودت فرو رفتی. سر پا در خودت مچاله شدی. نفهمیدی چه وقت سرت را در پناه بازوانت گرفتی. همان طور ماندی. وقتی برای دقایقی خبری نشد، ذهنت از اَلکنی ترس درآمد و توانستی برگردی. چیزی پشت سرت نبود. اما چیز دیگری دیدی که آن هم یک بار دیگر نفست را بند آورد. آینهای جلوی رویت بود و بازتاب همه چیز در آن درست بود، غیر از مرد جوانی که تو نبود و به تو زل زده بود. دستهایت را بالا آوردی و انتظار داشتی تصویر در آینه همان طور بماند. اما دستهای مرد غریبه هم بالا رفت و تو برق حلقهٔ ازدواجش را روی دست چپش دیدی.
تصویر درون آینه به هم پیچید و ناگهان دیدی زنی بیچهره پیش رویت ایستاده است و خودت را هم پیش روی او دیدی. دیگر آینه نبود و پنجره بود به جایی دیگر. زن چهره داشت. اما تو چیزی از چهرهاش در ذهنت نمیماند. دهانش تا منتهی باز میشد و بسته میشد. صدایی نمیآمد، اما قطرات بزاق به هوا میپاشید. جوان بود ولی نمیشناختیاش. چشمهایش مثل چشمهای سگی در لحظهٔ گزیدن از خشم، گشاد شده و سفیدیاش بیرون افتاده بود و دستهایش مثل عروسکهای روبات قدیمی بالا و پایین میرفت. مثل ویشکا آسایش وقتی ساحره بود. دوباره دستهایت را روی گوشهایت گرفتی و در خود فرو رفتی.
نتوانستی طاقت بیاوری. چیزی درونت به خود میپیچید و مثل مار فلزی زخمخوردهای وجودت را از داخل در هم مچاله میکرد.
درست در لحظهای که حس کردی دیگر نمیتوانی تحمل کنی، همه چیز تمام شد.
دوباره در خیابان بودی. جلوی در مغازه روی زمین نشسته بودی. سرت را محکم تکان دادی. یک دفعه به نظرت رسید مثل سگی شدهای که بخواهد آب را از تنش بتکاند. از جا بلند شدی. هیچ چیز در خیابان تغییر نکرده بود. رؤیا دیده بودی؟ در روز روشن؟
با خودت گفتی شاید در دیگری را امتحان کنی. اطرافت را نگاه کردی و دری را دیدی که از بقیهٔ درها بزرگتر بود. انگار به کوچهای محصور ختم میشد. به سمت آن رفتی و وارد شدی. پاساژ روبازی بود که به محوطهٔ بستهٔ گردی میرسید. راهپلهای وسط محوطه به طبقهٔ بالا میرفت. تصویر برایت خیلی آشنا بود. محوطهٔ باز، حوض گرد سنگی که جلوی پلهها بود و مغازههای نیمهتاریک طبقهٔ دوم. یادت نمیآمد از کجا، اما میدانستی پیشتر به یکی از مغازههای طبقهٔ دوم سر میزدی. از پلهها بالا رفتی. ورودی دو مغازه جلوی پلهها بود و یادت آمد: تمبرفروشی. همان که روزهای نوجوانی میآمدی و یکییکی تمبرهایش را نگاه میکردی و سکهبهسکه پولهایت را حساب میکردی و یکی دو تمبر میخریدم که در آلبومت بگذاری.
پاهایت تو را به سمت جایی بردند که تمبرفروشی باید میبود. در را هل دادی و صدای زنگ آشنا آمد.
دیلینگ…
در همان خانهٔ قدیمی بودی. همان اولی که محو شده بود. خانهای دورهساز بود. حیاطی وسط و اتاقها و آشپزخانه و حمام و دستشویی دورتادورش و همهٔ اینها را از در باز اتاقی که در آن بودی میدیدی. از تغییر جا نفست بند آمده بود. همه چیز تکان میخورد و ترس به جانت میریخت. ترسی که کم مانده بود تو را فلج کند. خودت نبودی. خاطرههایی ناآشنا مثل سیل به ذهنت ریخت. یعنی چه؟ باز سرت را محکم تکان دادی. اما همه چیز همچنان سر جایش بود. انگار واقعیت مطلق باشد و انگار تو از اول و ازل همین جا بوده باشی.
همه چیز تکان خورد. پشت دری بسته در انباریِ انتهای یکی از اتاقهای همان خانه کز کرده بودی. منگ از ترس و اضطرابی که از درون مثل چشمه میجوشید و بیرون میریخت و انگار همهچیز در اطرافت را به غلیان وامیداشت و ممکن بود جای مخفی شدنت را لو دهد. نه… نباید لو میداد. خواستی خودت را آرام کنی. اما صدای خودت را شنیدم که پناهگاههای فراموششده را زیرلبی و تند و تند صدا میکنی «یا ابوالفضل یا حسین یا علی یا ابوالفضل…» انگار از بیرون خودت را میدیدی که کور شدهای و ترس این موجودی که میدیدی با تراوایی به وجود تو هم میریخت و سستت میکرد. پاهایت سست شد. کز کردی و با خودت که پشت در مخفی بودی یکی شدی.
من از تاریکی نمیترسم.
چیزی جایی پشت در بود. در اتاق نبود. اما بیرون اتاق حتماً بود و به این سو میآمد. چیزی که دنبال تو میگشت و اگر پیدایت میکرد پایان همه چیز بود. اگر پیدایت میکرد هیچ چارهای در کار نبود. مقصر بودی یا نبودی باید بلایی که نمیدانستی چیست سرت میآمد. بدتر از همه این است ندانی چه طور قرار است سرت تلافی شود و تو حتی نمیدانستی چه کار کردهای.
اگر پیدایت میکرد… دستی بالا میرفت و معلوم نبود چطور پایین میآمد. نمیتوانستی فکرش را بکنی و همین که نمیدانستی چه میشود بیشتر پاهایت را سست میکرد و مغزت را منگ. حالی بین گریه و شوک وحشت و نفستنگی و موشمردگی داشتی و نمیدانستی کدامش به دادی خواهد رسید. کدامش میتواند تو را نجات دهد.
صدای پا آمد. صدای پا نبود. انگار نوسانی در محیط بود که به تو میگفت چیزی… کسی… در تاریکی به در نزدیک میشود و پیدایت میکند. میآید و همه چیز بر سر تو خراب خواهد شد. حتی نمیدانستی چه کردهای و کجایش غلط بوده و از همه مهمتر چرا و با چه معیاری… فقط میدانستی چیزی دارد میآید که هیچ امیدی به نجات از آن نیست.
بعد یادت آمد. یادت آمد چطور به اینجا آمده بودی. نفس عمیقی کشیدی و خودت را کمی از ملغمهٔ چسبناک کثیف دیوانگی بلاتکلیفی عقب کشیدی.
و طلسم شکست. جلوی مغازهٔ تمبرفروشی بودی. در پاساژ دوطبقهٔ روباز.
سرت گرم بود و بدون فکر کردن بر این باور بودی که ضربهای خوردهای و گرمی سرت و گیجیات از همان است. برای همین بود که با وجود اینکه از بازماندهٔ ترس و کزکردگی نفسنفس میزدی، ناباوری هم به جانت افتاده بود.
چته مرد؟ بچه شدی؟
همین را به خودت میگفتی که ناگهان زیر پایت خالی شد.
سقوط کردی.
سقوط بود یا صعود، نمیدانی. اول سقوط بود، مطمئنی. بعد تبدیل به چیز دیگری شد. چیزها و صحنه از کنارت میگذشتند، اما نه فقط رو به بالا. به همه طرف. انگار سقوطی بود در جهتی که تا به حال نمیدانستی وجود دارد.
چیزی به دنبالت بود.
ناگهان فهمیدی. چیزی میآمد.
به سمتش نگاه کردی. اما جز اینکه کسی/چیزی در تعقیب تو است حس دیگری نیامد. ترس قبل از اینکه بتوانی بفهمی چه شده دوباره به جانت ریخت و تن هنوز خسته از کشیدگی صحنهٔ قبلت را در هم فشرد.
داد زدی «نه!»
دستی در سقوط/هبوط دراز شده بود تا تو را بگیرد، بگیرد و ….
دست دیگری تو را گرفت و بیرون کشید.
و به کف خیابان افتادی و محکم زمین خوردی.
با آه و ناله بلند شدی و با پاهایی هنوز لرزان از وحشتی که در تنت رسوب کرده بود، ایستادی و برگشتی.
مردی میانسال با موهای جوگندمی و چشمهای خاکستری، روبهرویت ایستاده بود. نمیشناختیاش و راستش را بگو اگر صادق باشی در آن لحظه شناختن یا نشناختن برایت اهمیتی نداشت. از صبح (حالا چه وقت از روز بود؟) چشمت به هیچ آدمی نیفتاده بود و دیدن این مرد، با وجود چهرهٔ گرفته و خشمگینش، غنیمتی بود.
برای بار چندم خودت را تکاندی. مرد پرسید «تو از کجا اومدی؟»
مثل این بود که صدایش از آسمان و در و دیوار به گوش میرسد. لبهایش تکان نمیخورد. ناگهان فهمیدی. همان مرد جوانی بود که در آینه دیده بودی.
بعد دوباره صدایش آمد «نه! اون ور نرو! … اونجا نه!»
ولی داشتی به سمتی کشیده میشدم. به سمت یکی دیگر از درهای بیشماری که دو طرف خیابان سرپوشیده بود. پاهایت از زمین کنده شد و همان طور که در هوا چرخ میخوردی، مرد را دیدی که مثل عروسکی بادی از یک گوشه درید، تکهتکه شده و در هوا محو شد.
در باز شد و وارد سیاهی شدی.
من از تاریکی نمیترسم…
ناگهان، ایستاده بودی و داشتی میلرزیدی. همه جا روشن شد.
ته دلت خداخدا میکردی که نگوید تو را دوست ندارد. نگوید تو را نمیخواهد. دست و پاهایت سست بود و سرت درد میکرد. گریه کرده بودی. از نوع درد سرت مشخص بود گریه کردهای. وِلو نشسته بودی جلوی در ورودی و به آن تکیه داده بودی و چهرهاش را سرخ و محو میدیدی. کسی پشت در بود. حسش میکردی. پشت پشت در که نه؛ جایی پشت سرت که همزمان در هم همان جا بود.
همان چیزی که همیشه به دنبالت بود، حالا چقدر نزدیک بود. مشتهایش را گره کرده بود و او هم اشک میریخت و تو پر از حس بیچارگی و بینوایی و بدبختی و ترس بودی. ترس، ترس وحشیانهٔ کورکنندهای که مرتب توی ذهنت میگفت نکنه… نکنه… حس پشت در نزدیکتر میشد. پشت در راهپله بود که چهارطبقه میرفت پایین. خانهٔ شما طبقهٔ چهارم، بدون آسانسور بود. اما چیزی ورای آن راهپله بود که پیش میآمد و همه چیز را میشکافت و جای شکافها را با خودش پر میکرد. هوا را و همه چیز سر راهش را مبتلا میکرد.
تصویرش را پس ذهنت میدیدی که از پشت سر نزدیک میشود.
باید حرف میزدی.
این را میدانستی که باید حرف بزنی. وگرنه… وگرنه… باز هم بیشتر فرو میروی. در تاریکی.
دهانت را باز کردی که چیزی بگویی. اما نمیدانستی چه باید بگویی. بایدی در فضا بود که تو را نجات میداد. اما نمیدانستی چیست. منگی و گیجی به سرت میریخت. از پشت سر میآمد و از جلو. نمیدانستی چه بگویی. خواب سررسید و تو را غرق خودش کرد. دریچهای بود که جلویت باز شد. میتوانستی درونش بپری و نجات پیدا کنی. خواب… اما باید حرف میزدی…
کلافه شدی. کلافگی پرت کرد و چشمها و گوشها و بینیات سرریز کرد و آخر سر توانست راهش را از گلوی بستهات باز کند و به صورت فریادی بیپایان از دهانت بیرون بریزد. فریاد کشیدی. از عمق جگرت فریاد کشیدی.
نمیدانی از کی سرپا ایستاده بودی. اما فریادت قطع نشده بود. نعره بود. گلویت را میخراشید. اما اهمیتی نداشت. فقط اینی که بیرون میریخت مهم بود.
آخر سر، تمام که شدی، سرت را پایین آوردی و زانوهایت دیگر کم آورد و ولو شدی و زانوهایت روی آسفالت خیابان زخم شد. مزهٔ اشک و خون توی دهانت بود و سرت زقزقی میکرد، انگار میخواهد بشکافد و از مغزت یکدفعه نهالی پربرگ شکوفه بزند.
بلند شدی. چهار دست و پا تلاش کردی و بلند شدی.
و دویدی.
به سمت انتهای خیابان. هر جهنمی که بود. باید میدویدی. دویدی. اول پاهایت قفل شد. اهمیت ندادم. بعد نفست گرفت و درد در پهلویت پیچید. محل نگذاشتم. پاهایت گرم شد و راه افتاد. درد پهلویت کهنه شد و سوزش ریههایت مثل هوایی شد که تنفسش را نمیفهمیدم.
باید میدویدی.
و دویدی.
در زیرزمین پرپیچوتاب طبقهٔ منفی سه ساختمان اَرگ، زیر لولهها و سیمهای آویزان از سقف بتنی میدویدی. ساختمان متروکه شده بود. اما میتوانستی تشخیص بدهی کجاست. انبار مغازه همانجا بود. حالا همه جا پر بود از کپهکپه آت و آشغالی که هزارتویی تاریک و سیاه ساخته بود که هر از گاهی لامپ نئون چشمکزنی به بخشی از آن وهم روشنایی میداد.
پشت سرت بود. دیگر صدایش را هم میشنیدی. هر جا میپیچیدی او هم میپیچید. دنبالت بود. پیدایت میکرد. این بار دیگر پیدایت میکرد و تو فقط نباید به بنبست میرسیدم. فقط باید میدویدی و فرار میکردی. کلمهٔ فرار با همهٔ عظمت مفهومش در ذهنت پژواک میکرد و به چیزی جز آن نمیتوانستی فکر کنی. همهٔ فکرهای دیگر برایت پسزمینهای بود که رویش تب فرار داشتی.
صدای پایش میآمد. صدای نفسنفس زدنش. او هم میدوید. میدانستی او هم میدود. صدایش آشنا بود. میدانستی کیست. میدانستی. اما الان زیر سنگینی بار کلمهٔ فرار هیچ چیز به یادت نمیآمد. همیشه میدانستهای…
دویدی و کوچههای آشغال و کارتن و جعبه را به دنبال پلههای فرار گشتی و صدای پا همچنان از پشت سرت میآمد.
جستی زدی و به تاریکی جلو پریدی و تندتر دویدی تا شاید جایش بگذاری.
اما به بنبست رسیدی.
راه به انتها میرسید و دورتادورش جعبههای بزرگی چیده بودند که آنقدر بلند بود که فکر بالا رفتن از آنها را هم نکردی. روی یکیشان پوستر عظیم هنرپیشهٔ زنی را انداخته بودند که رویش نوشته بود حراج ٪ و بقیهٔ جعبهها دام عظیمی درست کرده بودند که راه تو را بسته بود و تعقیبکنندهات هم از پشت سرت میرسید. تاریکیِ پشت سر حس آمدنش را داشت.
زمین انگار به طرزی نامحسوس زیر پاهایش میلرزید. زمین که نه. دنیا انگار میلرزید و با هر گامی که به تو نزدیکتر میشد محکمتر و جاندارتر میلرزید.
تو هم میلرزیدی. دیگر سر تا پا میلرزیدی. عرق از جایجای بدنت سرازیر شده بود و چشمهایت از ترس سیاهی میرفت. همه چیز را انگار از پشت پردهای سرخ و سیاه و بنفش میدیدی. میترسیدی.
دوباره ناامیدانه دور و اطراف را به دنبال راهی با چشم کاویدی. راهی نبود. دیوانهوار به سمت پوستر رفتی و سعی کردی از آن بالا بروی، روی رانهای زن لغزیدی و افتادی و زمین خوردی. دیوارها را یکییکی امتحان کردی تا ببینی از کدامش میشود بالا رفت. پریدی و سعی کردی لبهٔ جعبهها را بگیری و خودت را بالا بکشی. اما فایدهای نداشت.
صدای آمدن، صدای حضور، به روشنایی بنبست رسید.
از این تاریکی میترسم. از این…
مثل حیوانی گیر افتاده بودی.
و مثل حیوانی گیر افتاده، برگشتی تا با چنگودندان بجنگی.
روبهرویت، جلوی راه فرار، مثل دری بزرگ، مثل سدی نفوذناپذیر، مرد میانسالی ایستاده بود که خیلی به قبلی شباهت داشت.
ایستادی.
نمیشناختیاش.
به زور، با تمام قدرتت به دهان و زبان و حنجرهات فشار آوردی تا با صدای مرد اولی گفتی «بابا…،» ولی پدر تو نبود. اصلاً او را نمیشناختی.
اما پدر بود.
و زبانت دوباره بند آمد. مثل همیشه. مرد لبخندی زد و جلو آمد. لبخند خوبی بود. آرام بود و مهربان. اما صامت بود. ساکت بود و تو را به هم زد. دوباره سیلی انداخت پشت حنجرهٔ مسدودت. صدایت را باز کرد.
مشتهایت را گره کردی.
توانستی و فریاد زدی «تو… تو منو خفه کردی! تو… تو نمیذاری تو داد بکشم…»
و داد کشیدی. باز داد کشیدی… هر چند همیشه صامت بودهای. بودهاید.
همهچیز و همهجا روشن شد.
دم غروبی بود و روی پل عابر، دستت را به نردهٔ کنار چنگ زده بودی و نفسنفس میزدی. عینکت را زدی و برگشتی. جلوتر از تو مرد میانسالی که دیده بودی، از روی زمین بلند میشد. برگشت و به تو نگاهی کرد. بعد انگار با وحشت، با سرعتی که تن ورزشنکردهاش اجازه میداد از تو دور شد.
گربهٔ سیاه و سفیدی خودش را به پای تو مالید و تو را به لحظه برگرداند.
باید به خانه میرفتی.
تا تاریک نشده بود.
توی تاریکی زیادی واضح میدیدی.
هیولاها، خودمان، … همه را.
֎