راهنمای میوه‌های هاوایی آلیا داون جانسون

راهنمای میوه‌های هاوایی

پنج روز بعد، کی در باغ زیر سایه درخت کوکویی ۱Kukui نشسته است. باید چند گزارش از تغذیه هفته گذشته رد کند، ولی کاغذهای دست نخورده کنارش مانده‌اند. پسر واحد دو و دوست پسرش به گوجه فرنگی‌ها رسیدگی می‌کنند و کی به آرامی پوست چهارمین کیوی‌اش را می‌کند. اولین باری که یک کیوی را گاز زد اشکش در آمد، ولی پسرها وانمود کردند متوجه نشده‌اند. دارد با تمرین بهتر می‌شود. هنوز دستانش می‌لرزند و چشمان مه گرفته‌اش در آفتاب شدید ظهر رنگین کمان را منکسر می‌کند. یاد می‌گیرد دوباره انسان باشد.

ریچل روی زمین کنارش خوابیده است، روی پشته خاک گور پنلوپه حلقه زده، پشتش به تنه درخت و دست‌هایش محکم دور شکمش پیچیده است. بیشتر پنج روز گذشته را به خواب گذرانده و کی فکر می‌کند دیگر بهبود یافته است. حریصانه مشغول خوردن بوده است، ترکیب دیوانه‌واری از غذاها در هر زمان از شبانه‌روز. کی خوشحال است. بدون آرایش خشمگین و حواس‌پرت‌کن، صورت ریچل آسیب‌پذیر و تسخیر شده به نظر می‌رسد. جب هم یک ماه قبل از مرگش همین چهره را داشت. بی‌صدا در سالن اجتماعات می‌نشست و چنان به تکه آجری غذایش زل می‌زد که انگار فراموش کرده چه طور باید بخورد. جب یک هفته بعد از سرپرست شدن کی به مائونا کئا منتقل شد. از تماشای چراغ‌های هواپیماها در شب خوشش می‌آمد و همیشه دو کتاب همراه خود داشت: ساعت‌ساز نابینا ۲کتابی نوشته ریچارد داوکینز در باب تکامل و انتخاب طبیعی. ویکی‌پدیا و راهنمای میوه‌های هاوایی. کی در مورد کتاب دوم با او حرف می‌زد؛ این که هیچ وقت میوه درخت نان یا کیوی یا چری‌مویا خورده است؟ هیچ کدام، با صدایی آن قدر کوتاه و نرم جواب داد که با جثه‌اش نسبت معکوس داشت. فقط یک هلو، کمپوت هلو، وقتی چهار یا پنج ساله بوده است. خون‌آشامان میوه را حرام انسان‌های درجه نارنجی نمی‌کنند.

کتاب‌ها جلدشان فرسوده، عطف‌شان ترک برداشته و برگ‌هاشان زرد و لبه‌ برگ‌هاشان شکننده شده بود. چرا باید کتابی در باره میوه‌هایی نگه داشت که نه مزه‌شان را چشیدی و نه قرار است بچشی؟ اصلاً چرا باید مطالعه کنی، وقتی با سواد انسان‌ها اخم‌شان در هم می‌رود و غالباً هم کتاب را به کلی ممنوع می‌کنند؟ هیچ وقت از او نپرسید. آقای چارلز صحبت‌هاشان را دیده بود، ولی شک داشت که آن‌ها را شنیده باشد و از خواسته بود که با محصولات صحبت غیر ضروری نداشته باشد.

پس وقتی جب از آن سوی میز غذاخوری، با چشم‌هایی مثل شمع‌های رو به خاموشی، به او زل می‌زد، رویش را بر می‌گرداند، غذایش را در دهانش می‌تپاند، می‌جوید و نوشیدنی نارنجی‌اش را برمی‌داشت.

کتاب محبوبش وسیله خودتخریبی‌اش شد. کی اجازه داد این کار را بکند. نمی‌داند احساس گناهش از این است که جلوی خودکشی‌اش را نگرفته یا این که اساساً در موقعیتی بوده که می‌توانسته جلوی آن را بگیرد. کمتر از دو هفته بعد او زیر درخت کوکویی مشغول استراحت است و گوشت میوه‌ای که ابداً انتظار نداشت دوباره بچشد بین دندان‌هایش به خمیری سبزرنگ تبدیل می‌شود. یکی دیگر بر می‌دارد، چون می‌داند چه قدر کم سزاوار آن است.

ولی پوست میوه ته کاسه نرم‌تر و گوشتی‌تر از کیوی است. رو به نور می‌گیرد و رهایش می‌کند.

پسر واحد دو، کایپو، می‌پرسد «حالت خوبه؟» زانو می‌زند و چری‌مویا را بر می‌دارد.

کی می‌گوید «چی؟» و تلاش می‌کند تنفسش را کنترل کند. باید ظاهرش را عادی و تحت کنترل نشان دهد. قرار است مراقب‌شان باشد. ولی ظاهر پسر فقط نگران است، نه قضاوتگر. ریچل به پشت می‌چرخد و چشمش را باز می‌کند.

ریچل با لحنی خواب‌آلود و متهم کننده می‌گوید «داد زدی. بیدارم کردی.»

کایپو می‌پرسد «کی این رو تو کاسه گذاشته؟ این‌ها سمی‌اند! رو اون درخت ته تپه سبز می‌شند، ولی نباید خوردشون.»

کی میوه جن‌زده را از او می‌گیرد و به آرامی نگه می‌دارد تا بیشتر له‌اش نکند. می‌پرسد «کی این رو بهت گفته؟»

ریچل جلو خم می‌شود، طوری که چانه‌اش روی دسته صندلی راحتی کی قرار می‌گیرد و نوک موهای ارغوانی‌ کرده‌اش به ران کی می‌مالد. می‌گوید «تتسوئو. چیه، دروغ گفته؟»

کی سرش را آرام به نفی تکان می‌دهد. «احتمالاً فقط نصفه‌نیمه یادش مونده. این چری‌مویا است. گوشتش خوش‌مزه است، ولی هسته‌اش سمی‌ئه.»

چشم ریچل دست کی را دنبال می‌کند. می‌پرسد «مثلاً این قدر که بکشدت؟»

کی به درس‌های پدرش فکر می‌کند. «شاید اگه کامل بخوری یا پودرش کنی. پوست درختش هم می‌تونه قلب یا ریه‌ات رو فلج کنه.»

کایپو سوتی می‌زند و هر دو مشتاقانه کی را تماشا می‌کنند که انگشتش را در میوه فرو و آن را نصف می‌کند. گوشت خمیری و سفید میوه در برابر پوست سبز و ناهموارش کمی سفت و حتی ناراحت کننده به نظر می‌رسد. هسته‌های سفت و قهوه‌ای‌اش را در می‌آورد و روی زمین می‌اندازد. بعد از آن، تکه‌ای از گوشت میوه را می‌کند و در دهانش می‌گذارد.

مثل پودینگ توت فرنگی و موز و آناناس. مثل تابستان پس از مرگ اوباچان، که یک جعبه از آن‌ها، به رسم هدیه تسلیت، به در خانه آمد.

ریچل می‌گوید «انگار داری ساک می‌زنی‌اش.» کی چشمانش را باز می‌کند و به سرعت میوه را می‌بلعد.

کایپو زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد. خیلی محترمانه می‌پرسد «کی، می‌شه من هم امتحان کنم؟» آیا خون‌آشامان چنین ادبی را به او آموخته‌اند؟ آیا خون‌آشامان کلمه‌ای مثل ساک زدن را، شاید وقتی به او دستور می‌دادند آن کار را انشاالله با یک شریک انسانی طالب انجام بدهد، به ریچل آموخته‌اند؟

«شماها می‌دونید چه طوری از کاندوم استفاده کنید؟» تصمیم گرفت به تتسوئو بگوید کاندوم فراهم کند. هفته گذشته برایش آشکار کرده بود که «مزه‌های جنسی» در صدر لیست منوی درجه طلایی هستند.

کایپو به ریچل نگاه می‌کند، ریچل سرش را به نفی تکان می‌دهد. کایپو می‌پرسد «کاندوم دیگه چیه؟»

فراموش کردن این که آن‌ها چه قدر کم از دنیا می‌دانند سخت نیست. با احتیاط می‌گوید «وقت سکس ازش استفاده می‌کنند تا جلوی سرایت بعضی بیماری‌ها رو بگیره، یا جلوی بارداری رو.»

ریچل می‌خندد و باقی گوشت میوه را در دهانش می‌تپاند. حتی یک چری‌مویا هم خالی درونش را پر نمی‌کند. می‌گوید «چه عالی، سکس خون‌آشامی بیشتر. هیچ وقت پن رو مجبور نکردند اون کار رو بکنه.» نفرتش از کلمات در هم ریخته‌اش آشکارتر است.

کی می‌پرسد «نکردند؟»

آب میوه از چانه‌اش سرازیر شده بود. «می‌دونی که، بخشودگی تتسوئو. قبل از این که بمیره، سوگولی‌اش بود. همه می‌دونستند. واسه همین هم کاری به کارش نداشتند.»

سر کی به دوران می‌افتد. «ولی اگه سوگلی‌اش بود… چرا خودش رو کشت؟»

کایپو به نرمی گفت «نمی‌خواست یه خون‌آشام بشه.»

«یه بچه می‌خواست، انگار که آوردن یه کیسه تغذیه دیگه به این دنیا مالی باشه. ولی اون‌ها نمی‌گذاشتند سکس داشته باشه، می‌خواستند بکنندش یکی از خودشون. خُب، حالا دیگه مرده. ولی این که چرا تو رو آورده اینجا، در صورتی که هر کدوم از ما می‌تونست انتخاب بهتری باشه…»

کایپو شانه ریچل را می‌گیرد و می‌گوید «ریچل، لطفاً دهنت رو ببند.»

ریچل شانه‌اش را کنار می‌کشد. «چی؟ نکنه کاری از دستش بر آد!»

«اگه یکی از اون‌ها بشه…»

کی سریع‌تر از حد انتظار می‌گوید «صدمه‌ای به‌تون نمی‌زنم.» ریچل دردش را با بی‌رحمی می‌پوشاند، ولی هنوز ملموس است. کی نمی‌تواند تصور کند که هیچ نسخه‌ای از خودش بتواند آن درد را بیشتر کند.

کایپو و ریچل به او زل می‌زنند. کایپو می‌گوید «ولی، کار خون‌آشام‌ها همینه.»

ریچل از پشت خودش را روی تنه درخت ول می‌کند و می‌گوید «من بودم می‌خوردمت. اشکت رو در می‌آوردم. اشکات شیرین‌تر از چری‌مویا می‌شدند.»


اواخر آن شب تتسوئو به او می‌گوید «چهار ساعت دیگه بر می‌گردم. یه تغذیه برنامه‌ریزی شده داریم. امیدوارم وقتی بر می‌گردم آماده باشی.»

کی به حسن تعبیر مناسبی چنگ می‌زند و می‌گوید «برای… پاداش؟» کلمات خودشان برای آن چندهجایی و میخ‌دار است: استحاله، دگرگونی، دگردیسی. همه خون‌آشامان زمانی انسان بوده‌اند و نامیرا به معنی آسیب‌ناپذیر نیست. هر سال چند نفرشان می‌میرند و باید جاشان با گوشت انسان‌های ارزشمند و راغب پر شود.

تتسوئو دستش را روی شانه او می‌گذارد. به اندازه یک تکه چوب نم‌دار سرد و بی‌روح است. فکر می‌کند در رویا است.

«خیلی وقته این رو می‌خوام، کی.» این را مثل یک غریبه می‌گوید، مثل کسی که بهتر از هر کس دیگری او را می‌شناسد.

«چرا الان؟»

«فکر ما گاهی… کنده. خودت می‌بینی. منظمه، ولی گاهی خیلی منظم‌تر از اونی‌ئه که بشه الگوها رو دید. فکرم پیش تو بوده، ولی تا وقتی پنلوپه نمرده بود متوجهش نمی‌شدم.»

پنلوپه‌ای که عین کی بود. پنلوپه‌ای که می‌توانست سوگلی‌اش باشد. می‌لرزد و خود را از زیر دستش کنار می‌کشد. «دوستش داشتی؟»

باورش نمی‌شود که چنین سوالی می‌پرسد. باورش نمی‌شود که او چیزی را بهش عرضه می‌کند که ده سال یا حتی همین پنج سال پیش به خاطرش دست به قتل می‌زد.

تتسوئو می‌گوید «این که من رو یاد تو می‌انداخت رو دوست داشتم، وقتی که جوون و زیبا بودی.»

«تتسوئو، هجده سال از اون موقع می‌گذره.»

نگاهش را از صورت کی می‌دزدد. «چیز زیادی از دست نداده‌ای. خیلی دیر نکرده‌ام. حالا می‌بینی.»

منتظر پاسخ می‌ماند. کی به زحمت سری به تایید تکان می‌دهد. می‌خواهد چشمانش را ببندد و دهانش را بپوشاند تا همه عشقی را که به او دارد درونش امن نگه دارد. چون اگر ببازدش، از او چیزی نمی‌ماند جز دختری زیر باران که می‌بایست در را باز می‌کرده.

لبخند که می‌زند شبیه بیگانگان می‌شود. وقتی به سمت انتهای سرسرا می‌رود، از در باز و از کنار دختری که تمام مدت تماشایش می‌کرده رد می‌شود، شبیه هیچ چیزی که او می‌توانسته بشناسد نیست.

با خود فکر می‌کند ریچل جوان و زیبا است و پنلوپه مرده است.


ششمین نوبت تغذیه در درجه طلایی زیر نظر کی آرام و بی‌حادثه می‌گذرد. وقتی در ورودی سالن تغذیه به مشتریان خوشامد می‌گوید نگاه خیره‌شان از رویش می‌سُرد، ولی دیگر عادت کرده است. از نظر خون‌آشامان یک انسان بی‌شانت مثل یک کتاب بی‌ورق است: یک چیز بیهوده و بی‌مصرف. او همه واحد یک و یک جفت از واحد چهار را به این گردهمایی تخصیص داده است. هفت انسان برای پنج خون‌آشام نسبت پرتجملی است، احتمالاً بیش از پولی است که پرداخته‌اند، ولی خوشبختانه مسئولیتش با تتسوئو است. از یادآوری این که وقتی ریچل را از روی تخت بر می‌داشت یقه بلوزش از خونش خیس شده بود به خود می‌لرزد. ده‌ها انسان بیش از حد تخلیه شده را دیده است، حتی کسانی که از آن مرده‌اند، ولی اتفاقی که برای ریچل افتاد حس بدتری به او می‌دهد. دلیلش را نمی‌فهمد ولی از حس مهربانی نسبت به او لبریز است.

نیم ساعت پیش از آن که مشتریان بروند کایپو از در به داخل می‌پرد، چنان سرخ شده و نفس‌نفس می‌زد که باید نیم دقیقه صبر کند تا نفسش جا بیاید.

همه انسان‌ها و خون‌آشامان منتظر نگاهش می‌کنند، تا این که بالاخره می‌گوید «ریچل.»

بلند می‌شود. «چی کار کرده؟»

«مطمئن نیستم… می‌لرزید و جیغ می‌‌زد و همه رو بیدار می‌کرد. یه چیزهایی در مورد تتسوئو و پنلوپه داد می‌زد و بعد هم بالا آورد.»

کی زمزمه می‌کند «مشتریان نیم ساعت دیگه وقت دارند. تا اون موقع نمی‌تونم بیام.»

کایپو دستی به طُره موهای براق و بلانت روی چشم چپش می‌کشد و می‌گوید «نگرانشم، کی. به حرف هیچ کس دیگه‌ای گوش نمی‌کنه.»

اگر امشب یکی از بچه‌های اینجا بمیرد یا اتفاقی برای ریچل بیفتد او خودش را مقصر می‌داند. دستش به جایش تصمیم می‌گیرد: بازوی چپ کایپو را می‌گیرد. کایپو ناخودآگاه می‌گذارد دستش را بگیرد و وقتی شانتش را بلند می‌کند پس نمی‌کشد. کی تراشه الکتریکی کوچکی را که جریان ورودی و خروجی خون و مایعات دیگر را کنترل می‌کند پیدا می‌کند. کد مورس‌مانندی را رویش می‌زند و کایپو با دهان باز تماشا می‌کند که پلاستیک پلیمری براق خاکستری می‌شود، چنان که گویی خونش تا ته خورده شده است.

«نباید این رو نشونت می‌دادم.» این را می‌گوید و لبخند می‌زند، تا این که یادش می‌آید تتسوئو چه فکر خواهد کرد. «همین جا بمون و حواست باشه اتفاقی نیفته. به محض این که بتونم بر می‌گردم.»

کمی می‌ماند که ترتیب کار کایپو را بدهد و بعد به سرعت از در بیرون می‌زند، از باغ رد می‌شود و از مسیر دست چپی که به واحد دو می‌رسد می‌رود.

ریچل چهار دست و پا وسط پیاده‌رو است. سه بچه دیگر واحد دو از دم در نگاهش می‌کنند ولی ریچل که روی چمن بالا می‌آورد تنها است.

چشم ریچل به کی که می‌افتد فریاد می‌زند «تو!» و به سرفه می‌افتد.

ظاهر ریچل چنان است که گویی جنگی درونش در گرفته است، انگار ریه‌ها، زیر گونه‌ها و عضلات گردنش میدان جنگ است. به رعشه می‌افتد و به زحمت سرش را بالا می‌آورد.

جیغ می‌زند «برو گم شو!» ولی نگاهش به زمین است نه به کی.

«ریچل، چی شده؟» زیاد نزدیکش نمی‌شود. خشم ریچل می‌ترساندش. این نوع خشم را درک نمی‌کند. ریچل دست‌هایش را تکان می‌دهد و شروع می‌کند به زدن خودش و با خشونتی که در اثر ضعفش ترسناک‌تر می‌نماید روی سینه و دنده‌ها و شکمش می‌کوبد. کی جلوش زانو می‌زند، مچ‌های کوچک و کبود شده دختر را می‌گیرد و از بدنش دور نگه می‌دارد. استفراغش بوی زرداب ترش و شیرینی تهوع‌آور میوه نیم هضم شده می‌دهد. شکی به جانش می‌افتد و به سمت چپ، جایی که ریچل استفراغ کرده، نگاه می‌کند.

ده‌ها و ده‌ها هسته سیاه نیم‌جویده و یک لجن سبز درست به رنگ پوست چری‌مویا.

«ای وای ریچل… چرا می‌خواستی…»

«تو لیاقت اون رو نداری! می‌تونه جلوش رو بگیره ولی نمی‌گیره! تو کی هستی؟ یه عقب‌مونده، یه عقب‌مونده زشت، یه عقب‌مونده اشغالگر زشت و اون مرده و تتسوئو هم یه اُزگله، یه میمون جیغ‌جیغوی زوزه‌کش که ازش متنفرم…»

ریچل روی سینه کی ولو می‌شود و دست‌هایش نومیدانه بر زمین می‌کوبند. کی بلندش می‌کند و به جلو و عقب تکانش می‌دهد و با چشم گریان فکر می‌کند چه قدر نزدیک بود همان اشتباهی را که با جب کرد تکرار کند. ولی هنوز می‌تواند ریچل را نجات دهد. هنوز می‌تواند انسان باشد.


تتسوئو سه روز بعد با یک مهمان بر می‌گردد.

کی هیچ وقت آقای چارلز را با کفش ندیده است. راه رفتنش با کفش همان قدر گیج و اطواری است که دختر جوانی که مجبور شده در یک مراسم رسمی زوری ۳Zori – دم‌پایی لاانگشتی ژاپنی پایش کند. با دیدن او سری خم می‌کند، به امید این که ترسش را پنهان کرده باشد. آیا آمده تا او را به مائونا کئا بر گرداند؟ فکر برگشتن به آن اتاق‌های تغذیه ضد عفونی شده و غذاهای آجری‌شکل بی‌طعم دستانش را می‌لرزاند. به این فکر می‌کند که شاید بهتر باشد همان راه پنه‌لوپه را برود تا این که دوباره به جایی برگردد که جب خودش را کشته است.

ولی وقتی فکرش را می‌کند می‌داند که این کار را نخواهد کرد، همان طور که هجده سال پیش هم نمی‌کرد. بیش از حد بزدل و بیش از اندازه شجاع است. اگر آقای چارلز بگوید با او برود جواب مثبت می‌دهد.

باران بر کوهستان و تماس‌هایی بی‌جنسیت و شیرین با مردی به حرارت چوب خیس. شهر لانای، به تاراج رفته. بعد وایمیا، بعد هونوکاآ. بعد هیلو، شهری که مادرش در آن زندگی می‌کرده است. تا یک سال، تا وقتی تتسوئو سابقه حضورش در یک اردوگاه کار را پیدا کرد، کی خیال می‌بافت که مادرش با قایق به جزیره‌ای مرجانی فرار کرده است و با گروهی انسان آواره زندگی می‌کند که از آخر الزمان جان به در برده است.

هر کاری تتسوئو از او خواسته انجام داده است. از همان لحظه‌ای که جان هم را نجات دادند دوستش داشته است. همیشه به او جواب مثبت داده است.

«کی!» آقای چارلز این را مثل دوستی ادا می‌کند که نامنتظره به او بر خورده است. « چیزی همرامه که فکر کنم بخواهی‌اش

«بله، آقای چارلز.»

در سالن تغذیه غیر از آن سه کسی نیست. آقای چارلز با حرکتی نمایش خودش را روی دیوانی ۴مبل راحتی بی‌پایه مدل شرقی می‌اندازد و کفش‌های تنگ چرمی براقش را چنان می‌کند که انگار که پوسته صدف‌اند. جوراب نپوشیده است.

با دستش به سمت در اشاره می‌کند. «اونجاست. توی کیف.»

تتسوئو سری به تایید تکان می‌دهد و کی به سمت در می‌رود. کیف یک کرباس سیاه و بی‌نشان است. درونش یک کتاب است. بلافاصله تشخیصش می‌دهد، هر چند تنها یک بار دیده‌اش. ساعت‌ساز نابینا. یادداشتی روی جلد است. دستخط درشت و ناهموار و پرتقلا است، گویی از کسی است که با کلمات آشنا بوده ولی به نوشتن‌شان عادت نداشته است. متوجه می‌شود حرف a را مثل یک فونت تایپی نوشته است، مثل یک نیمه c در بدنه اصلی و یک زایده دقیق در انتها.

سرپرست کی عزیز،

دلم می‌خواهد این را قبول کنی. من خیلی دوستش داشته‌ام و گویا تو تنها کسی بودی که اهمیت می‌دادی. عصبانی‌ام ولی سرزنشت نمی‌کنم. فقط بیش از حد زندگی را دوست داری.

جب

او کیف را بر می‌دارد و بی آن که اجازه‌ای بگیرد آن دو خون‌آشام را ترک می‌کند. خنده آقای چارلز تا دم در دنبالش می‌کند.

خون روی دیوارها، روی کف، سراسر بدنش.

عصبانی‌ام ولی. بیش از حد زندگی را دوست داری. همیشه جواب مثبت داده است.

بیش از حد بزدل است و بیش از اندازه شجاع.


پانوشت:

  • ۱
    Kukui
  • ۲
    کتابی نوشته ریچارد داوکینز در باب تکامل و انتخاب طبیعی. ویکی‌پدیا
  • ۳
    Zori – دم‌پایی لاانگشتی ژاپنی
  • ۴
    مبل راحتی بی‌پایه مدل شرقی