راهنمای میوه‌های هاوایی آلیا داون جانسون

راهنمای میوه‌های هاوایی

عصر روز بعد پای تپه درون باغ غروب را تماشا می‌کند، پشتش به درخت چری‌مویا است. مرگ خورشید را همان طور حس می‌کند که همیشه کرده است، با لذتی آرام. آگاهی در او جاری می‌شود: مُشک چمن خیس له شده زیر انگشتان برهنه پایش، پاشش آب شور و جلبکیِ وزیده از اقیانوس، عشقی که از زمانی دخترانگی‌اش سفت و سخت به آن چنگ زده، گم شده و تنها. هر آن چه تا کنون دوست داشته به این غروب بسته شده، این جسم کروی سرخ و بنفش که می‌تواند همان طور که در اقیانوس فرو می‌رود تتسوئو را هم بکشد.

برایش غروب محبوب‌ترین وقت روز است، نه شب. هر چه تلاش کرده نتوانسته خود را کاملاً در تاریکی درون تتسوئو جا کند. شاید بیش از حد زندگی را دوست داشته باشد، اما شاید برای تغییر هم دیر نشده باشد.

نمی‌تواند به راه پنه‌لوپه یا جب برود، ولی آن هم هیچ وقت تنها راه نبوده است. داستان‌هایی را که از اردوگاه‌های کار به درجه نارنجی می‌رسید به یاد می‌آورد، گزارش‌هایی درِ گوشی از انسان‌هایی که در خطوط مونتاژ می‌نشینند و از این که دست‌شان را بالا ببرند خودداری می‌کنند. دروگرهایی که بنزین کمباین‌هاشان را خالی می‌کنند و منتظر می‌مانند تا خون‌آشامان پیداشان کنند. اگر همه انسان‌ها از همکاری خودداری می‌کردند جامعه خون‌آشامان طی یک هفته مضمحل می‌شد. با این حال، او توهمی نسبت به مسیر سوم زدن جرقه یک انقلاب ندارد. این همه کاری بود که می‌تواند بکند: بنشیند زیر درخت چری‌مویا و خودداری کند. آن‌ها می‌کشتندش ولی او انتخاب کرده بود که انسان باشد.

خورشید فرو می‌رود. او به خواب می‌رود و رویای دختری را می‌بیند که هیچ وقت وجود نداشته، دختری که در را باز می‌کند. در رویایش، خورشید پوستش را می‌سوزاند و اوباچانش، حین چیدن توت فرنگی در باغ، به او می‌گوید چه قدر به او افتخار می‌کند. یک اومه‌بوشی می‌خورد که مزه خون و نمک می‌دهد و وقتی می‌بلعد مزه‌ها از گلویش بیرون می‌پاشند و حباب‌وار به گردن، فک و گوش‌هایش می‌رسند. مزه‌ها احساسات و احساسات افکار می‌شوند، آرامش در پس گردنش، تعهد در دندان‌های آسیابش، و امید درست پس چشمانش، تلخ مثل پوست هندوانه.

چشمانش را باز می‌کند و تتسوئو را می‌بیند که در برابرش زانو زده است. خون از دهانش جاری است. وقتی تتسوئو می‌بوسدش نمی‌داند چه فکری بکند، جز این که حتی درد خلنده دندان‌ها روی پوستش را هم حس نمی‌کند. تتسوئو هیچ وقت از او ننوشیده بود. آن‌ها هیچگاه همدیگر را نبوسیده بودند. حس می‌کند شناور است، اما هیچ حس دیگر ندارد.

وقتی تتسوئو عقب می‌نشیند از خون هم خبری نیست. انگار تصورش کرده باشد.

تتسوئو گفت «دیگه نباید مثل دیروز ول کنی بری. چارلز می‌تونه کار رو سخت‌تر از حدی بکنه که دوست دارم.»

می‌پرسد «چرا اینجا است؟» نفسش در نمی‌آید.

«قراره وقتی استحاله‌ات تموم شد مسئولیت درجه طلایی رو بپذیره.»

«واسه همین من رو آوردی اینجا، نه؟ قضیه هیچ ربطی به بچه‌ها نداشته.»

شانه‌ای بالا می‌اندازد. «مقرراته دیگه. این طوری چارلز هم نمی‌تونست ردش کنه.»

«تو قراره کجا بری؟»

«می‌خواند من رو بفرستند به سرزمین اصلی. تگزاس. قراره راه‌اندازی یک تاسیسات جدید درجه طلایی تو آوستین رو سرپرستی کنم.»

کی خم و به او نزدیک‌تر می‌شود و اکنون می‌تواند ببیند: پشیمانی و شرمی که باید حس کرده باشد. می‌گوید «ببخشید.»

«هفتاد سال روی این جزیره‌ها زندگی کرده‌ام. تا ابد وقت دارم دوباره بیام سراغ‌شون. تو هم همین طور، کی. اجازه دارم تو رو هم با خودم بیارم.»

همان رویایی که دخترک شانزده ساله در سر پرورانده بود. هنوز کشش او را حس می‌کند، اشتیاقش برای تا ابد با او بودن، دور شدن از زندگی‌ای که جهنم شده بود. استحاله‌اش کامل می‌شد. حقیقتاً یک هیولا، و پشیمانی از کارهای گذشته‌اش مثل امواجی که روی دیواره کنار دریا می‌شکنند پس زده خواهند شد.

کورمال چری‌مویایی را از زمین کنارش بر می‌دارد. «یادت می‌آد این‌ها چه مزه‌ای دارند؟»

هیچ وقت از او در باره زندگی انسانی‌اش نپرسیده است. تتسوئو برای چند لحظه واقعاً گیج می‌شود. «نمی‌تونی بفهمی. مزه برای ما خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌ها است. لذت، نارضایتی، سرگشتگی، حقارت، این‌ها همه مزه‌اند. چری‌مویا؟» می‌خندد. «شیرینه، نه؟»

لذت، نارضایتی، فقدان، غصه، همه را تنها با نگاه کردن به تتسوئو می‌چشد.

«چرا تا حالا هیچ وقت خونم رو نخورده بودی؟»

«چون بهت قول داده بودم. اولین باری که هم رو دیدیم.»

و همین طور که کی، بدحال از فقدان و اطمینان، به او خیره شده، ریچل از پشت سر تتسوئو رد می‌شود. یک چاقوی آشپزی در دستش است و نوکش را به سمت شکمش نشانه رفته است.

می‌گوید «چارلز می‌دونه.»

تتسوئو می‌پرسد «چه طوری؟» او بلند می‌شود ولی از کی بر نمی‌آید که ماهیچه‌هایش را برای بلند شدن هماهنگ کند. باید خون زیادی از او خورده باشد.

ریچل می‌گوید «من بهش گفتم. حالا دیگه چاره‌ای نداری. من رو دگرگون می‌کنی و شر این نطفه لعنتی رو هم کم می‌کنی وگرنه خودم رو می‌کشم و اون وقت تقصیر مرگ دو انسان درجه طلایی می‌افته گردنت.»

مچ‌های ریچل هنوز در جایی که کی چند شب پیش آن را گرفته بود کبود است. چشم‌هایش گود افتاده و پوستش خاکستری‌زرد است. این نطفه لعنتی.

او سعی نمی‌کرده با چری‌مویا خودش را بکشد، بلکه می‌خواسته سقط جنین کند.

کی، با وجود فلز درخشنده‌ای که در دستان بی‌ثبات ریچل است، با بی‌اعتنایی نامنتظره‌ای می‌گوید «یعنی بعد همه این‌ها هنوز بچه‌هه زنده است؟» آیا ریچل می‌داند تتسوئو به چه سرعتی می‌تواند خلع سلاحش کند؟ فکر می‌کند به خاطر چه چیزی دست بالا را دارد؟ ولی با یک نگاه به چشمانش متوجه می‌شود: هیچ.

ریچل جوان و درمانده است و دیگر نمی‌خواهد توسط هیولاها خورده شود.

تتسوئو می‌گوید «دوباره این کار رو نکن، ریچل. نمی‌تونم کاری رو که می‌خواهی بکنم. یه خون‌آشام فقط کسی رو می‌تونه دگرگون کنه که قبلاً خونش رو نخورده باشه.»

نفس ریچل بند می‌آید. کی ناگهان روی درخت پشت سرش می‌افتد. او هم این را نمی‌دانست. چاقو به شدت در دستان ریچل می‌لرزد و تتسوئو با باز کردن انگشتانش از دور قبضه آن را به ظرافت دردآوری از او می‌گیرد.

«برای همین هیچ وقت از خونش نخوردی؟ ولی من اون رو کشتم؟ پنه‌لوپه لعنتی احمق. می‌تونست ابدی بشه و الان این عقب‌مونده احمق جاش رو گرفته. فکر می‌کرد بهش اهمیت می‌دی.»

کی می‌گوید «اهمیت دادن برای خون‌آشام چیز غریبی‌ئه.»

ریچل سمت کی تف می‌کند ولی به او نمی‌رسد. امشب ماهتاب به طور خاصی درخشان است؛ کی‌ می‌تواند همه چیز را ببیند، از چمن گرفته تا نوک گوش‌های ریچل، صورتی به رنگ غروب.

کی می‌گوید «تتسوئو، چرا نمی‌تونم تکون بخورم؟»

ولی آن‌ها وقعی به او نمی‌گذارند.

«شاید چارلز واقعاً این کار رو بکنه، اگه من بهش بگم در واقع تو بودی که پنه‌لوپه رو کشتی.»

«چارلز؟ مطمئنم دقیقاً می‌دونه تو چی کار کردی.»

ریچل فریاد می‌زند «قصد کشتنش رو که نداشتم. پنه‌لوپه می‌خواست قضیه بچه رو لو بده. دیوونه بچه بود. اصلاً منطقی نبود. تو هم اون رو انتخاب کردی و اون هم می‌خواست زندگی من رو به فنا بده… خیلی عصبانی شدم، فقط می‌خواستم اذیتش کنم، ولی نمی‌دونستم…»

«ریچل، سعی کردم بهت یه شانس بدم، ولی من نمی‌تونم به جای تو شرش رو کم کنم.» صدای تتسوئو مثل یک پرتقال پوست‌کلفت فرسوده بود.

«قبل از این که برم به یکی از اون مزرعه‌های مادران می‌میرم. می‌میرم و بچه‌ام رو هم با خودم می‌برم.»

«پس باید خودت کار رو تموم کنی.»

نفسش بند می‌آید. «واقعاً من رو اینجا ول می‌کنی؟»

«من انتخابم رو کرده‌ام.»

ریچل نگاهی به کی می‌اندازد، نگاهی تحقیر کننده و سرزنشگر که نمی‌تواند هیچ از افسوس کی کم کند. «اگه پنه‌لوپه رو انتخاب می‌کردی درک می‌کردم. پنه‌لوپه زیبا و باهوش بود. تنها کسی بود که تونست نصف اون کتاب گنده شکسپیر تو واحد دو رو تموم کنه. می‌تونست آواز بخونه. پستون‌هاش بی‌نقص بودند. اما این؟ این که انتخاب نیست. این هیچی نیست.»

سکوت بین‌شان کشیده شد. مثل این بود که کی اصلاً آنجا نبود. فکر کرد به زودی واقعاً هم نخواهد بود.

کی گفت «من انتخابم رو کرده‌ام.»

به اتفاق گفتند «انتخاب تو؟»

وقتی بالاخره توان ایستادن پیدا می‌کند انگار اعضای بدنش اصلاً وجود ندارند، انگار وسط هوا شناور است. برای اولین بار می‌فهمد یک جای کار می‌لنگد.


کی مدتی طولانی شناور می‌ماند. دست آخر می‌افتد و تتسوئو می‌گیردش.

کی می‌پرسد «چه حسی داره؟ استحاله؟»

تتسوئو نور چشمک‌زن دستانش را می‌گیرد و از طریق یک شانت شیشه‌ای که از یک شاخه زنده روییده به او می‌خوراند. اسم درخت ریچل است. درخت خیلی غمگین است. غم خوش‌طعم است.

می‌گوید «الان دیگه خودت می‌دونی.»

خودت خواهی فهمید: وقتی هنوز انسان بود تتسوئو این را گفته بود. اذیتت نمی‌کند: کی این را به دختری گفت – به دختری – که خون می‌خورد.

«می‌خواستم ردش کنم.»

«بهت قول داده بودم.»

کی لحظه‌ای او را می‌بیند که پشت آلونک پدرش چمباتمه زده، دور از باریکه خطرناک نوری که روی کف آلونک کشیده شده است. خودش را می‌بیند، تا حد مرگ وحشت‌زده و نامطمئن. در را باز کن، این را به دختر می‌گوید، دیگر دیر شده است. بگذار نور وارد شود.

֎