تتسوئو در ساحل به پیشوازش میآید.
به همین سادگی، دوباره هفده ساله شده است.
تتسوئو میگوید «پیرتر به نظر میآیی.» آرامتر ولی با تظاهری کمتر از آقای چارلز.
حقیقت دارد؛ چنان گریزناپذیر که حتی نمیفهمد چرا تتسوئو زحمت گفتنش را به خود داد. غافلگیر شده است؟ بالاخره کی سری به تایید تکان میدهد. اسلکه شناور زیر پایشان تلو میخورد؛ تتسوئو تلاشی برای حرکت نمیکند، ولی دو خونآشام همراهش با انگشتانی رنگپریده به پوست عریان آرنجشان چنگ میزنند. دندانهای نیششان بیرون میزند و باز فرو میرود.
میگوید «خونت کشیده شده.» و این را در معنایی استعاری نمیگوید.
کی سری تکان میدهد و میفهمد که تتسوئو منتظر توضیح بیشتری است. با صدایی دردآلود و سوهانکشیده میگوید «آقای چارلز.» از گفتنش خجالت میکشد، ولی میداند تتسوئو ملتفت نمیشود.
تتسوئو مختصر و تیز سری تکان میدهد. فکر میکند احتمالاً عصبانی است، ولی شاید هیچ کس دیگری هم نمیتواند احساسات او را به روشنی بخواند. آن صورت را میشناسد، منجمد در سیمای پسری که پیش از جنگ اول جهانی مرده است. پسری که پنجاه سال قبل از تولد او مرده است.
سن تتسوئو آن قدر هست که پرل هاربور را به خاطر بیاورد، بازداشتگاههای گروهی، سالهایی که جنگلهای مائوئی هنوز پرندگان بومی داشتند. ولی هیچگاه جرات نکرده بود از زندگانی انسانیاش بپرسد.
«چارلز چه توضیحی بهت داد؟»
«گفت یه نفر تو درجه طلایی خودش رو کشته.»
تتسوئو دندانهای نیشش را نشان میدهد. کی جا میخورد و این جا خوردن غافلگیرش میکند. پیشتر از دیدن دندانهای نیشش به هیجان میآمد، خونش زیر سطح نرم پوستش نبض سرخ میزد.
«یه بخشودگی گرفتهام.» این را گفت و انگشتش را در فرورفتگی زیر گلوی کی گذاشت.
از اولین باری که تتسوئو را دید تا کنون چیزهای زیادی در مورد سنتهای سفت و سختی که زندگی خونآشامان را محدود میکند آموخته است. میداند که فانتزیهای نوجوانانهاش از خونآشامگرایی آزاد شده از اخلاقیات، اگر نه ناممکن، نامحتمل است. خونآشامان به ازای هر نفری که به خودشان ملحق میکنند نیاز به یک بخشودگی ویژه دارند که یک یا دو بار در هر دهه صادر میشود. بالاترین پاداش. اگر تتسوئو یک بخشودگی دریافت کرده باشد، یعنی فکری که کی با خواندن نامه کرده بود درست بوده است. تتسوئو قصد بازنشسته کردنش را نداشت. قصد یک زندگی آرام در مزرعهای دوردست در یک جزیره را نداشت. منظورش مرگ بود. نامرگ.
بعد از این همه سال، تتسوئو قصد داشت او را به خونآشام تبدیل کند.
مشکل درجه طلایی با مرگ یک دختر شروع شد. پِنِلوپه پنج روز پیش گلوی خود را برید (با چاقویی واقعی، از همانهایی که اجازه میدهند انسانهای ساکن درجه طلایی برای بریدن غذا استفاده کنند.) روحش چشمان کسانی را که پشت سر به جا گذاشته بود تسخیر کرده بود. یک ساکن انسانی خاص، با مویی رنگ شده به رنگ چای و ژر لبی آبی هماهنگ با کبودی زیر چشمان سرخش، نگاهی به کی میاندازد و شروع میکند به جیغ زدن.
کی نگاهی به تتسوئو میاندازد، ولی او فراموشش کرده است. تتسوئو چنان به دختر خیره شده که گویی میتواند روی فرش سبز مخملی خاکسترش کند. پنج نفر دیگر حاضر در اتاق نگاهشان را به سمت دیگری میچرخانند، ولی کی نمیتواند بگوید که از روی خجالت بوده یا ترس. تجمل محیط نفسش را بند میآورد. یک ظرف میوه روی میز وسط است. میوه واقعی، کیویهای قهوهای پشمالو، انبههای خالدار سرخ و سبز، دهها نارنگی. ناخودآگاه قدمی به پیش میگذارد و فریاد دختر بلندتر و بعد با جیغ تیزی قطع میشود. نفسهای پرتقلایش تنها صدای درون اتاق است.
دختر میگوید «شوخیه دیگه؟» لبهای آبیاش چاک خورده است. «این رو دیگه از کدوم سوراخ درش آوردی؟»
تتسوئو میگوید «رِیچل، برو به اتاقت.»
ریچل مویش را شلاقی پس میزند و زیر یک چشمش را میمالد. «الان چی شدی، بابا خونآشام؟ فکر میکنی میتونی چی؟ جاش رو پر کنی؟ با این نمونه مشابه درب و داغون عقبمونده؟»
«چیزی که فکر میکنی نیست…»
«آره؟ پس چیه؟»
هر دو ساکتاند، ولی شک و اندوه و خشم، مثل سوسکهایی در جستجوی غذا، بینشان به سرعت در رفت و آمدند. تتسوئو و دختر با نگاهی چنان آشنا به هم زل زدهاند که کی این میان خود را فراموش شده میبیند؛ تنها، شرمنده از رویاهایی که یک دهه زنده نگهش داشته بودهاند. هیچگاه احساسی این چنین ناامید کننده یا دروغین نداشتهاند.
تتسوئو، با لحنی کم و بیش شکستخورده میگوید «اسمش کیئه.» برمیگردد، ولی حرکتی برای رفتن نمیکند. «مراقب جدیدتونه.»
دختر میگوید «کی؟ این دیگه چه جور اسمیئه؟»
کی، با فکر به همه راههایی که میتوان به این سوال پاسخ داد، مدتی پاسخ نمیدهد؛ با فکر به اوباچان آکیکو و لقبهای خودمانی و مهربانانه تابستانهای تنبلی که به پیادهروی در کوهها یا به کوبیدن موچی ۱Mochi – نوعی کیک برنج ژاپنی در آشپزخانه میگذشت. به مادر نیمهژاپنی و پدر اهل هاواییاش، به راههایی که تاریخ و هویت و شرایط میتوانند یک دختر را به یک نیمهزن تبدیل کنند تا زمانی که کسی – نه یک مرد – با صدها هزار نفر مثل خودش میآید و هر چیزی را که زمانی معنایی داشته نابود میکند. پس او معنا را در تتسوئو پیدا میکند. مگر کس دیگری هم بود؟
و این دختر، با آن پوزخندی که دندانهای برآمده پیشنش را نمایان میکند، همان قدر بخت فهمیدن دنیای کی را دارد که کی میتواند دنیای او را درک کند. میوه تازه روی میز. بدون یونیفورم. و یک شانت پلاستیکی و فلزی براق و عالی که در خم بازوی چپش جا خوش کرده است.
کی جواب میدهد «از جور من.»
دختر تفی میاندازد؛ تتسوئو سرش را برمیگرداند، فقط اندکی، گویی فقط تحمل دیدن کی را از گوشه چشمش دارد.
دختر میگوید «تو هیچ چیات مثل اون نیست.»
«مثل کی؟»
دختر به سرعت از اتاق بیرون میزند، بی آن که اذن رفتن از خونآشام ارشد بگیرد. کی میفهمد که این کار تنبیهی نخواهد داشت. کس دیگر جوابش را میدهد، پسری با همان زیبایی گلگون دخترک ولی با خصومتی کمتر.
دستی به طُره موهای نامتقارن کوتاه شده سیاهش میکشد و میگوید «تو شبیه پنلوپهای. فقط پیرتر.»
وقتی تتسوئو اتاق را ترک میکند، این کی است که نمیتواند دنبالش برود.
کی شانزده سالگیاش را به یاد میآورد. اوباچانش مرده و مادرش به آپارتمانی در هیلو نقل مکان کرده است و کی با پدرش در آن خانه قدیمی و ساکت انتهای جاده خاکی تنها مانده است. خونآشامان سان دیهگو را گرفته و اوکیناوا را محاصره کردهاند، ولی زندگی در کوهستان جزیره بزرگ تفاوت محسوسی نکرده است.
در جنگل پشت خانهاش باران میبارد. پدرش به او گفته درسش را بخواند ولی از وقتی مادرش رفته تنها توانسته رمانهای دریای باروری میشیما را بخواند. در ایوان ورودی مینشیند و فکر میکند آیا بهتر است خودش را بکشد یا صبر کند سر برسند و درست زمانی که فکر میکند باید جرات مردن داشته باشد، چیزی در آلونک خرتخرت میکند. فکر میکند شاید موش باشد.
اما وقتی در را روی لولاهای زنگزدهاش میچرخاند و باز میکند چیزی که میبیند موش نیست. مردی است که بین جعبههای کهنه لوازم خانه و سپر پوسیده بیوکی که پدرش همیشه قرار بوده روزی درستش کند چمباتمه زده است. موهایش خیس است و صاف پشت سرش ریخته است، پیراهن سفیدش نمناک و از شانه تا ناف دریده شده است. پوست تن زیر پیراهن به رنگپریدگی یک جنازه است، بیخون، و با این حال لبههای یک زخم عمیق هنوز هویدا است.
«دیگه اینجا رسیدهاند؟» صدایش به زمزمهای بدل میشود. میخواست پوسیدگی یک فرشته را تمام کند. میخواست روزی دوباره مادرش را ببیند.
مرد، چمباتمه زده در سایه، دور از باریکه نوری از که از درز باریک رخنه میکند، میگوید «در رو ببند.»
«من رو نکش.»
«الان هر دومون به یه اندازه در امان همیم.»
از نحوه حرف زدنش خوشش میآید. کسی به او نگفته بود که آنها میتوانند آن قدر خوب صحبت کنند. آن قدر انسانی. آیا هیولایی در آلونک او است یا چیز دیگری است؟
«چرا تا ته بازش نکنم؟»
او دلاوری چیزی است. دستهای بلندش را از روی صورتش برمیدارد و بلند میشود، گلی است که در باران میشکفد. زیبا است ولی کی بعدتر متوجهاش میشود. اکنون فقط متوجه رفتار ثابت و صبور او با خودش میشود. چشمانش میگوید من میتوانم سریعتر از تو حرکت کنم. میتوانم قبل از تو بکشمت.
به میشیما فکر میکند و میگوید «از مرگ نمیترسم.»
به محض این که حرف از دهانش خارج میشود میفهمد چه دروغ مهلکی گفته است. فهمیده است؟ اگر دستگیره در را نگرفته بود حتماً دستانش میلرزیدند.
مرد میگوید «قول میدم وقتی باقیمان سر برسند جونت رو حفظ کنم.»
ولی قول یک هیولا چه ارزشی دارد؟
برمیگردد داخل و راه نور را میبندد.
ساکنین درجه طلایی نوزده نفرند؛ بیستمین نفر زیر درخت کوکویی در باغ عمومی دفن شده است. فکر پوسیدن زیر خاک حال کی را به هم میزند. حرارت روشن و شدید آتش کوره آدمسوزی را ترجیح میدهد، مثل همانی که یک شب قبل از این که مائونا کئا را ترک کند جسد جب را در خود کشید. خاکسترها با باد به سوی اقیانوس و بر فراز درختان پرواز میکنند و روی آشیانه پرندگان و ابریشم کرمها و گودالهای گل پس از توفان جا خوش میکنند. بازگشت تن به خاک باید سریع و نهایی باشد، نه همراه با فساد آرام کرمها و باکتریها و گازهای کربن.
تتسوئو به او دستور میدهد کاملاً مراقب واحد سه باشد. چنان که گویی از عواقب کماهمیت جلوه دادنش آگاه نباشد، میگوید «ریچل الان خیلی… استوار نیست.»
نوزده ساکن باقیمانده در چهار واحد تقسیم شدهاند، پنج بچه در هر واحد، که با هم در خانههای یکطبقه پراکندهای که با پیادهرو و باغ به هم متصل شدهاند زندگی میکنند. البته دیوار هم هست، ولی برای دیدنشان باید از درخت بروی بالا. آزادی بچههای درجه طلایی از هر انسانی که او پس از جنگ دیده بیشتر است، ولی همان قدر هم به این فردوس مقیدند که او به کوهستانش بود.
خونآشامانی که به اینجا آمدهاند در برجهایی شیشهای کنار ساحل زندگی میکنند. در طول روز، پنجرههای سیاه شده مثل لیزر میتابند. در شب، خونآشامان برای تغذیه پایین میآیند. خانه پنجمی هم در دهکده مسکونی هست که برای مشتریان و غذاهاشان رزرو شده است. تتسوئو این روبهروییها را، با جزییات کامل هر تراکنش، هماهنگ میکند: فلان انسان با فلان کارایی برای فلان مشتری متشخص. کی عادت کرده که به انسانها به چشم غذا نگاه کند، ولی الان مجبور است این واقعیت نازدودنی را با روکش عجیب دیگری وفق دهد. خونآشامانی که به راحتی خرج انسانهای درجه طلایی میکنند نمیخواهند فقط از راه شانت تغذیه کنند. آنها میخواهند سرگرم شوند، طرف صحبت قرار بگیرند و چاپلوسی شوند. پسری که شباهت عجیب کی را توضیح داد با مشعل تردستی میکند. دخترهای دوقلوی واحد سه گیتار میزنند و آوازهای کارپنترز ۲Carpenters – گروه موسیقی دو نفره پاپ و راک دهه ۱۹۷۰ آمریکا. را میخوانند. حتی ریچل هم، در لباس پرزرق و برق ارغوانی یک پری دریایی با رگههایی از همان رنگ در موها، گفتگویی یکطرفه و خندان با یک خونآشام – که متحیرتر یا کندتر از آن است که جواب بدهد – برگزار میکند.
کی تا کنون چنین چیزی ندیده است. پیشتر فکر میکرد خونآشامان به انسانها به چشم یک کیسه خون متحرک نگاه میکنند. صحبت کردن با غذا قبل از تغذیه چه لذتی میتواند داشته باشد؟ یا دیدن خواندن یا رقصیدنش؟ وقتی اولین بار با تتسوئو رفت، خونآشامان دیگر چنان از احساسات انسانها حرف میزدند که گویی طعمهای بستنی است. ولی در درجه طلایی به پارامترهای اساسیتری عادت کرد: آیا انسانها غذا خوردهاند، بارورند، خوابشان را کردهاند؟ اینجا باید لباسشان را هم تایید میکرد، باید ترجیحات غذایی، خلق و خوی دمدمی و دهها جزییات دیگر را مدیریت میکرد که همهشان برای حفظ بچهها در استاندارد درجه طلایی اهمیت حیاتی داشتند. مراقب قبلی به اردوگاههای کار تبعید شده بود و این کی را یگانه مسئول عملیات میکرد. دست کم تا زمانی که تتسوئو تصمیم بگیرد چه طور از خشودگیاش استفاده کند.
افکار کی به سرعت از احتمالات سر میخورد و دور میشود.
همان شب، دیر وقت، زمانی که بعضی از بچهها، خسته و کوفته، روی کاناپهها و بالشها ولو شدهاند، میگوید «نمیدونستم خونآشامها موسیقی هم دوست دارند.» یکی از دخترانِ به زحمت پانزده ساله، وقتی خونآشامی در لباسی طلایی بازویش را برای یک گازگرفتگی کوچک بلند میکند، چشمانش را باز میکند ولی تکان نمیخورد. کی و تتسوئو در انتهای دیگر اتاق اصلی کنار هم نشستهاند، کنار پنجرهای که به صخره و اقیانوس مشرف است.
«به اندازه هر تفریح انسانی دیگهای برامون جالبه.»
«موسیقی هم مزه داره؟»
لبههای دهان گشادش کش میآید، و کی تشخصی میدهد که یک لبخند است. «تحت شرایط درست، موسیقی هم کاربردهای خودش رو داره.»
منظورش را درست نمیفهمد. هوا از عرق نوجوانان و هوای شرجی و شوری که از درها و پنجرههای باز تو میزند بویناک است. چشمش به یک توت فرنگی نیمخورده که در چند قدمیاش بیهوا روی فرش افتاده میافتد. کمی زود چیده شده، هسته سفید و بیمزهاش با گوشتی سخت و سرخ احاطه شده است.
فکر میکند که در این شرایط هیچ چیز «درست»ی وجود ندارد و کاربردشان، در نهایت، یک رابطه میزبان و انگلی است.
«موسیقی مزه… ما.. رو بهتر میکنه؟»
تتسوئو مدتی طولانی به او نگاه میکند، به اندازه سه بار تنفس سطحی، فاصلهدار و نامنظمش. نگاه کردن به تتسوئو مثل چشیدن مس و دریا روی زبانش است و منتظرش ماندن مثل گوش دادن به سریدن باد از کوهستان یک ساعت پیش از سپیدهدم.
چهار سال از آخرین دیدارشان میگذرد. فکر میکرد تتسوئو فراموشش کرده است ولی الان طوری با او صحبت میکند که انگار این همه سال نگذشته، انگار که خونآشامان مدتهای مدیدی نیست که جنگ را بردهاند و دنیا را به منظور آهسته و طولانیسوز خود نگرداندهاند.
میگوید «احساسات مزهتون رو عوض میکنه. غذا و سکس و لذت هم همین طور.»
و عشق؟ با خودش میاندیشد، ولی تتسوئو هیچ وقت از او نخورده است.
«پس چرا با همهمون مثل کسایی که اینجا هستند رفتار نمیکنید؟ دیگه چرا اردو… مائونا کئا باید باشه؟»
انتظار دارد تتسوئو ملتفت لغزشش شده باشد، ولی توجه او روی چیزی پشت شانه راست کی متمرکز است. او سرش را بر میگرداند ولی چیزی جز سرسرا و در بسته اتاق تغذیه نمیبیند.
تتسوئو به آرامی میگوید «سه سال.» به او نگاه نمیکند. او متوجه منظورش نمیشود، پس منتظر میماند. «سه سال طول میکشه تا پیچیدگی رنگ ببازه. تا سرزندگی خون جوان به لجنی تیره و بسته تبدیل بشه. حتی از بین برداشتهای جدید هم فقط چند تاشون تو سطح استاندارد طلایی قرار میگیرند. تا سه سال مرغوبترین خونی رو که میشه چشید تولید میکنند، پر از حسرت و خلسه و رویا. بعد…»
کی با صدایی خشک و خشدار میپرسد «درجه نارنجی؟» تا کنون تتسوئو با این لحن از انسانها حرف زده بود؟ با چنین احترام اندکی نسبت به نفسشان؟ آیا کی جوانتر از آن بوده که بفهمد یا سالها درو کردن انسانها تتسوئو را چنین سخت کرده بود؟
«شاید اگه ته همه چی رو در نمیآوردیم. سطح بالا زندگی کردن سودمندیات رو طولانیتر میکنه، ولی گاهی فقط لانای و اردوگاههای کار تهش میمونه.»
وحشتش قبل از آخرین مصاحبهاش با آقای چارلز را به خاطر آورد و محکومیتش را به این که مرگ جب بلافاصله به بیمصرف بودن سرپرست او و تبعیدش به اردوگاههای کار منجر میشد.
پسری از یکی از خانههای دیگر تلو میخورد و روی پسر دیگری که کی میداند از واحد دو است ولو میشود. پسر واحد دو از خواب میپرد، لبخند میزند و خم میشود تا ببوسدش. یک جفت خونآشام مونث جلوشان زانو میزنند و زبانهای کلفت صورتیرنگشان را روی دندانهای نیششان فشار میدهند.
یکیشان پسر واحد دو را نشان میدهد و میگوید «لمسش کن. گریهاش رو در بیار.»
پسر واحد دو حتی یک نفس هم صبر نمیکند، دستش را دراز میکند و آلت پسر را میگیرد و میفشارد. همین طور که هر دوشان از چیزی مینالند که باعث میشود کی حس چشمچرانی و او را از شهوت درمانده کند، دو خونآشام پسرها را جدا میکنند و هر کدام شانت یکیشان را میمکند. در اتاق صدایی نیست جز قلقل آهستهای مثل کپورهای درون آبگیرهای جزر و مد. بعد، وقتی شانتهای پسرها خاکستری میشوند، صدای یک جفت تیک میآید و خونآشامها را وادار میکند خوردن را متوقف کنند.
چند دقیقه بعد خونآشامها، که حین رفتن از کنارشان رد میشوند، میگویند «عالی بود، بهشتی. همیشه از نمایشهای جنسی لذت میبریم.»
پسرها دور هم حلقه زدهاند، با چشمهای بسته. من پیرمردها نفس میکشند: سخت، از راه لولههای انقباض.
کی میپرسد «زیاد پیش میآد؟»
«این درجه طلایی برای مزههای جنسیاش معروفه. آدمهام یارهایی رو انتخاب میکنند که ازشون لذت میبرند.»
شاید خونآشامان رابطه جنسی نداشته باشند، اما اشتیاق چشیدن طعمش را دارند. آیا او هم چنین اشتیاقی خواهد داشت، وقتی یکی از آنها شود؟ آیا به آن پسرها نگاه و بهشان امر خواهد کرد همدیگر را بگایند تا او بتواند مزهاش را بچشد؟
با صدایی به آرامی زمزمه میپرسد «اصلاً برات مهم هست که چه بلایی سر ما آوردهای؟»
تتسوئو رویش را از او بر میگرداند. پیش از این که کی پلکی بر هم بزند، او به آن سوی یکی از اتاقهای دربسته تغذیه میرود و درش را با فشار باز میکند. گرومب چیزی که به دیوار کوبیده میشود. نالهای همان قدر انسانی که هیس مار.
تتسوئو میگوید «برو بیرون گرِگوری!» خونآشامی که کی از سر شب میشناسدش به درون سالن تلو میخورد. فکش را میمالد، در حالی که پوست جر خورده و از ریخت افتادهاش بلافاصله شروع به هم آمدن میکند.
«مال خودمه. پولش رو دادهام…»
«نه این قدر که بخواهی بکشیاش.»
خونآشام میگوید «به شورا شکایت میکنم. داری حمایتت رو از دست میدی. همه میدونند چارلز تو اون آشیانه مرتفعش چه قدر صبورانه انتظار کشیده.»
باید هراسان میشد ولی این حرفها باعث شد به جب فکر کند و به قصورها و پیامدهاشان و به آن انسانی که ساعتها است ندیده است. بلند میشود و از کنار هر دو خونآشام میگذرد و کنار ریچل میرود که بیحال روی تخت افتاده است.
شانتش خاکستری ماتی شده است که خونآشامان را از تغذیه از انسانها تا سرحد مرگ باز میدارد. ولی مشتری به جایش گردن او را گاز گرفته است.
«هر چی دوست داری بهشون بگو. من هم میگم که شانت یک انسان کامل دوشیده شده رو دور زدهای. قواعدمون دلیلی دارند. دیگه اجازه نداری اینجا بیایی.»
نبض ریچل ضعیف ولی پایدار است. زیر دستهای کی وول میخورد و مینالد. آسودگیاش خرد کننده است؛ میخواهد تا وقتی به هوش میآید در آغوش نگهش دارد. میخواهد چنان از او محافظت کند که خونش روی دیوارهای اتاق تغذیه مالیده نشود، تا کی دست کم بتواند بگوید کسی را نجات داده است.
پلکهای ریچل بالزنان باز میشوند و نگاهش به ظرافت پروانه روی صورت کی مینشینند.
میگوید «پِن، بهت گفتم که. وادارشون میکنه… من رو میخورند.»
کی متوجه نمیشود، ولی اهمیتی هم نمیدهد. دستش را روی پیشانی داغ ریچل میفشارد و لالاییای را میخواند که مادربزرگش دوست داشت، تا این که ریچل دوباره به خواب میرود.
«چه طوره؟» تتسوئو است که بعد از این که مشتری بالاخره میرود به اتاق آمده است.
با بیحسیای مشابه تتسوئو میگوید «تخلیه شده. تا چند روز دیگه خوب میشه.»
«کی.»
«بله؟»
کی نگاهش نمیکند.
«میدونی که برام مهمه.»
میداند. «پس چرا حمایش میکنی؟»
«وقتی نوبتت شد خودت میفهمی.»
نگاهش را به ریچل بر میگرداند و تنها چیزی که میبیند کبودیهایی ارغوانی است که روی بازویش میشکفند و خونی که روی گردنش قهوهای شده. درست مثل یک انسان است: بینهایت ارزشمند و شکننده. مثل یک شکار.