دسته: جایزهٔ راما
جایزهٔ مسابقه داستاننویسی راما
مسابقهٔ داستاننویسی راما از سال ۱۳۹۹ آغاز به کار کرده و تا کنون سه دورهٔ آن برگزار شده است. این مسابقه، با هدف ترویج داستاننویسی گمانهزن ایرانی، شناخت داستاننویسان نوقلم در این حوزه و تشویق و حمایتشان، به صورت سالانه در نیمهٔ دوم هر سال برگزار میشود. آثاری که در مسابقه شرکت میکنند میبایست داستان کوتاه (بین دو تا هفت هزار کلمه) و در ژانرهای علمیتخیلی، وحشت یا فانتزی نوشته شده باشند. نویسندگان نوقلمی که پیش از هر دوره از مسابقه کتاب مستقلی از آنها منتشر نشده، بدون در نظر گرفتن محدودیت سنی، میتوانند در این مسابقه شرکت کنند.
اولویت گروه داوری متشکل از سه نویسندهٔ پیشکسوت و حداقل دو نویسندهٔ نوقلم، داستانهای منسجم ژانری، نثر آراسته و بومیسازی است.
در سه دورهٔ پیش، ضحی کاظمی، بهزاد قدیمی و علیرضا برازندهنژاد، سه نویسندهٔ سرشناس ادبیات گمانهزن ایران، داوری آثار را بر عهده داشتهاند.
داوری دورهٔ چهارم مسابقه به عهدهٔ ضحی کاظمی، بهزاد قدیمی، امیر سپهرام و جهانگیر شهلایی بوده است.
دو روز پیش ابوالجن اولتیماتوم داد که اگه شفیقه رو میخوام شرطش اینه که ناصر جنی همین فردا شلوارشو خیس کنه! قهوهای بشه که چه بهتر! وگر نه دیگه قید جندخت رو باید میزدم!
«بو کن این عطر جدیدمه، اودو دو-گَزان، اسانس چمنه.»
بوی چمن توی خیالش پیچید…
پایش را که توی کوچه گذاشت نور بیرمق آفتاب و بوی همیشگی دود و فاضلاب به استقبالش آمدند.
چرخ خیاطی نفرینشدهای که به خانه آورده میشود و هر دوختش انسانی را به عروسکی بدل میکند و خیاطی که گرفتار سایههای شوم کشمکش عشق و جنون میشود.
بازگشت مرموز ابراهیم پس از چندین روز، شایعهٔ اسارتش به دست قوروکهای رودخانه را زنده میکند و روستا را در آستانهٔ رویارویی با سرنوشتی هولناک میگذارد.
در تهران آینده، اکسیژن کالایی کمیاب است. زن کارگری پس از دزدیده شدن کارت سهمیهاش، در سرمای مرگبار برای زندهماندن میجنگد؛ جایی که مرز درست و غلط در مه کمبود نفس محو میشود.
در پستی میان دو کوه، آنجا که رویای شبش با زوزهٔ گرگها مشتبه میشد، اردوگاه سیرک برپا شده بود.
روزهای آخری بود که در آن اردوگاه چادر زده بودیم. آنچه اعضای سیرک در کولهٔ عمرشان داشتند، فقط تصویری از گذشته بود، نه رویایی از آینده.
دردی عمیق در چشمان سیاهش نهفته بود. دردی که صد سالی بود که با آن هیکل نحیف و تکیده حملش میکرد.
نور مستقیم خورشید سنگ سیاه قبر را داغ و سوزان کرده بود.
حجم دختر کمکم داشت واضحتر میشد. موهایش در هوا شناور بود. دامن کوتاه دختر مثل لباس سیندرلا از ناکجا بر تنش نشست. دخترک اما ثابت ایستاده بود، رو به میترا.
غرش دریا چنان عظیم و دهشتناک بود که گمان نمیکردم هیچوقت بخوابد. در اتاقک قماره ، چمباتمه زده بودم و با چشمهای گشاد شده به جنگ آسمان و دریا خیره مانده بودم.