دسته: فصل اول

فصل اول

«فضای استعاره» در همکاری و همفکری با نویسندگان، ناشران و برگزارکنندگان مسابقات و جوایز ادبیات داستانی حوزهٔ گمانه‌زن، فصل اول یا تک داستانی از  کتاب‌های منتشر شده این حوزهٔ را در دید خوانندگان ژانردوست می‌گذارد تا از این طریق به خوانده شدن آثار و توسعهٔ بیشتر این حوزه از  ادبیات یاری رساند.

بدین لحاظ، این بخش از فضای استعاره «فصل اول» نام‌گذاری شده است.

بند دیوان - بهزاد قدیمی

بند دیوان

در آن روز دو جور ضربه زده شد. اولین نوع ضربه‌ها مال کلنگ‌هایی بود که به سنگ‌های طلسم‌شدهٔ درگاه می‌خوردند. گروهان ده‌نفری سپاهِ سرمدی هر کوبه به سنگ‌ها می‌آورد، فقط جرقه از تیغهٔ تیشه‌هایشان برمی‌خاست؛ سنگ‌ها خرد که نه،‌ خراش هم برنمی‌داشت.

پاکسازی تز قاتل - ضحی کاظمی - فصل اول

پاکسازی تز قاتل

بدن بی‌جان هستی را با خود می‌بردند، عماد را به مرکز روانبانی منتقل می‌کردند و با شوک‌درمانی و تزهای جورواجور اتفاق دردناک آن شب را از روانش پاک می‌کردند. به یک هفته نمی‌‌کشید که تمام خاطراتش از هستی را فراموش می‌کرد.

رودخانه‌های مریخ - ماجراهای دوقلوهای بهرام جلد اول - مهدی بنواری مهدی بنواری دیوارهای موش‌دار اسم من «ی» است، مثل حرف آخر الفبای شما، و دلم می‌خواهد یک قصه برایتان بگویم: وقتی زنده بودم، حتی تا قرن‌ها بعد از آن، اسمم این نبود، اما از اسمی که داشتم، همین‌قدر بیشتر باقی نمانده است. جایی که من هستم، یعنی در انتهای زمان و در پایان همه‌چیز، نه خورشید هست، نه ماه، نه زمین، نه آسمان، نه مریخ و نه کهکشان شما. حالا که روز و شبی در کار نیست، همهٔ «وقت‌»ها خیلی کسالت‌آور شده‌اند؛ یک مشت غروب جمعه که به هم پیوسته‌اند. راستش، در انتهای زمان، روی لبهٔ آخرین سیاه‌چالهٔ جهان نشسته بودم و ریزش باقی‌مانده‌های دنیا به درون خودش را تماشا می‌کردم. دیگر آخرین نورهای جهان بود. منتظر بودم تا دنیا به پایانش برسد و من در نیستی بنشینم تا ببینم آیا دوباره انفجار بزرگی پیش می‌آید و جهانی متولد می‌شود یا نه. اگر تقویم هجری شمسی را که شما می‌شناسید در نظر بگیریم، الان که من نشسته‌ام چیزی حدودهای سال ۶،۱۳۹،۲۴۰،۳۲۷،۴۵۴،۱۳۸،۹۲۳،۶۰۱،۹۴۳،۳۴۹،۷۸۴،۲۰۳،۶۹۸،۷۸۸،۱۸۷،۶۲۰،۱۳۹،۲۴۰،۳۲۷،۴۵۴،۱۳۸،۹۲۷،۱۱۱،۷۴۳،۳۴۹،۷۸۴،۲۰۳،۶۹۸،۷۸۸،۱۸۷،۶۲۰،۱۳۹،۲۴۰،۳۲۷،۴۵۴،۱۳۸،۹۲۳،۰۰۱،۹۴۳،۳۴۹،۷۸۴،۲۰۳،۶۹۸،۷۸۸،۱۸۷،۶۲۰، است. به زبان علمی دوران خودتان می‌شود حدود سال ۱۰۱۰۰ شمسی و چقدر دلم برای شماها تنگ شده است! من حدود سال ۱۵۰۰ شمسی به دنیا آمدم. تا آن زمان و هزاران سال بعدش، هنوز یک درصد از کل عمر دنیا هم نگذشته بود و در ۹۹ درصد باقی‌ماندهٔ عمر جهان، شماها دیگر وجود نداشتید. به من حق بدهید دلم برای همه‌تان تنگ شده باشد. اما چرا قصه را غمگین کنیم؟ می‌خواهم قصهٔ آدم‌هایی را بگویم که آن‌ها را بیشتر دوست داشته‌ام. من قصه‌ام را برای شما تعریف می‌کنم. قصهٔ من قصهٔ خود آدم‌هاست؛ قصهٔ من، وقتی هنوز چیزی از آدم ‌بودنم نگذشته بود و برای بار دوم مردم؛ قصهٔ من و دوست‌های عزیزم: دوقلوهای سیارهٔ بهرام. قصه در مدار سیارهٔ مریخ شروع می‌شود. ایستگاه فضایی بزرگی در مدار مریخ وجود داشت که بهترین و مشهورترین دبیرستان نظامی آن روزها بود. حالا در قصهٔ ما آخرهای سال ۱۶۹۹ شمسی است و سه‌ چهار روز بیشتر تا تحویل سال جدید نمانده است و قصه از اینجا شروع می‌شود: در بزرگ‌ترین دفتر کار دبیرستان فضایی نادی در مدار مریخ، مردی خوش‌تیپ و اتوکشیده ایستاده بود. مرد موهای سفیدش را خیلی مرتب پیراسته بود و روی لباس نظامی‌اش درجهٔ سرهنگ پیاده به چشم می‌خورد. سرهنگ ورقهٔ خیلی نازکی را که فهرست پیشنهادهای عملیات بود، مچاله کرد و کنار انداخت؛ ورقه هنوز به‌ زمین‌ نرسیده، در هوا محو شد. روی صندلی پشت میز بزرگش، که از گران‌ترین پلاستیک ممکن ساخته شده بود، نشست. تابلوی سه‌بعدی و کوچکی روی میزش بود که رویش نوشته بودند: فرماندهی واحد آموزش نظامی نادی‌الشباب سرهنگ اسحاق نبی‌اف، ج. س. ت. ۱ در مغز سرهنگ هم مثل همهٔ نظامی‌ها، رایانه‌ای کار گذاشته بودند که به آن رایانهٔ ذهن می‌گفتند. کار رایانهٔ ذهن، ادارهٔ دستگاه‌های ریزی به ‌نام افزونه یا درون‌کاشت بود که در بدن سرهنگ کار گذاشته بودند. این دستگاه‌ها قدرت بدنی و ذهنی سرهنگ را بالا می‌بردند و به او کمک می‌کردند که اوضاع سخت را تحمل کند. نظامی‌ها با کمک این افزونه‌ها و درون‌کاشت‌ها می‌توانستند در موقعیت‌های بسیار سخت زنده بمانند تا مأموریت خود را انجام دهند. خبر درگیریِ شاگردی با معلمش در دبیرستانی روی زمین را به این رایانه فرستادم. گذاشتم کمتر از یک ثانیه آن را ببیند و بعد پاکش کردم. همین کافی بود که ذهن ناخودآگاهش را درگیر مسئله‌ای کند که می‌خواستم. افسر ارشد جوان‌تری که روبه‌روی سرهنگ ایستاده بود، قدی متوسط داشت و وسط سرش به طاسی می‌زد. سرهنگ سفیدمو غرق در فکر رو به افسر جوان‌تر کرد و بعد از مکثی گفت «دو نفر رو انتخاب کرده‌ایم، ولی برای سومی... سرگرد اصلان! یکی دیگه هم توی این دوره داشتیم؛ همون سرباز آموزشی که با ارشدش درگیر شده بود. اون تیز و فرز بود، برای این کار همون خوبه.. همون رو بفرست.» اصلان با لحنی ازخودمطمئن گفت «مطمئنید قربان؟ دختره خیلی روانی و دمدمی‌مزاجه؛ هیچ‌وقت نمی‌شه رفتارهاش رو درست پیش‌بینی کرد.» سرهنگ نبی‌اف گفت «تو که باید بهتر بدونی. این‌جور بچه‌ها در نگاه اول پیش‌بینی‌ناپذیرن، وگرنه مثل همهٔ کله‌شق‌ها معلومه چی‌کار می‌کنه. به درد همین کار می‌خوره. این‌طوری کارهاش رو باور می‌کنن و برای روزنامه‌ها و برنامه‌های زنده قصه می‌سازه.» اصلان که توی ذوقش خورده بود گفت «درسته قربان...» نبی‌اف به لیستی که روی صفحهٔ نمایش میزش ظاهر شده بود، نگاهی کرد و گفت «این قضیه کمک زیادی به ما می‌کنه. مطمئن باش با تمام وجودش می‌افته دنبال مأموریت.» اصلان که نمی‌دانست چطور خودش را جمع کند، گفت «چشم قربان. به ستاد گزارش می‌دم که مدرسهٔ نادی این کار رو قبول می‌کنه.» نبی‌اف لحظه‌ای سرش را بلند کرد و گفت «راستی! اسمش چی بود؟» اگر دقت می‌کردی، می‌شد بیزاری اصلان را از اسمی که می‌خواهد به زبان بیاورد ببینی. «تارا تاش جناب سرهنگ. یه برادر دوقلو هم توی مدرسه داره.» سرهنگ پرسید: «اون چه‌جور آدمیه؟» اصلان جوری که انگار دارد کلمه‌ها را به‌زور بیرون می‌دهد گفت «آرومه و سرش توی کار خودشه. ساکته و بیشتر مشغول شبکه و فن جنگه. شاگرداول سه دوره‌ست، ولی الان مرخصی‌ان؛ هر دوشون.» «هوم... واقعاً انتخاب خوبیه! دستورش رو بده اصلان. بگو از مرخصی برشون گردونن. سه روز دیگه وقت عملیاته و تا اون موقع هر دوشون باید توی مدرسه باشن.» اینیکا آمبانی که همه‌جا بود و دوست داشت به همه‌چیز گوش بدهد، از درون شبکهٔ ارتباطی‌ای که تمام مدرسهٔ نادی را پوشش می‌داد، همهٔ این‌ها را شنید. با خودش فکر کرد «شاید وقتش باشه به جلد خودم برگردم.» وارد شبکهٔ پیام‌رسان نظامی شد و به‌نام فرمانده یکِ واحد نظامی، دستوری روی شبکه صادر کرد. همان موقع، شصت‌ و سه میلیون کیلومتر دورتر، دستور به فضاناو شب‌شکن رسید. شب‌شکن یکی از بزرگ‌ترین فضاناوهای ارتش بود، اما در مقابل محمولهٔ عظیمی که همراه خود می‌کشید، اصلاً به چشم نمی‌آمد. شب‌شکن در راه مریخ بود. دستوری که به فضاناو رسیده بود، ازنظرِ ناخدای شب‌شکن بی‌معنی بود؛ ولی چون از سمت مقامات بالا صادر شده بود، اجرایش کرد. یک ساعت بعد دوازده سرباز، ماشین جنگیِ ازکارافتاده‌ای‌ را از انبار اسلحه‌خانهٔ ناو بیرون کشیدند و آن را مثل یک مجسمه، درست وسط تالار اسلحه‌خانه برپا کردند. اینیکا این را دید و منتظر شد تا اتفاق بعدی بیفتد. * رانندگی خلبان جنگنده پس از کوچ دسته‌جمعی و ناگهانی ربوت‌ها، بیشتر دروازه‌های انتقالِ سریعِ میان‌سیاره‌ای که ربوت‌ها آن‌ها را ساخته بودند و اداره می‌کردند، تا سال ۱۵۷۰ شمسی دیگر از کار افتاده بودند. بشر به زمان پیش از دروازه‌ها برگشته بود و مردمِ هریک از دنیاهای مسکون منظومهٔ شمسی، دچار نوعی انزوای اجباری در جهان‌های خود شده بودند. انحصارطلبی دولت زمین در محدودکردن استفاده از انرژی خورشیدی‌ای که از ابرسازهٔ فوز استخراج می‌شد، انزوا را تشدید کرد. البته استفاده از انرژی خورشیدی مریخ و پروژهٔ عدن که قبلاً ربوت‌ها آن را برپا کرده بودند، خارج از قدرت دولت زمین و در اختیار اتحاد تجاری راه ابریشم بود. این اختلاف‌ها عمیق شد و پنجاه سال بعد که سفرهای فضایی به‌لطف پیش‌رانه‌های یونی دوباره رونق گرفتند، بشر بار دیگر بعد از دویست سال شاهد جنگ سردی به‌وسعت منظومهٔ شمسی بود. «دو قرن صدا»، شیجان زرین‌کوب کتابخانهٔ مرکزی سرس، ۱۹۶۰ شمسی «پیزدتس! مو دک! تاش! » افسر آزمون راهنمایی‌ و رانندگی، در کابین رانندهٔ خودروی پرندهٔ آموزشی، کنار دست تارا تاش نشسته بود و درحالی‌که هر دو کمربندش را بسته بود، دودستی دستگیره‌های ایمنی را گرفته بود. همان یک‌ذره فارسی‌ای را هم که بلد بود و در ساعت اول استفاده می‌کرد، از یاد برده بود و یک‌ریز به روسی فحش می‌داد. «استوپ! تی سوماشدشایا دووشکا! » نیش تارا گوش‌تاگوش باز بود و فرمانِ دستی، اهرم‌ها، دنده‌ها، دکمه‌ها و پدال‌ها را بدون نگاه‌کردن، خیلی سریع اداره می‌کرد؛ انگارنه‌انگار که افسر جوان کنار دستش نزدیک است خودش را خیس کند. اگر همهٔ موارد آزمون را با موفقیت و به‌موقع طی می‌کرد، این دفعه دیگر قبول می‌شد! دیگر چیزی نمانده بود که مادر دنبالشان بیاید و وقت کم بود. «استوپ!» فقط ده کیلومتر دورتر، دنیا بنی‌شرف که انگار تارا را از روی او نقاشی کرده بودند، پشت فرمان خودروی پرنده‌اش، از دروازهٔ ۲۳ وارد گنبد اداری شد و روی جاده فرود آمد. تنها فرق دنیا با دخترش این بود که دست ‌و پایش مثل دست‌ و پای تارا پر از جای زخم‌ها و شکستگی‌هایی نبود که یادگار شیطنت‌ها و خراب‌کاری‌های مختلف باشند؛ دیگر این که برخلاف تارا لباسی مرتب، تمیز و بدون وصله پوشیده بود. کل محلهٔ اداری درون یک گنبد مجزای بزرگ با دیواره‌های بلند فلزی و سقفی از شیشهٔ شفاف و مقاوم است که در انفجار اتمی هم رویش خش نمی‌افتد. گنبد اداری، بزرگ‌ترین گنبد شهر مریخی باهماد است. دویست ‌و چهل گنبد عظیم دیگر شبیه گنبد اداری، در کنار هم هشتصد ‌و شصت کیلومتر مربع از کف والس مارینریس را می‌پوشانَد. این مجموعه‌گنبدهای حیات‌پا با راه‌های ارتباطی بینشان و با آب‌وهوای کنترل‌شده‌شان، به‌جز محافظت از جان انسان‌ها در مقابل جو وحشی مریخ و توفان‌های شن، خانهٔ ۲/۳ درصد از کل جمعیت نهصدمیلیون‌نفری مریخ را هم تشکیل می‌دهند. دنیا نرسیده به دروازهٔ بزرگ ادارهٔ ترافیک، وارد مسیری فرعی شد که به دروازهٔ مراجعان می‌رسید. وارد صف خودروها شد. در فاصله‌ای که طول کشید تا به ابتدای صف برسد، یک فرم دیجیتال را روی شیشهٔ جلوی خودرو پر کرد که می‌گفت برای همراهی در امتحان رانندگی بچه‌های دوقلویش آمده است. دنیا هنوز به ورودی نرسیده بود که غرشی وحشتناک در فضای داخل گنبد پیچید. کشتی فضایی کوچکی از هوابند وارد گنبد شده بود و به‌محض ورود، دیوار صوتی را شکسته بود و حالا ارتفاع گرفته بود و نزدیک سقف شیشه‌ای گنبد ویراژ می‌داد. دنیا با دیدن این صحنه وارفت. شک نداشت که این کار تاراست. آهی کشید و با لحن سرزنش‌آمیزی با خود نالید: «تارا! چه کنم از دست تو؟» کشتی فضایی کوچک که شبیه هواپیماهای سیصد سال پیش سیارهٔ زمین بود و در واقع بیشتر خودرویی هوایی بود تا فضاپیما، با سرعتی دیوانه‌وار و فاصله‌ای بسیار کم از سقف ساختمان‌ها، با چنان غرشی رد شد که اگر پنجره‌ها هنوز مثل قدیم از جنس شیشه بودند، حتماً می‌شکستند. کشتی پارسا-۱۸ از مدل تیزتک، محصول صنایع هوافضای دژپل نو، با همان سرعت وحشتناک از میان ساختمان‌های اداری بلند مرکز گنبد گذشت. سرعت زیاد و اصطکاک با هوای بخش بالایی گنبد، بدنهٔ کشتی را از بار الکتریکی اشباع می‌کرد و هر بار کشتی به لبه‌های فلزی ساختمان‌ها نزدیک می‌شد، جرقه‌هایی آذرخش‌مانند با صدایی رعدآسا بین کشتی و ساختمان ردوبدل می‌شد و بوی اُزون در هوا می‌پیچید. نور این جرقه‌های تخلیهٔ الکتریکی گنبد شفاف را از داخل روشن می‌کرد و اگر کسی از بیرون، از بالای والیس‌ مارینریس نگاه می‌کرد، این گنبد شبیه لامپی به نظر می‌رسید که اتصالی کرده باشد. کشتی پارسا-18 هنرمندانه دور پایانهٔ آموزشی راهنمایی‌ و رانندگی چرخ زد، قرقی‌وار به‌سمت سکوی فرود رفت، در آخرین لحظه سرعتش را با روشن‌کردن جت‌های هوا و چرخاندن توربین‌هایش کم کرد و در همان حال نیم دور به دور خودش چرخید؛ سپس به‌آرامی و بدون هیچ ضربه‌ای روی سکو نشست و خاموش شد. در کشتی باز شد و تارا تاش، دخترکی ترکه‌ای و دراز، مثل فشفشه از داخلش بیرون پرید. چهره‌ای نمکی و سفید داشت و از وضع ابروهای پرپشتش معلوم بود که با ظاهر خودش کنار آمده است. موهایش را به سبک نظامی زده بود و دور سرش تقریباً سفید بود. بزرگ‌ترین اندازهٔ یونیفرم دخترانه و سرهمیِ دبیرستان نظامی نادی از کوچکی به تنش چسبیده بود؛ حلقهٔ آستین‌ها چین بدی خورده بودند، آستینْ قالب بازو و پاچه‌های شلوارْ قالب پاهایش بود و پاها و دست‌هایش از هر طرف، نیم وجب از انتهای آستین‌ها و پاچه‌ها بیرون مانده بودند. اما دختر که دوستانش (دو نفر بیشتر نبودند) تاتا صدایش می‌کردند، بی‌توجه به ظاهرش طوری راه می‌رفت و طوری نیشش تا بناگوش باز بود که انگار مادر یا پدرش صاحب کل خیابان‌های مریخ هستند. پشت‌سرش، افسر جوانی با لباس پلیس راهنمایی و رانندگی درحالی‌که سرش را با تأسف تکان می‌داد، بیرون آمد. تارا از پرواز لذت برده بود و آن‌قدری هم که از دستش برمی‌آمد احتیاط کرده بود. چون فاجعه‌ای به بار نیاورده بود، خیالش راحت بود که این بار دیگر قبول می‌شود. تارا به تماشای افسر ایستاد که بدون آنکه چیزی بگوید، دوروبر کشتی فضایی را وارسی می‌کرد و دنبال زدگی می‌گشت؛ البته چیزی پیدا نکرد. افسر جوان و خوش‌تیپ به‌سمت تارا رفت و روبه‌رویش ایستاد. چشم‌غره‌ای که به تارا رفت، به‌نظر خودش هم چندان مؤثر نبود. رایانک کاغذمانندش را باز کرد که نمودارها و نمره‌های تارا به‌رنگ‌های زرد و نارنجی و نزدیک به قرمز روی آن معلوم بود. تقریباً سی ثانیه به نتایج عددی آزمون خیره شد. بعد شانه‌ای بالا انداخت و بدون این که چیزی بگوید، به تارا اشاره کرد و رایانک را رو به او گرفت. نور سبزرنگی درخشید و تارا از خوش‌حالی جیغ زد و به هوا پرید. وقتی پایین آمد، سکوی فرود حتی با وجود جاذبهٔ مریخ هم لرزید. افسر پلیس کارتی پلاستیکی را با اکراه به‌سوی دخترک گرفت. بااینکه تارا هنوز دلش می‌خواست جست‌وخیز کند، بر خودش مسلط شد، به‌سمت افسر راهنمایی و رانندگی برگشت که درجهٔ ستوان سوم روی دوشش بود و گفت «جناب سروان! خیلی ممنون که دوباره از من امتحان گرفتید!» بعد لبخندی به‌پهنای صورتش زد، اما افسر جوان برای آخرین‌بار نگاهی به جای زخم‌های بزرگ و کوچکی که روی دست‌های تارا بود انداخت و با بیزاری رویش را برگرداند و رفت. تارا اصلاً به خودش نگرفت؛ خوش‌حال‌تر از این حرف‌ها بود. به‌سرعت از پله‌های کنار سکو پایین رفت تا به تمیم که در پارک پایین سکو منتظر نشسته بود، بپیوندد. تمیم سرش را از روی چیزی که می‌خواند، بلند کرد و با دیدن تارا نیشخندی زد و گفت «به‌به! چه عجب برگشتی! کجا رو ترکوندی؟» رایانکی را که در دست داشت، تا کرد و در جیب یونیفرمش گذاشت. یونیفرم تمیم برخلاف یونیفرم تارا به‌اندازه و تمیز و مرتب بود؛ نشان دبیرستان نادی روی یقهْ و خط‌های درجهٔ نظامی آموزشی روی بازویش برق می‌زد. نشان دایره‌ای‌شکل گروهان آموزشی که با زبان‌های فارسی جدید و عربی و روسی کلمهٔ رشید را رویش نوشته بودند، بر سینه‌اش به چشم می‌خورد. تارا هم عین همان نشان را بر سینه داشت، با این تفاوت که خط‌وخش‌های زیادی رویش افتاده بود. تمیم از جایش بلند شد و کش‌وقوسی به بدنش داد. وقتی تارا نزدیک شد، پرسید: «این دفعه قبولت کرد؟ دید دیگه کوتاه نمی‌آیی، یا ترسید بخوریش؟» دوقلوهای پانزده‌سالهٔ تاش هر دو بلندبالا و توپُر بودند و به‌دلیل تمرین‌های مداوم مدرسهٔ نظامی، کاملاً ورزیده شده بودند. چشم‌های قهوه‌ایِ یک‌شکلشان به هم خیره ماندند. تارا ادایی درآورد، روی پنجهٔ پا ایستاد تا هم‌قد تمیم شود و چشم‌درچشم برادرش گفت «فارسی خیلی کم بلد بود، ولی فهمید که بهش گفتم دوباره امتحان بگیره! ماشین هم که سالم بود؛ همه‌چیز هم قانونی!» تمیم گفت «اوهوم! ولی می‌تونست ردت کنه. اون وقت من باید به جات امتحان می‌دادم؟» تارا گفت «اگه ردم می‌کرد از وسط تاش می‌کردم، می‌ذاشتمش توی جیبم، می‌رفتم دفتر آزمون می‌گفتم مسئول آزمون نیومده و من یه ساعته معطلم!» تمیم گفت «آره، انتظارم این بود که الان جیبت قلمبه باشه!» نیشخند دیگری زد و سری تکان داد. قیافهٔ پیرهای فرزانه را به خودش گرفت که اصلاً به چهره‌اش نمی‌آمد. به یکی از برچسب‌های براق یونیفرمش اشاره کرد که ستارهٔ هشت‌پر بسیار زیبا و سیاهی روی زمینهٔ طلایی بود و گفت «من و حتی تو تنبلِ خدا، بالای هشتصد ساعت سابقهٔ پرواز جنگی داریم. مجوز پرواز با قایق تندروی آتش‌بار فضایی سنگین رو داریم. حالا که گواهی‌نامه‌ رو گرفتی و دردت خوابید، بگو ببینم چرا باید می‌اومدیم گواهی‌نامهٔ خودروی هوایی و زمینی شهری رو می‌گرفتیم؟» تارا پشت چشمی نازک کرد و گفت «حالا نیم ساعت منتظر شدی ها! برات خوبه! یاد می‌گیری صبر داشته باشی. برای مردا لازمه... اِ... چی می‌خوردی؟» و خیلی فرز دستش را به‌سمت جیب یونیفرم تمیم برد که کاغذ بسته‌بندی کیک کوچکی از آن بیرون زده بود. تمیم که به این حرکت‌ها عادت داشت، سریع عقب کشید و هم‌زمان سعی کرد مچ دست تارا را بگیرد، اما تارا فرزتر از این بود که دم به تله بدهد و دستش را عقب کشید. هرچند هیچ‌کدام آن‌قدری که همیشه عادت داشتند فرز نبودند. در مدرسهٔ نظامی توی بدن هر کدامشان افزونه‌ها و درون‌کاشت‌هایی گذاشته بودند که هم قدرت پردازش ذهن را بیشتر کند، هم حواس پنج‌گانه را تقویت کند، هم توانایی رزم را بالا ببرد؛ اما حالا همه‌شان خاموش بودند و بدن هیچ‌کدامشان آن‌طور که انتظار داشتند عمل نمی‌کرد. تمیم گفت «معلومه که نمره‌ت خوب نشده!» و رایانکش را از جیب درآورد و گواهی رمزداری را که خودش از افسر آزمون گرفته بود روی صفحه‌ آورد و جلوی بینی تارا تکان داد. صفحهٔ رایانک روشن شد و بالاتر از آن، روی هوا، علامت سبزی با امتیاز صد از صد ظاهر شد. تارا می‌دانست که تمیم دلیل اصرارش را می‌داند. این گواهی‌نامه و خیلی چیزهای دیگر، حقی بود که از او گرفته بودند. ماه‌ها تلاش کرده بود تا از دادگاهی که محکومش کرده بود، مجوز امتحان‌ دادن بگیرد؛ حقی که به‌خاطر شیطنتی کوچک از او گرفته بودند و زخم‌های روی دست‌هایش یادگار آن بود. پیش از آنکه تارا بتواند چیزی بگوید، کسی با هر دوی آن‌ها تماس گرفت. در گوشهٔ میدان دیدشان، توی چشم هر دو، علامت زنگوله‌ای سفیدرنگ شروع به تکان‌خوردن کرد و پیامی فکری با متن «تماس جدید ازطرف دنیا بنی‌شرف» در ذهن هر دوشان پیچید. تمیم و تارا شروع به دویدن به‌سمت ورودی محوطهٔ آزمون کردند. دنیا کنار خودرو ایستاده بود و چهره‌اش مثل هر مادری بود که یک سال بچه‌هایش را ندیده باشد. تارا که سبک‌تر و فرز بود، اول به دنیا رسید و مادرش را بغل کرد، به‌راحتی او را از زمین کند و دور خودش چرخید. دنیا خندان گفت «چی‌کار می‌کنی بچه! من رو بذار زمین.» تارا دو دور دیگر هم چرخید و بعد مادرش را زمین گذاشت. تمیم هم در همین لحظه به آن‌ها رسید. دنیا با معیارهای مریخ زنی با هیکل متوسط بود. ولی الان دیگر یک سروگردن از بچه‌هایش کوتاه‌تر بود. تمیم خم شد. دنیا به گردن پسرش آویزان شد و صورتش را غرق بوسه کرد. «اَه! مامان! چی‌کار می‌کنی؟!» دنیا دست انداخت و تارا را هم به‌سمت خودش کشید و بچه‌هایش را به خود فشرد. هنوز صدایش درنمی‌آمد. یک سال آزگار... یک سال! نیم ساعت بعد، تارا در خودروی زمینی کنار مادرش نشسته بود و منتظر فرصتی بود تا از مادرش بخواهد فرمان را به او بدهد. با وجود ساعت‌ها پرواز در هوا و فضا، هیچ‌چیزی مثل راندن خودروی زمینی برای تارا هیجان‌انگیز نبود. بالأخره حقش را پس گرفته بود! کارت شناسایی هولوگرامی کوانتومی‌اش را روشن کرد و تصویر کارت روی هوا جلوی صورتش معلق شد. نگاهی به مهر جدید گواهی‌نامهٔ خلبانی خودروی هوایی و زمینی (خهز) روی کارت انداخت و برای بار دهم در نیم ساعت گذشته ذوق کرد، سپس گفت‌و‌گو با مادرش را ادامه داد. - خب، سال ۱۷۰۰ توی زمین تحویل می‌شه. به ما چه؟ دنیا گفت «یعنی چی؟ سال نوئه دیگه. عید نوروز موقع سال‌تحویله.» تارا باز تکرار کرد «خب به ما چه؟» دنیا با حوصله گفت «اومدن فصل بهار رو جشن می‌گیریم. دبیرستان شما هم که تعطیله. تو چرا این‌همه نق می‌زنی؟» «آخه مبنای سال شمسی گردش سیارهٔ زمینه؛ اینجا توی مریخ که سالش دوبرابر طول می‌کشه، به ما چه ربطی داره؟ تازه مگه هوا اینجا عوض می‌شه که بهار رو جشن بگیریم ؟» با اینکه دنیا بنی‌شرف خیلی وقت بود بچه‌هایش را ندیده بود، با خودش فکر کرد که تارا هنوز نیامده چقدر زبان‌دراز شده است و تصمیم گرفت دم دخترش را در همان لحظه بچیند. «دیگه داری بیشتر از بلیت امروزت حرف می‌زنی. دبیرستان نظامی که تعطیله، تو هم که کشیک و نگهبانی نداری. با سرگرد نبی‌اف هم هماهنگ کرده‌م. حتی به تو هم اجازه می‌دن بیایی تعطیلات.» «توی خاک‌دونی چی‌کار داریم آخه؟ سرهنگ نبی‌اف مگه فارسی بلده؟» «توی این شهر می‌خوای بمونی چی‌کار؟ درضمن، به اطلاعتون می‌رسونم که کلاس روسی من تموم شده و نا اتوت راز یا اوزنایو، پوپی‌تایش‌لی تای پوگووریت سو سویم پارنم !» تارا آهی از ته دل کشید. تمیم لبخندی زد، تارا برایش زبان درآورد و دوباره برگشت سر موضوع قبلی. دیدن مزرعه‌هایی که با الگوی غیرمفید زمینی روی مریخ ساخته بودند چه جذابیتی داشت؟ این مزرعه‌ها را برای مهاجران نسل اول ساخته بودند تا اگر دلشان هوای زمین را کرد، به آن‌ها بروند. اصلاً از کار پدر و مادرش سر درنمی‌آورد. دنیا این‌همه جذابیت دیگر داشت، اما پدر و مادرش تصمیم گرفته بودند که خانواده باید دو هفته به مزرعه برود. رفت‌وبرگشت با اتوبوسِ سطح‌رویِ مریخ چهل ‌و هشت ساعت استاندارد طول می‌کشید و هرکس دیگری هم بود، از کسالت می‌مرد؛ هر کسی به‌جز پدر و مادرش. تازه، آدم‌های آنجا هنوز اخلاق‌های زمینی را حفظ کرده بودند و زمینی‌ها هم روی خوش به کسی نشان نمی‌دادند و تارا هیچ خاطرهٔ خوشی از آن محل بدبو نداشت. این مسئله که با وجود تبار زمینی، باید ویزا می‌گرفتند، به‌نظرش کمال بی‌شرمی بود. از آن نفرت‌انگیزتر این بود که هر بار به‌خاطر سابقهٔ تارا و تمیم، باید برای آن‌ها گواهی خوش‌رفتاری می‌گرفتند. این سفرها پس‌انداز خانوادهٔ متوسطشان را به باد می‌داد. همین‌که تارا دهان باز کرد تا چیزی بگوید، تلفن خودرو زنگ خورد و بدون این که منتظر پاسخ‌دادن دنیا شود، به‌شیوهٔ تماس‌های ویژهٔ دولتی خودبه‌خود وصل شد. کنترل ماشین از دست دنیا خارج شد و ماشین روی حالت رانندگی خودکار رفت، از اولین شیب تعمیرات خارج شد و به‌آرامی کنار مسیر ایستاد. تصویر مرد جوانی با لباس نظامی روی شیشهٔ جلوی خودرو ظاهر شد. مرد سلامی نظامی به دنیا داد، سپس به‌سمت تارا و تمیم برگشت و گفت «به‌فرموده، هر دو نفر شما بعد از امتحان رانندگی باید توی قرارگاه حاضر بشید.» دنیا مثل بمب ترکید و گفت «مگه مرخصی ندارن؟ بعد از یه سال از مدرسه اومده‌ن بیرون! من با فرمانده هماهنگ کرده‌م!» اما تماس قطع شده بود. ماشین حرکت نکرد و درهایش هم باز نشد. دنیا چشم‌هایش را بست و به صندلی تکیه داد. آهی کشید و با چشم‌های بسته نالید «دیگه چی‌کار کرده‌این؟» بچه‌ها چیزی نگفتند. بعد از چند لحظه، دنیا چشم‌هایش را باز کرد و برق خشم درون چشم‌ها هر دو نوجوان را از جا پراند. صدای دنیا مرتب بالاتر می‌رفت و از آن آتش می‌بارید. «بعد از یه سال... یه سال! اومده‌این! می‌تونستین چند روز رعایت کنین، نمی‌تونستین؟» تمیم به کمک تارا آمد. «مامان!» دنیا به‌سمت او برگشت. «من و تارا سه ماهه که به‌نوبت، یکی‌درمیون، سرباز نمونهٔ هفته شده‌ایم! ما هیچ کاری نکرده‌ایم.» دنیا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما همان موقع کشتی هوایی دژبانی نظامی با آژیر مختصری جلوی خودروی دنیا توقف کرد. پنج ثانیه بعد، دنیا بیرون از خودرو بین دوقلوها ایستاده بود و سر افسر جزئی که فرمانده کشتی دژبانی بود، فریاد می‌کشید. افسر قدبلند که چهره‌اش داد می‌زد جزو اقلیت اویغورتبار مریخ است، انگار در برابر دنیا آب رفته بود. سرش را تکان می‌داد و دست‌هایش را با حالت تسلیم بالا آورده بود. دو دقیقه نگذشته بود که خودروی نظامی دیگری آمد و این بار چند سرباز مسلح با لباس دژبانی از آن پیاده شدند. تمیم دست روی شانهٔ مادرش گذاشت و چیزی گفت. با کمک تارا، به‌زور او را که داشت منفجر می‌شد، به خودروی خودش برگرداندند. یکی از دژبان‌ها که نواری سفید با نشان هلال احمر به بازو داشت، نزدیک شد و قبل از این که بچه‌ها بتوانند کاری کنند، با تزریقِ فشاری، ماده‌ای به دنیا تزریق کرد که معلوم شد آرام‌بخش لحظه‌ای ا‌ست. تمیم به‌موقع، درست قبل از این که تارا از عصبانیت بترکد و دژبان‌ها را ریزریز کند، جلویش را گرفت و او را عقب کشید. اینکه درون‌کاشت‌ها و افزونه‌های نظامی هیچ‌کدامشان کار نمی‌کرد خیلی خوب بود؛ چون تارا نمی‌توانست از قدرت آن‌ها برای لت‌وپارکردن دژبان‌ها استفاده کند، اما از طرف دیگر، افزونهٔ کنترل سطح خشونت هم کار نمی‌کرد و آرام‌کردن تارا تمام قدرت تمیم را می‌طلبید. کنترل خودرو وقتی به دست دنیا برگشت که کشتی نظامی تارا و تمیم را با خود برده بود. حس تازه داشت به دست‌ها و پاهایش برمی‌گشت که با دیدن پیامی که روی صفحهٔ شیشهٔ خودرو آمده بود، دوباره، با وجود آرام‌بخش، خونش به جوش آمد. «کی تموم می‌شه؟» «به‌دلیل سوابق انضباطی، مرخصی دانش‌آموزان، تارا تاش و تمیم تاش ملغی است. ف.د. » دنیا بار دیگر نالید. «تارا... چی‌کار کنم از دست تو؟» ֎ فصل‌های اول و دوم «رودخانه‌های مریخ» ماجراهای دوقلوهای بهرام - جلد اول نوشتهٔ مهدی بنواری انتشارات باژ سال ۱۴۰۱

رودخانه‌های مریخ

نیش تارا گوش‌تاگوش باز بود و فرمانِ دستی، اهرم‌ها، دنده‌ها، دکمه‌ها و پدال‌ها را بدون نگاه‌کردن، خیلی سریع اداره می‌کرد؛ انگارنه‌انگار که افسر جوان کنار دستش نزدیک است خودش را خیس کند.

عدم قطعیت با هایزنبرگ - گراد عاشقانه - آتوسا زرنگارزاده شیرازی

عدم قطعیت با هایزنبرگ

هایزنبرگ، گفته‌ بودم؟ نگفته‌ بودم؟ وقتی اصل عدم قطعیت را می‌‌نوشتی به چه فکر می‌‌کردی؟ کافی است سری به تهران بزنی. بله، همین تهران خودمان که شاید تو اصلاً ندانی کجای دنیا قرار دارد.

پسر بیابان - جهانگیر شهلایی

پسر بیابان

اگر تمدن‌های باشکوه گذشته در کنار نهرها و رودها یا در جلگه‌ها و مرغزارها با هدف رفاه و فراوانی ایجاد می‌شدند، ما یک روز اولین قاب شیشه‌ای این گنبد را جلوی آفتاب گذاشتیم، چون چارهٔ دیگری نداشتیم.