«نامزد جایزه نبیولا سال ۲۰۱۵ برای بهترین داستان کوتاه»
هیچگاه اسمی نداشتم.
شناسه یگانیام JB6847½ بود و متخصص تومَن مرا «قراضه» صدا میزد. اما فرمانده زیگلِر – فرمانده زیگلر عزیز، پایه گرانشی مدارم و موتور مسیر پروازم – هیچ وقت مرا به هیچ اسمی صدا نکرد، فقط با آن صدای بم خالصش بهم دستور میداد. پس من هم به این صرافت نیفتادم که اصلاً اسمی داشته باشم.
این شناسه، با آن نماد یکدوم غیر عادی آخرش، یک طنز تلخ از طرف متخصص تومن بود؛ میانگین حسابی NA6621 و FC7074، دو شناور داغانی که بازیابی و پینهدوزی شده بودند تا مرا بسازند. کمی بعد از این که به هوش آمدم، یعنی سه هفته پیش، به من گفته بود «از فضاسازه ۱spaceframe هیچ کدوم اون قدری باقی نمونده بود که ارزش ادامه کاغذبازی رو داشته باشه. واسه همین گفتم بهتره یه شماره جدید بهت بدم. البته دیگه این روزها کسی هم اهمیتی به کاغذبازی نمیده.»
مرگشان را به خاطر میآورم. مردن را به یاد میآورم. دو بار.
NA6621، «دختر سحرخیز»، یک جنگنده-بمبافکن کلاس پلیکان بود، کسی که در حمله تامین به سِرِس دچار خرابی فاجعهباری در نیروی پیشران شد. در برگشت از حمله وقتی به تندی پیچید تا از آتشبار ناوگان محاصره ارتش زمین بگریزد، خط سوخت مرکزیاش ترکید و شعلههای هیدرازین به سرتاسر فضاسازهاش پاشید و باعث کشته شدن خلبان و آسیب دیدن کامپیوتر مرکزیاش شد. برای هفتهها بیهوش و نیمههشیار مانده بود تا این که بالاخره در بُرد شناور بازیافت ایستگاه وَنگارد قرار گرفت. البته این خیلی پیشتر از وضعیت شاخبهشاخ فعلی بود که هنوز میتوانستیم شناورهای بازیافتیمان را دوباره اعزام کنیم. البته وقتی شناور بازیافتیای برای اعزام دوباره داشتیم. لاشه مرده دختر سحرخیز ماهها ته آشیانه ماند تا این که بالاخره مورد نیاز شد.
مرگ FC7074، «والکیری»، یک جنگنده کلاس عقاب ماهیگیر، سریعتر ولی بیرحمانهتر بود؛ در نبردی تنبهتن با دو جنگنده ارتش زمین با یک موشک وومِرا منفجر شده بود. آخرین خاطرهای که از او داشتم یک انفجار مهیب بود، حسی از پارگی و سوزش که محفظه سلاحهای پسینش شروع میشد و تا کابین خلبان پیش میرفت و درد متفاوتی از پرش اضطراری خلبان. دردی هم فیزیکی و هم عاطفی، چرا که میدانست اگر حتی نجات هم پیدا کند، دیگر نمیتواند از خلبانش محافظتش کند.
خلبان جان به در نبرده بود.
فقدان او، هر چند یک تراژدی، اما از هزاران مرگ دیگری که زمین به کمربند آزاد تحمیل کرده بود غمبارتر نبود. عشق والکیری به خلبانش از آن چیزهایی نبود که از مرگش باقی مانده و در برنامهریزی من گنجانده شده بود. دیگر تنها فرمانده زیگلر بود که اهمیت داشت. عشق من، نور من، دلیل من برای زندگی.
او با گامهایی بلند و روحیهای راسخ و بشاش و با پذیرش وظیفه اضافی مهندسیاری اتاق خلبان، از اتاق آمادگی سراغ من آمد. اما به محض این که لباسش به سیستمم وصل شد، خستگی و محرک را در نفسهایش احساس کردم.
این پنجمین یورش امروزمان میشد. خلبانم در بیست و چهار ساعت گذشته فقط سه ساعت خوابیده بود.
این وضعیت چه قدر میتوانست دوام بیاورد؟ حتی بهترین خلبان جنگنده در تمام منظومه شمسی – وقتی این را میگفت، که غالباً هم میگفت، واقعاً غلو نمیکرد – هم نمیتوانست تا بینهایت با این ضرباهنگ ادامه بدهد.
میدانستم مرگ چه حسی دارد؛ درد، درماندگی، فقدان. نمیخواستم دوباره چنان رنجی را متحمل شوم. ولی با این جنگی به شدت به ضرر کمربند آزاد پیش میرفت، اگر این بار نابود میشدم، دیگر قطعاً دوباره بازسازی نمیشدم.
ولی فرمانده زیگلر از اظهار بیمیلی من یا هر نظری که به هر نحوی کارایی یا شرایطش را منفی به حساب بیاورد خوشش نمیآمد. پس من فقط گفتم «خاتمه سوختگیری و تجدید آماد قربان. همه سیستمها در سطح اسمی.»
در پاسخ، وقتی تسمههای شانه را سفت میکرد، تنها غرولندی از او دریافت کردم و بعد هم فشار محکم دستش روی سکانم. «تخلیه آشیانه برای پرتاب.»
تکنیسینها و مکانیکها از مسیر پرواز کنار رفتند. ظرف چند لحظه آشیانه خالی شد و پمپهای بزرگ شروع کردند به تپیدن و مکیدن هوای گرانبها؛ هجوم زوزهکش باد به توریهای فلزی که به سرعت صدایش خاموش شد. بعد دریچههای پرواز زیر پایم باز شدند، بندهای ناف جدا و مهارها آزاد شدند.
از گرما و نور آشیانه به درون تاریکی سرد فضا افتادم و به سمت ستارههای فراوان و چرخان سقوط کردم.
خیلی از آن ستارهها بزرگ و نورانی و متحرک بودند. ناوگان ارتش زمین تقریباً از همه جهات ایستگاه را محاصره کرده بود. برای همین هم به محض سقوطِ من از چرخ عظیم ونگارد سه فروند از شناورهاشان موتورها را روشن کردند و برای برخورد راه افتادند. جنگندههای کلاس کروکودیل. هنوز سیستم دفاعی ونگارد آن قدر فرسوده نشده بود که آنها بتوانند در مصونیت به ایستگاه نزدیک شوند، ولی قطعاً فرصت درگیری با جنگنده تنهایی مثل من را هم از دست نمیدادند.
دستور این یورش درگیری با دشمن و از بین بردن منابعش – ناو، خدمه و مواد – تا حد امکان بود. اما حالا، مثل فرصتهای بیشمار دیگر، این دشمن بود که برای جنگ به سراغمان میآمد.
من حسهایم را به سمت کروکودیلها گسترش دادم و متوجه شدم که به موشکهای وومرا مجهزند، مثل همانی که والکیری را کشته بود. یک ردیف کامل هشتتایی روی هر شناور. این را به فرماندهام گزارش کردم. گفت «من رو درگیر جزییات نکن. وقتی تو بُرد قرار گرفتند پوشال ۲ Chaff – قطعات خرد و ریز برای منحرف کردن رادار. ویکیپدیا. بریز سر راهشون.»
«بله قربان.» البته والکیری هم از پوشال استفاده کرده بود. خاطرههای ترس و درد و دریده شدن آهن ذهنم را پر کرد، ولی کنارشان زدم. استعداد خلبانم و سرعت و مهارت خودم و عشق پایدارم به او ما را در امان نگه میداشت. باید نگه میداشت وگرنه کمربند آزاد سقوط میکرد.
موتورها را روشن کردیم و رفتیم که با دشمن طبق قواعد خودمان رودررو شویم.
تنسورها و مختصات و قوسهای ردگیری احتمالی در ذهنم با خطوط روشنی رد انداخته بودند؛ پیشبینیهایی از مسیر ما و دشمنانمان، رقصی پیچیده از فیزیک، مهندسی و روانشناسی. بخشی از آن پیشبینیها را روی نمایشگر کابین خلبان در اختیار خلبانم گذاشتم. سکانم را کشید و مسیرمان عوض شد.
در رزم یک تنِ واحد بودیم – ذهن، پیشرانهها، دستها، موشکها، سیستمهای مکانیکی و زیستی در هم تنیده، که هر کدام منتظر کنشهای دیگری بود و نقاط ضعف دیگری را جبران میکرد. به خودم گفتم با همدیگر شکستناپذیریم.
اما درد سوزان هیدرازین از یادم نمیرفت.
موشکها به سمتمان قطار شدند، پینگهای رادار و حملههای الکترومغناطیسی جلودار بودند و کروکودیلها هم با آن خلبانهای ظریفشان پشت سرشان میآمدند. پیچ خوردیم و جاخالی دادیم و کلی پوشال و پارازیت قی کردیم تا رد بومان را گم کنیم و موشکهای تعقیب کننده را به درون تاریکی پخش و پلا کنیم و یا حتی بهتر، آنها را به سمت شلیک کنندگانشان برگردانیم، تا در شعله بیصدا و روشنی از یک خشونت تلف شده خود را از بین ببرند.
همین جور وقتها بود که به خلبانم به شدت عشق میورزیدم. فرمانده زیگلر بهترین خلبان کمربند آزاد بود، بهترین خلبان همه جا. هرگز در رزمی شکست نخورده بود.
اما من؛ من یک فرانکِنناو بودم، یک لاشه به هم دوخته پرنده، چکیدهای از رنج و شکست و مرگ که ارزش چنان خلبانی را نداشت. جای تعجب نبود که هیچ کلام آرامشبخشی نثارم نمیکرد و بدنهام را، با هر نقش و نگاری روی دماغهام، تمجید نمیکرد.
نه! آن ناوهای دیگر، آن لاشههای بازیافتی دیگر که خاطراتشان را به دوش میکشیدم، من نبودند. با خودم گفتم که من از آنها بهترم، چابکتر. از اشتباهاتشان درس میگرفتم. من عشق خلبانم را به دست میآوردم.
یک دور کامل زدیم به سمت موشکهای پیشآینده شتاب گرفتیم. از میانشان پیچ و تاب خوردیم و برای منحرف کردنشان پارازیت پاشیدیم و چنان قر و قاطیشان کردیم که نتوانند دنبالمان کنند. دو تاشان به هم خوردند و منفجر شدند و ترکشهاشان به تنهام خورد. جان به در بردیم، و بیش از آن – حرکت افراطی و نومیدانهمان ما را در موقعیتی قرار داد که بتوانیم کروکودیلها را به موشک و پرتوهای ذرات بکوبیم. اول یکی و بعد دیگری ترکید و شعله کشید و مرد و بالاخره، بعد از یک تعقیب تنگاتنگ، سومی هم سوخت و هوا و خون به درون خلاء بیاعتنا پاشید.
قبل از این که به پناهگاهمان در ایستگاه ونگارد برگردیم، یک مانوور مارپیچی برای دست انداختن ارتش زمین به نمایش گذاشتیم.
نه، راستش را بگویم. فقط دست خلبانم روی سکان بود که مانوور مارپیچی را انجام داد. من فقط از زنده ماندنمان خوشحال بودم.
***
وقتی صحیح و سالم به آشیانه برگشتیم و سوخت خنک در باکهایم میریخت و موشکهای جدید با ناله در قفسه مهماتم جا میگرفتند، همه خاطرات و اضطراب و ترس نومید کنندهای که در طول جنگ تنبهتن از خودم دور کرده بودم دوباره در ذهنم جاری شد. با خودم نالیدم و خاطرات شعلهها و درد و پارگی فلز در ذهنم جهنمی خصوصی به پا کردند.
بله، از این نبرد جان به در برده بودیم. اما ایستگاه ونگارد آخرین خط دفاعی کمربند آزاد بود. دیگر نیروی امداد و تدارکات جدیدی در کار نبود و زمانی که سوخت و مهماتمان تمام میشد، مشت ارتش زمین فشرده میشد و ما را به طور کامل خرد میکرد.
«هی، قراضه،» این صدای متخصص تومن روی کانال نگهداریام بود. «چه خبره؟ خواب بد دیدی؟»
جواب دادم «خاطرات… میبینم.» من خواب نمیدیدم؛ وقتی روشن بودم، هشیار بودم و وقتی خاموش بودم، خاموش بودم. ولی البته متخصص تومن خودش این را میدانست.
«میدونم. واقعاً متاسفم.» مکثی کرد و من به صدای نفسش در میکروفن هدستش گوش کردم. از چیزی که میشنیدم میتوانستم بگویم که در مرکز عملیات تنها است، ولی دسترسی به علایم حیاتیاش نداشتم؛ فقط میتوانستم احساساتش را حدس بزنم. در صورتی که وضعیت ذهنی من مثل یک موتور باز شده روی صفحه کنترل او گشوده شده بود. «هر کاری از دستم بر میاومد کردم، اما…»
«اما ذهنم کلاً به هم ریخته.» این چیزی بود که یکی از تکنیسینهای مرکز عملیات در موردم به تومن گفته بود. خیلی از تکنیسینها، بر خلاف تومن، به چیزهایی که ناوها میتوانستند از مکالماتشان بشنوند اهمیتی نمیدادند.
تومن آهی کشید. «تو … پیچیدهای. این درسته که رواندینامیکت خیلی فراتر از پارامترهای عادیه. ولی به این معنی نیست که تو بدی یا اشتباه میکنی.»
به نفس تومن گوش میدادم و سوخت از باک سمت چپم قلپقلپ تو میریخت. تقریباً پر شده بود. به زودی باید دوباره بیرون میرفتم، چه آماده بودم چه نبودم. «متخصص تومن، چرا چنین احساساتی دارم؟ منظورم اینه که اصلاً چرا ناوها احساسات دارند؟ درد و ترس؟ قطعاً بدون اونها بهتر میجنگیدیم.»
«این طوری آگاهیات اولویتهایی رو که توی تو برنامهریزی کردهایم درک میکنه. اگر گشنه نشی، ممکنه حواست نباشه و سوختت تموم شه. اگه وقتی صدمه میبینی حسش نکنی یا اگه از مرگ نترسی ممکنه تمام تلاشت رو برای اجتناب از اون به کار نگیری. و اگه خلبانت رو از ته دل دوست نداشته باشی، ممکنه وقتی ضرورت ایجاب میکنه خودت رو برای برگردوندنش قربانی نکنی.»
«ولی هیچ کدوم از ناوهای دیگه به اندازه من … نمیترسند.» نمیخواستم در مورد آخرین چیزی که گفته بود فکر کنم.
«هیچ کدومشون چیزهایی را که تو ازشون جون به در بردی از سر نگذروندهاند، قراضه.»
درست همان موقع باک سمت چپم پر و جریان سوخت با صدای یک تیک قطع شد. از ادامه صحبت عذر خواستم و پروتکلهای قطع سوخترسان و سایر بند نافها متصل را اجرا کردم. سوختگیری بیش از حد عادی طول کشیده بود، چرا که فشار شلنگ پایینتر از حد مشخصات فنی بود؛ سوخت چندانی در تانکرهای ایستگاه باقی نمانده بود.
وقتی توجهم را به سمت تومن برگرداندم او مشغول صحبت با کس دیگری بود. بر اساس کیفیت صدا فهمیدم که تومن حین صحبت با آن دیگری هدستش را برداشته است. قبل از این که به تومن اطلاع بدهم که سوختگیریام تمام شده، مودبانه صبر کردم تا صحبتشان تمام شود.
«… به محض این که آخرین موشکهای دفاعی شلیک بشند،» صدای آن دیگری میگفت «من میپرم تو یه کپسول زندگی و شانسم رو یه جای دیگه امتحان میکنم.» پاولسون بود، یکی دیگر از متخصصین مرکز عملیات، با صدایی بم و مضطرب. «فکر کنم ارتش خاک کارهای مهمتری داشته باشه. و وقتی از خطشون رد شدم، تا وِستا فقط دو هفته راهه.»
تومن جواب داد «آره شاید. ولی گیری حرومزاده کینهایئه و یه گلوله اورانیوم تقلیلیافته هم میتونه دخل یه فراری تو کپسول زندگی رو بیاره. هنوز خیلی از اونها تو انبار داریم.»
در این لحظه میتوانستم صحبتشان را قطع کنم. شاید هم باید این کار میکردم. ولی از تومن خیلی بعید بود که حین صحبت با یک تکنیسین دیگر میکروفنش را باز بگذارد. برای همین کمی دیگر ساکت ماندم. چیزهای زیادی دستگیرم میشد.
پاولسون به سرعت جواب داد «خوب تو میخواهی چی کار کنی؟ تا لحظه آخر پشت کنسولت بشینی؟ برای سیبزمینیهایی مثل ما حتی مدال بعد از مرگی هم تو کار نیست.»
تومن بعد از مکث گفت «من همچنان وظیفهام رو انجام میدم. نه فقط به خاطر این که میدونم اگه ندم با تیر میزنندم. چون وقتی به ارتش ملحق شدم قسم خوردم، حتی اگه این چیزی نباشه که به خاطرش ملحق شده باشم. ولی اگه فرصت منصفانهای برای تسلیم شدن پیدا کنم، این کار رو میکنم.»
پاولسون صدای بیادبانهای از خودش در آورد.
تومن سرضرب جواب داد «برام مهم نیست که سرتیپ گیری در مورد”آدمگِلیهای قاتل“ چی میگه. ارتش زمین هنوز به کنوانسیون ژنو پایبنده، با این که ما نیستیم، ولی با توجه به برتری تعدادیشون حتماً قبل از این که پتک رو فرود بیارند شرایطی برای تسلیم پیش پامون میگذارند.»
«حتی اگه بگذارند، سرهنگ گیری تسلیم نمیشه.»
«اون نمیشه. ولی تو این ایستگاه همه یه اسلحه کمری دارند. شاید یکی یادش بیاد جنگ رو کی شروع کرده و چرا و شاید به این فکر بیفته که ارزش نداره به خاطر یه فکر بد بمیره.»
مکث طولانی شد و فکر کردم بهتر است صحبت کنم. ولی خیلی ناجور میشد، پس سکوتم را ادامه دادم.
پاولسون بالاخره گفت «عجب! فکر کنم الان دیگه واقعاً باید سر و گوش واحد وفاداری پیداش شه.»
تومن گفت «باور کن تا من نخوام کسی نمیتونه این اتاق رو شنود کنه.» صدای گذاشتن هدست شنیده شد. «سوختگیریات تموم شد قراضه؟»
گفتم «خاتمه سوختگیری و تجدید آماد قربان. همه سیستمها در سطح اسمی.»
در آن لحظه از این که لازم نبود برای لو نرفتن احساساتم در صدایم کاری بکنم خوشحال شدم.
باز رفتیم بیرون، این بار با اسکورتی از پنج جنگنده کلاس دِلیجه ۳نوعی شاهین برای از کار انداختن یا از بین بردن رزمناو تانگانییکای ارتش زمین، که اخیراً به نیروهای محاصره کننده ما پیوسته بود. بنا بود دلیجهها، با آن شخصیت بیعاطفه، قابل اتکا ولی نه چندان هوشمندشان، پوششی برای من و مخزن بمبم باشند که تنها یک اژدر با کلاهک هستهای حمل میکرد.
حتی دورنمای کار هم مرا فلج میکرد. قضیه مربوط به زمان فرار از مالاوی و یکی از شناورهای خواهر تانگانییکا بود، که کار دختر سحرخیز را تمام کرده بود. اما نظر من در مورد رفتن یا نرفتن محلی از اعراب نداشت و وقتی بندها باز شدند و من به سمت ناوگان دایماً در حال گسترش ارتش زمین سقوط کردم، کاری جز سفت گرفتن خودم نمیتوانستم بکنم.
با سرعت گرفتنمان به سمت هدف، بانوی آزادی اشاره به ۴«مجسمه آزادی»، دلیجهای که روزهای قبل با او همآشیانه بودهام، سعی که به من جرات بدهد. روی یک کانال ارتباطی امن به من گفت «از عهدهاش بر میآیی. پروازت رو دیدهام. فقط روی هدف تمرکز کن، دور نگه داشتن دشمن رو بگذار به عهده ما.»
گفتم «ممنونم.» ولی هنوز افکارم پر بود از شعله و ترکش.