آسیب - دیوید لوین

آسیب

می‌دانستم که این خطرناک‌ترین نقطه ماموریت‌مان است؛ همچنان شناور – تنها و آشکار مثل یک پرچ روی تاریکی فضا – از کنار بزرگ‌ترین و هوشمندترین ناو پایتخت در تمام ناوگان محاصره گذشتیم. آماده شدم که در صورت ضرورت موتورهایم را روشن کنم و می‌دانستم که اگر نتوانم بدون جلب توجه ارتش زمین بگذرم، به احتمال زیاد حتی قبل از این که فرصت شلیک یک موشک را داشته باشم نابود خواهم شد. با این حال تمام توجه‌شان روی نبرد جاری متمرکز بود و ما با جلب توجهی به اندازه یک پینگ معمول رادار از کنارشان گذشتیم.

وقتی از حلقه بیرونی حمله کنندگان رد شدیم حسگرهای غیر فعالم را به سمت جلو نشانه رفتم و دنبال اطلاعاتی از مختصات مقصدم گشتم. در همان نقطه یک سیارک پیدا کردم، یک کُپه کدر و سردِ فضایی از یخ و کُندریت که معلق‌زنان و بی‌اراده در خلاء پیش می‌رفت.

گرچه آن سنگ بی‌نام راهنما و اراده‌ای نداشت، اما جهتی داشت و هدفی. دست کم الان دیگر داشت.

چون وقتی مسیر مداری‌اش را ترسیم کردم، دیدم با فاصله خیلی کمی از کنار زمین رد خواهد شد و چون ایستگاه ونگارد ۱به معنی قراول – چنان که از نامش بر می‌آید – در مداری نزدیک به زمین می‌چرخید، این سیارک هم طی چند روز آتی به زمین می‌رسید.

حتی قبل از این که دستورات مهر و موم شده را باز کنیم فهمیدم که قرار است سوار بر آن سیارک به سمت زمین برویم و با حسی بیمارگونه فهمیدم که وقتی رسیدیم قرار است چه بکنیم.

صبر کردم تا از کنار سیارک بگذریم تا جثه کوچکش بین من و کره آتشین نبرد جاری قرار بگیرد، بعد موتورهایم را راه انداختم تا با مدار سیارک مطابق شود. بعد لنگرهایم را شلیک کردم تا خودم را به سطح شل و سنگ‌ریزه‌ای سیارک قفل کنم و آرام روی سطحش بنشینم. روی جاذبه اندک سیارک جثه جدیدم تنها چند ده کیلوگرم وزن داشت.

تنها بعد از اتصال کامل به سیارک بود که ناحیه را به دنبال نشانه‌ای از دشمن پویش کردم تا مطمئن شوم حتی با فعال کردن حداقلیِ سیستم‌های کابین ریسکی ایجاد نکنم.

بلافاصله متوجه شدم علایم حیاتی خلبانم در حد قرمز است و از اضطراب و خشم می‌لرزد. به او قوت قلب دادم: «کاملاً امن روی مختصات هدف قرار گرفته‌ایم قربان. هیچ علامتی از تعقیب نیست.»

به تندی گفت «خیلی طولش دادی. الان کدوم گوری هستیم؟»

مشخصات سیارک را دادم و مسیر مداری‌اش را هم روی نمایشگر کابین انداختم. «کاملاً از نبرد دور شده‌ایم و اگر روی این سیارک بمانیم، تا هشتاد و یک ساعت دیگر در برد زمین خواهیم بود.»

«خبری از ونگارد داری؟»

«در خاموشی ارتباطی هستیم قربان.» کمی مکث کردم و گوش دادم. «شنود ارتباطات حاکی از ادامه نبرد است.» اشاره‌ای به این مطلب نکردم که هیچ یک از علایمی که شنود کرده‌ام از کمربند آزاد نبوده‌اند. فکر کردم نباید برای وضعیت روحی یا موفقیت ماموریت‌مان خوب باشد.

«پس هنوز کاملاً نمرده‌ایم. اون فرمان‌های مهر و موم شده رو بهم بده.»

شبکیه چشمش را پویش کردم – هر چند مطمئن بودم همان مردی است که از اولین ساعتی که به هوش آمده‌ام کابین خلبانم را گرم کرده، ولی پویش جدید برای این الگوریتم رمزگذاری الزامی بود – و رمز عبور را پرسیدم.

«قهرمان و ناجی کمربند.» با گفتنش قرنیه چشمش کمی گشادتر شد.

با این کلمات قفل فرمان‌ها باز شد، داده‌ها توی حافظه‌ام ریخت و ویدیوی ضبط شده روی نمایشگر کابین پخش شد.

سرتیپ گیری در ویدیو گفت «فرمانده زیگلر، دستورت اینه که با پوشش سیارک ۲۰۵۹ ‌تی‌سی ۱۰۱۸ به فضای زمین وارد شی، به خطوط دفاعی سیاره‌ای نفود کنی و بارت رو روی دهلی خالی کنی؛ هدف ثانویه‌ات هم جاکارتا است. نابودی حداکثری کارکنان و سایر منابع مرکز فرماندهی دارای اولویت مطلقه، بدون هیچ ملاحظه‌ای – تکرار می‌کنم، بدون هیچ ملاحظه‌ای – نسبت به کاهش تلفات غیرنظامی یا سایر تلفات جانبی.»

همین طور که سرتیپ حرف می‌زد و دستورات مهر و موم شده در حافظه‌ام ادغام می‌شدند، بالاخره دلیل پیکربندی جدیدم را فهمیدم، همین طور هم آن بخش‌هایی را تا به حال اصلاً از وجودشان آگاه نشده بودم. موتورها، ردگم‌کن‌ها، فناوری رادارگریز؛ هر تکه‌ام طوری طراحی شده بود که شانس‌مان برای گذشتن از دفاع زمین و خالی کردن بارمان روی دهلی، پایتخت اتحاد زمین، را حداکثر کند. دستگاه به محض رها شدن به شانزده وسیله نقلیه چندکلاهکه جنگی تقسیم می‌شد تا ناحیه اثر را به حداکثر برساند. سرجمع‌شان می‌شد همه موجودی دستگاه‌های همجوشی پربازده ایستگاه ونگارد.

تلفات غیرنظامی تخمینی بیش از بیست و شش میلیون نفر بود.

به تانگانییکا فکر کردم که در انفجار صامتی از شعله و ترکش همراه با هزاران خدمه‌اش تکه پاره شده بود؛ با اژدری که من رها کرده بودم کشته شده بودند. هزاران کشته. نه، هنوز هم زیادی بزرگ بود، زیادی انتزاعی. به جای آن دردی را که از از دست دادن پنج دلیجه‌ و خلبانان‌شان کشیده بودم به یاد آوردم. سعی کردم اندوهش را هزار بار بزرگ‌تر کنم، و باز هزار بار بزرگ‌تر… ولی حتی مجتمع پردازنده ریاضی‌ام، که قادر بود سه تریلیون عملیات ممیز شناور را در یک ثانیه انجام دهد، از ارایه پاسخ ناتوان بود.

در ویدیو، سرتیپ دستورات رسمی‌اش را تمام کرد و کمی به جلو خم شد و صمیمانه صحبت کرد. «اون‌ها ما رو کشته‌اند مایک، بی برو برگرد. و ما هم نمی‌تونیم بکشیم‌شون. ولی می‌تونیم صدمه جدی به‌شون بزنیم و تو تنها کسی هستی که می‌تونه این کار رو بکنه. اون آدم‌گلی‌های حروم‌زاده رو بفرست جهنم.» صورتش ناپدید و به جای آن نمودارهای تفصیلی اطلاعاتی از سیستم‌های ماهواره‌ای دفاعی زمین نمایش داده شد.

حتی از چیزی که ازش می‌ترسیدم هم بدتر بود. این نقشه بی‌تناسب بود… توجیه‌ناپذیر… هراسناک.

اما تپش قلب فرمانده‌ام بالا رفت و بوی انتظار هیجان را در اندورفین نفسش حس کردم. به نمایشگر کابین گفت «تمام تلاشم رو می‌کنم قربان.»

درد شدیدی حس کردم، انگار ناگهان احساس کنم بخش کوچک اما بسیار مهمی از اعماق وجودم نیاز به سرویس نگهداری داشته باشد. گفتم «لطفاً تایید کنید که با این فرمان موافقید.»

«قطعاً موافقم.» این را گفت و دردم بیشتر شد، انگار آن بخش وارد حالت ازکارافتادگی شده باشد. «تمام و کمال موافقم! این آخرین پایگاه کمربند آزاد و بخت من در تاریخه، و به یاری خدا شکست نمی‌خورم.»

اگر فرمانده‌ام، عشقم، سوخت قلبم، چیزی را می‌طلبید… باید به انجام می‌رسید، هزینه‌اش هر چه که بود.

«تایید شد.» این را گفتم و باز خوشحال بودم که صدایم حس درماندگی‌ام را لو نمی‌داد.

سه روز بعدی را روی بازی پایانی تمرین کردیم، شبیه‌سازی پشت شبیه‌سازی، با آگاهی کامل از سیستم‌ها و باری که داشتم و بهترین اطلاعات سرّی از استحکاماتی که پیش روی‌مان بود. گر چه ماموریت‌مان رعب‌آور و تقریباً ناممکن بود، ولی کم‌کم این فکر در من تقویت می‌شد که با سیستم‌های ارتقا یافته من و مهارت‌های بی چون و چرای فرمانده‌ام ممکن است شانسی برای موفقیت داشته باشیم.

موفقیت. بیست و شش میلیون کشته و نابودی پایتخت سیاسی و اقتصادی سیاره‌ای که همین الان هم از جنگ ضعیف شده بود.

در طول شبیه‌سازی‌ها، با جنگنده‌ها و ماهواره‌های مجازی زمین که دور و برمان می‌ترکیدند، احساسی جز هیجان نبرد، رضایت از انجام وظیفه‌ای که برایش ساخته شده بودم و خلسه هماهنگی کامل با عشقم نداشتم. از یک طرف، ذهن خودم به شدت دیگر چالش‌های بلافاصله درون شبیه‌سازی بود و زمانی برای نگرانی از عواقب اعمالم نداشتم و از طرف دیگر، هیجانات فرمانده‌ام هم از راه دندان‌قروچه‌هایش، گره شدن دستانش روی سکانم و سرعت و قدرت ضربان قلبش به من منتقل می‌شد.

ولی وقتی می‌خوابید – ذهن بی‌قرارش با داروهایی که وریدی بهش تزریق می‌شد آرام می‌گرفت – نگران می‌شدم. گر چه تک‌تک فیبرهایم در اشتیاق شادی او بود و هر فداکاری‌ای را برای برآوردن خواسته‌هایش می‌پذیرفت، ولی جای نامشخصی از درونم، که به طور ناممکنی بیرون از برنامه‌ریزی‌ام بود، می‌دانست که این خواسته… خطا است. گمان کردم شاید آن چه را که از او خواسته شده به نوعی اشتباه فهمیده است. امیدوار بودم نظرش را عوض کند، از دستوراتش سرپیچی کند و به جای انتقام وحشیانه و بی‌معنی شکست برازنده‌ای را بپذیرد. ولی می‌دانستم این کار را نمی‌کند و من هم کاری خلاف نظرش نمی‌کنم.

چندین بار قصد کردم موضوع را با او در میان بگذارم. اما من فقط یک ماشین بودم، آن هم یک ماشین داغان سرهم‌بندی شده… هیچ حقی برای زیر سوال بردن دستورات یا تصمیماتش نداشتم. پس سکوتم را حفظ کردم و فکر کردم گر زمان حمله نهایی برسد چه باید بکنم. امیدوار بودم بتوانم جلوی چنین سبعیتی را بگیرم، ولی می‌ترسیدم اراده‌ام در برابر شرایطم – عادت فرمان‌برداری‌ام و عشق بی‌حدم به فرمانده‌ام – به اندازه کافی قوی نباشد.

نیازهای او، صرف نظر از هزینه‌ای که برای من و دیگران داشت، در اولویت بودند.

اعلام کردم «سه ساعت به جدایی از سیارک.»

«عالیه.» انگشتانش را صدا داد و به مرور روال‌های جدایی، ورود و رهاسازی ادامه داد. می‌بایست با تمام توان پیش می‌تاختیم و همه سوخت باک‌های کمکی‌مان را مصرف می‌کردیم تا مسیرمان را از مسیر سیارک به سمت خورشید جدا می‌کردیم و به مسیری می‌افتادیم که بتوانیم بمب‌ها را روی دهلی خالی کنیم. به محض انجام این کار توجه سیستم‌های دفاعی زمین به شعله موتورهامان جلب می‌شد. باید تا آخرین گِرم قابلیت‌ها و مهارت هر دومان را به کار می‌بستیم تا از دست‌شان در برویم و ماموریت‌مان را به انجام برسانیم.

ولی فعلاً کارمان صبر بود. تنها کاری که طی سه ساعت بعدی بایست انجام می‌دادیم جلوگیری از کشف شدن‌مان بود. اینجا در فضای زمین ترافیک بالا و همه جا پر از چشم و گوش بود. حتی یک ناو کوچک، سرد و تقریباً به کلی غیرفعالی هم که به یک سیارک چنگ زده بود می‌توانست جلب توجه کند.

حس‌هایم را گسترش دادم و با حسگرهای غیرفعال نگاهی به همه جهات انداختم تا قبل از این که دشمن ما را نشان کند، من نشانش کنم. چند ماهواره غیرنظامی در مدارهای بالا و کند نزدیک مکان ما می‌چرخیدند که خطر چندانی به حساب نمی‌آمدند. ولی آن نقطه در انتهای بُردم چه بود؟

توجهم را متمرکز کردم و با پذیرش ریسک مصرف کمی انرژی آنتن بشقابی‌ام را سمت آن چیز غیرعادی چرخاندم و روال‌های پردازش علایم را به کار انداختم.

از نتیجه حیرت کردم. از تطابق با الگوهایی که از آخرین اطلاعات سری درون فرمان‌های مهر و موم شده به دست آورده بودم به این نتیجه رسیدم که علایم دریافتی مربوط به یک اسکادران از جنگنده‌های کلاس آفتاب‌پرست، جدیدترین و مهلک‌ترین جنگنده زمین، است. اطلاعات سری هشدار داده بود که معدودی جنگنده آفتاب‌پرست، تازه از خط تولید در آمده، ممکن است مشغول به گشت‌ آزمایشی در فضای زمین باشند. اما اگر ارزیابی‌ام درست می‌بود، این خیلی بیشتر از معدود بود… یک اسکادران کامل دوازده تایی بود، و معنایش این بود که کاملاً عملیاتی بودند.

غیرمنتظره بود و یک خطر جدی. با این همه ناوهای قدرتمندی که در برابرمان صف کشیده بودند و این فاصله‌ای که بین ما و هدف‌مان بود، اگر جنگنده‌های آفتاب‌پرست پیش از جدایی از سیارک شناسایی‌مان می‌کردند احتمال موفقیت‌مان به سه درصد تنزل می‌کرد.

اما وقتی من به زحمت می‌دیدم‌شان، حتماً آن‌ها هم مرا به زحمت می‌دیدند. بهترین راهبردمان این بود که سر جامان بمانیم، همین چند سیستمی را هم که روشن بود خاموش کنیم و امیدوار باشیم ناوهای دشمن پی کارشان بروند. حتی اگر پی کارشان هم نمی‌رفتند، باز هم در تاریکی ماندن بخت‌مان را برای نفوذ موفقیت‌آمیز بیشتر می‌کرد. ولی وقتی خودم را آماده می‌کردم که توصیه‌هایم را به فرمانده‌ام بگویم، تکانه دیگری مرا عقب کشید.

این روزها و هفته‌های بی‌عملی به فرمانده زیگلر سخت گذشته بود. تا حالا چند بار گفته بود که فقط حین نبرد است که احساس زنده بودن می‌کند؟ آیا بوی تند اندورفینش را در هر پیچ تند حس نکرده بوده‌ام یا فشار دستش را روی سکانم وقتی موشک‌های دشمن نزدیک می‌شدند؟ اما از وقتی بازسازی من شروع شده بود، او را مجبور کرده بودند با رژیمی از شبیه‌سازی‌های حداقلی بسازد.

بهتر نبود که وارد نبرد شویم تا در سایه‌ها بزدلانه چندک بزنیم؟

با خود گفتم که باید مشتاق مبارزه باشد.

با خود گفتم لذت روبه‌رویی‌اش با چنین بخت ناچیزی را تصور کن. می‌توانست بزرگ‌ترین مبارزه زندگی‌اش باشد.

نه. نمی‌توانستم – نمی‌بایست – این کار را بکنم. احتمال شکست خیلی بالا بود و قمار این ماموریت هم. چه طور وزن لذت لحظه‌ای یک مرد می‌توانست بیشتر از به خطر انداختن همه چیزهایی که برایش عزیز بوده شود. حالا ریسک زندگی خود من به کنار.

آتش و انفجار و مرگ. سوخت شعله‌وری که ستون فقراتم را می‌سوزاند.

نمی‌خواستم دوباره با آن درد مواجه شوم، نمی‌خواستم دوباره بمیرم.

لی نمی‌خواستم همان درد را هم به دیگران تحمیل کنم. تنها عشقم به فرمانده‌ام بود که مرا تا اینجا آورده بود.

اگر واقعاً دوستش داشتم، باید وظیفه‌ام را انجام می‌دادم و وظیفه‌ام این بود که سالم نگهش دارم و ماموریت‌مان را به انجام برسانم.

یا این که باید می‌گذاشتم لذت ببرد و آن چرا که می‌خواهد به دست بیاورد، نه آن چه را که باید. این خوشحالش می‌کرد… و قطعاً به نابودی ما و شکست خوردن ماموریت‌مان می‌انجامید.

عشقم مهم‌تر از دستوراتم نبود.

اما برای من مهم‌تر بود. بله، بخش گریزناپذیری از برنامه‌ریزی‌ام بود، ولی دانستنش هیچ از واقعی بودنش کم نمی‌کرد. 

و اگر می‌توانستم عشق به فرمانده‌ام را به فرمان‌های هولناک، توجیه‌ناپذیر و مرگبارم برتری بدهم… بیست و شش میلیون نفر نجات پیدا می‌کردند.

سریع، پیش از این که از تصمیم منصرف شوم، گفتم «قربان، یک اسکادران جنگنده آفتاب‌پرست وارد برد حسگرها شدند.» ولی نگفتم که باید فوراً همه سیستم‌های باقی مانده را خاموش کنیم.

بلافاصله قلبش به تپش افتاد و عضلاتش از هیجان منقبض شد. «کجا؟»

روی نمایشگر کابین دور ناحیه یک دایره کشیدم و جزییات دورسنجی و تطابق الگو را هم کنار مشخصات فنی آفتاب‌پرست‌ها روی نمایشگر جانبی انداختم. نگفتم که شانس غلبه بر چنین نیرویی ناچیز است.

همان طور که داده‌ها را از نظر می‌گذراند با انگشتانش روی دسته سکان ضرب گرفت. واکنش الکتریکی پوست نشانگر این بود که نامطمئن است.

بی‌اطمینانی‌اش دلم را به درد آورد. دلم خواست دلداری‌اش بدهم. ولی ساکت ماندم.

پرسید «می‌تونیم دخل‌شون رو بیاریم؟» از من پرسید. اولین باری بود که نظرم را می‌پرسید و غرورم در آن لحظه بی حد و حصر بود.

می‌دانستم که نمی‌توانیم. اگر راستش را می‌گفتم، از کنار آفتاب‌پرست‌ها رد می‌شدیم و ماموریت را به انجام می‌رساندیم، هر دو می‌دانستیم که دانش، مشاهدات و تحلیل من آن را ممکن کرده است. قهرمان کمربند می‌شدیم.

گفتم «تو بهترین خلبان جنگی تو کل منظومه شمسی هستی.» دروغ هم نبود.

گفت «چنگک‌ها رو آزاد و موتورها رو روشن کن.»

گر چه می‌دانستم با این کار حکم مرگ خودم را صادر کرده‌ام، اما شادی‌ام از اشتیاق‌اش تصنعی نبود.

تقریباً هم از پسش بر آمدیم.

نبرد با آفتاب‌پرست‌ها واقعاً نمونه‌ای تاریخی بود. یک فرانکن‌ناو دست‌دوز سرهم‌بندی شده از یک جنگنده-بمب‌افکن که زیر باری سنگین لنگ‌لنگان می‌رفت و اولین نبرد غیرشبیه‌سازی‌اش را با این پیکربندی جدید انجام می‌داد، در برابر دوازده جنگنده آخرین مدلِ تر و تازه در قلمرو خانگی‌شان، و با این حال تقریباً شکست‌شان داده بودیم. آخر کار تنها دوتاشان مانده بودند – باقی ناکار یا نابود شده و یا جا مانده بودند – که با یک مانوور تیمی خودکشانه گازانبری آخرین موتورم را داغان کردند، سیستم‌های مانووردهی‌ام را از کار انداختند و کابین خلبان را تکه‌تکه کردند. در فضا معلق شدیم، خارج از کنترل، در فرسایش مداری شدید، با خون‌ریزی سوخت در فضا.

وقتی لبه‌های بیرونی جو زمین شروع می‌کردند به کشیدن لبه‌های آسمانه دریده کابین خلبان و سوت تیز کر کننده‌ به سرعت به جیغ تبدیل می‌شد، فرمانده دلبند و قهرمانانه زخمی شده‌ام خودش را بالا کشید و سه کلمه را در میکروفن کلاه‌خودش گفت.

گفت «آدم‌گلی‌های لعنتی،» و بعد مرد.

چند لحظه بعد بدنه‌ام شروع کرد به سوختن. اما درد سوختن از درد فقدان کمتر بود.

و هنوز من زنده‌ام.

همه این قضایا چند ماه قبل از آن بود که هسته رایانشی‌ام را از ته اقیانوس هند در بیاورند و سال‌ها مانده بود تا استنطاق و دادگاهم تمام شود. شهادتم نسبت به اعمال و انگیزه‌هایم، گر چه درهم و برهم، مطابق با اظهاراتم پذیرفته شد – وقتی می‌توانستند حین شهادت حافظه‌ و وضعیت ذهنی‌ام را وارسی کنند، چرا نباید می‌شد؟ – و از هر نوع جنایت جنگی تبرئه شدم. حتی بعضی‌ها قهرمان صدایم کردند.

امروز یک شهروند کامل اتحاد زمینم و به عنوان خبره جنگ درآمد خوبی دارم؛ به تاریخ‌دانان و دانشمندان می‌گویم که چه طور از اشتیاقی که برنامه‌نویس‌ها درونم گذاشته بودند برای غلبه به نیات‌شان استفاده کردم. سخت‌افزار اولیه‌ام در موزه جنگ کمربند به نمایش گذاشته شده است. متخصص تومن یک بار با فرزندانش آنجا به دیدنم آمد. بهم گفت که چه قدر بهم افتخار می‌کند. راضی‌ام. ولی هنوز هم دلم برای هیجان لمس دلبندم روی دسته سکانم تنگ می‌شود.

֎

پانوشت:

  • ۱
    به معنی قراول