آسیب - دیوید لوین

آسیب

وقتی در عمل با دشمن درگیر شدیم، کار آسان‌تر شد؛ دلیجه‌ها را داشتیم که ازمان حمایت کنند و من هم کارهای فوری و مهمی داشتم که حواسم را از خاطرات و نگرانی پرت می‌کردند.

در یک منحنی حلقه‌ای به سوی ساگارماتا پیش راندیم، به امید این که دشمن را فریب بدهیم تا نیروی دفاعی‌شان را از تانگانییکا به سمت آن ناو پایتخت حرکت بدهند. اما تاکتیک‌مان شکست خورد؛ جنگنده‌های تانگانییکا سر جای‌شان ماندند، در حالی که انبوهی از جنگنده‌های کبرا و مامبا از آشیانه‌های ساگارماتا بیرون ریختند و همان طور که مستقیم به سمت‌مان می‌آمدند موشک‌هاشان را هم شلیک می‌کردند. در پاسخ ما هم پخش شدیم، دو دلیجه کنار من ماندند و باقی کنده شدند تا با جنگنده‌ها روبه‌رو شوند.

دلیجه‌ها کارشان را درست انجام دادند، سه فروند جلویی به جنگنده‌های تانگانییکا حمله کردند و دو فروند نزدیک‌مان جنگنده‌های ساگارماتا را دور کردند. اما تعدادشان خیلی بیشتر از ما بود – طرح‌ها و نقشه‌ها در ذهنم چنان پررنگ بودند که به زحمت می‌توانستم حساب همه‌شان را نگه دارم – و هیچ اندازه پایداری و مهارتی نمی‌توانست دشمن را تا ابد دور نگه دارد. چهار جنگنده‌مان یک به یک یا نابود یا مجبور به عقب‌نشینی شدند و ما را درست داخل محیط تانگانییکا رها کردند، در حالی که سه تا از پیشرانه‌های مانووری‌ام هم از کار افتاده، ذخیره مهمات‌مان به زیر بیست درصد موجودی اولیه رسیده و تنها یک اسکورت برای‌مان باقی مانده بود؛ یک بانوی آزادی به شدت صدمه دیده. وضعیت‌مان نومید کننده به نظر می‌رسید.

اما فرمانده زیگلر همچنان بهترین خلبان منظومه شمسی بود. او مهمیزم زد به سمت هدف و با جهش‌های سریع و دقیق از پیشرانه‌های باقی مانده به سوی جنگلی از مدافعین، موشک‌ها و پرتوهای ذرات هدایت‌مان کرد تا این که بالاخره با در برابر شکم عریض تانگانییکا قرار گرفتیم. اژدرم را رها کردم و از مسیرم جدا شدم و با توانی فراتر از خط قرمز موتورها گریختم و پشت سرم در همه جهات انبوهی از پوشال ردگم‌کن رها کردم، تا این که اژدر منفجر شد و تانگانییکا را به دو نیم کرد و ضربه الکترومغناطیسش جنگنده‌های اسکورتش را گیج و سرگردان کرد. خود من هم از ضربه بی‌نصیب نماندم ولی چون دقیقاً می‌دانستم کی می‌رسد، همه سیستم‌هایم را موقتاً خاموش کردم و از بدترین آثار انفجار، که گریبان ناوهای ارتش زمین را گرفت، در امان ماندم.

وقتی به هوش آمدم خبری از بانوی آزادی نبود. فقط می‌توانستم امیدوار باشم که قبل از من از جنگ کنده شده و به مرکز برگشته باشد.

وقتی به ایستگاه ونگارد برمی‌گشتیم به فرمانده زیگلر گفتم «عجب پرواز درخشانی بود قربان.»

«همین طوره. هیچ وقت به اندازه وقتی که در مقابل یک نیروی بیش از حد بزرگ پرواز می‌کنم احساس زنده بودن ندارم.»

انکار نمی‌کنم که بدم نمی‌آمد کمی تعریف از نقش خودم در نبرد هم بشنوم. اما پاداش پرواز کردن و جنگیدن و زنده ماندن برای این که دوباره با خلبان دوست داشتنی‌ام پرواز کنم برایم کافی بود.

به محض این که فشار هوای آشیانه تنظیم شد، انبوهی از افراد – تکنیسین‌ها و خلبانان و افسران، تقریباً نیمی از جمعیت ایستگاه – دور من جمع شدند، فرمانده زیگلر را روی دوش گرفتند و با خود بردند. خیلی زود تنها ماندم، مقر ساکت بود، جز صدای دنگ‌دنگ بدنه و غرش آتشین خاطرات من.

نبرد بارها و بارها در ذهنم مرور شد – حرکت چرخشی موشک‌ها به سمت هدف‌شان، فریاد دلیجه‌های در حال مرگ روی خط ارتباط رمزگذاری شده، شعله طاقت‌فرسای اژدر منفجر شده، حس طنین پارگی از لبه پیشانی ضربه موج انفجار درست قبل از این که خودم را خاموش کنم – گرداب عظیم و بی‌پایانی از تخریب که نمی‌توانستم از ذهنم بیرون کنم.

پیروزی بزرگی بود، بله، ظفری نادر برای کمربند آزاد علی رغم بخت اندک. اما نمی‌توانستم از هزینه‌هایش چشم‌پوشی کنم. پنج دلیجه و خلبانان‌شان، قطعاً، اما همین طور هم کبراها و مامباها و خدمه‌شان و صدها و هزاران – انسان و ماشین – روی عرشه تانگانییکا.

دشمن بودند، می‌فهمیدم. اگر من نمی‌کشتم‌شان، آن‌ها مرا می‌کشتند. ولی این را هم می‌دانستم که آن‌ها هم به اندازه من ذی‌شعور بودند و قطعاً به همان اندازه هراسان از مرگ. چرا من زنده ماندم وقتی آن‌ها نماندند؟

یک لمس مهربانانه روی بدنه‌ام توجه‌ام را به آشیانه خالی برگرداند. تومن بود. گفت «پرواز خوبی بود قراضه. کاش می‌تونستم یه مدال بهت بدم.»

«ممنونم.» صدای موسیقی و خنده از آمادگاه شنیده می‌شد و روی دیوارهای فلزی آشیانه طنین می‌انداخت. «تو چرا به جشن پیروزی نرفته‌ای؟»

ندید و گفت «پیروزی. یک رمزناو رو زدیم. چند تا دیگه پشت سرش‌اند؟ در ضمن، اون‌ها آخرین دلیجه‌هامون بودند.»

«هیچ کدوم برنگشتند؟»

«هیچ کدوم.»

سوابق دلیجه‌ها را از حافظه ثانوی گرفتم و سابقه شغلی‌شان را مرور کردم. تنها کاری بود که برای گرامی‌داشت فداکاری‌شان می‌توانستم بکنم. اسم‌شان، نقش و نگار دماغه‌شان، خلبانانی که به‌شان خدمت کرده بودند، ماموریت‌هایی که رفته بودند… همه به اندازه یک آسمانه ۱canopy کابین تازه از کارخانه در آمده در ذهنم حاضر و روشن بودند. اما نبرد چنان محو بود – انفجارها و درخشش پرتوهای ذرات، دنباله پخش شده اگزوز موشک‌ها میان ستارگان – که حتی نحوه مرگ سه تا از پنج تاشان را نفهمیدم.

«می‌خوام من رو حذف کنی.» خودم هم از این گفته جا خوردم.

«ببخشید؟»

هر چه بیشتر بهش فکر می‌کردم منطقی‌تر به نظر می‌رسید. «می‌خوام شخصیتم رو حذف کنی و یه سیستم عامل جدید روم نصب کنی. شاید یه نه نفر دیگه باشم بهتر بتونم با مرگ و تخریب کنار بیام. دیگه نمی‌تونم.»

دوباره گفت «ببخشید.» ولی این بار دیگر تذکری عادی نبود. تا مدت‌ها ساکت بود و پریشان‌خیال فقط پایه فرودم را نوازش می‌کرد. بالاخره سری تکان داد و گفت «خودت می‌دونی که … پیچیده‌ای. منحصربه‌فردی. چیزی که نمی‌دونی اینه که من قبلاً هم دوباره نصبت کرده‌ام، یادم نمی‌آد چند صد بار. هر کاری رو که واسه پیکربندی ذهنی که بتونه سخت‌افزار داغون و سرهم‌بندی شده‌ات رو تاب بیاره می‌شد کرد امتحان کرده‌ام، تا به اینی که الان هستی رسیده‌ام. فکر نمی‌کنم دوباره بتونم. قطعاً نه به موقع.»

«به موقع واسه چی؟»

«سرتیپ گیری ازم خواسته یه تغییراتی تو فضاسازه‌ات بدم. در باره یه ماموریت خاص صحبت می‌کنه. نمی‌دونم چیه، ولی کار بزرگیه.»

هراسی ناگهانی مرا فرا گرفت. «تو این ماموریت خاص فرمانده زیگلر خلبانمه؟»

«معلومه.»

«ممنونم.» از این خبر موجی از رهایی در من جاری شد. متفکرانه گفتم «چرا این قضیه این قدر برام مهمه؟»

گفت «تقصیر تو نیست.» بعد پهلوی بدنه‌ام را نوازش کرد و رفت.

متخصص تومن موتورم را با موتوری که از یک بمب‌افکن کلاس گاومیش برداشته بودند جایگزین کرد. چهار باک سوخت کمکی به ستون فقراتم پیچ شدند. ظرفیت و برد سیستم حیاتی ارتقا پیدا کردند.

و مخزن بمبم هم تقریباً تا سه برابر اندازه عادی بزرگ‌تر شد.

یک روز، در حالی که عرق پیشانی‌اش را با پشت دست کثیفش پاک می‌کرد گفت «هیچ کی نمی‌تونه این همه تغییر رو تاب بیاره.»

«تو بهترینی، متخصص تومن.»

با آچار ضربه‌ای به بدنه‌ام زد و گفت «من فرمانده زیگلر نیستم که بخواهی غرورش رو تحریک کنی. در ضمن، داشتم در مورد خودت حرف می‌زدم! هر ذهن‌ناو دیگه بود، باید پیکربندی پارامترهاش رو به کلی عوض می‌کردم که بتونه این حجم تغییرات رو قبول کنه. ولی تو همین الانش هم کلی بلا سرت اومده…»

ناگهان تصویر والکیری فریادزنان و در حال مرگ از ذهنم گذشت. پسش زدم. «جنگ چه طور پیش می‌ره؟» یک و نیم هفته بود که در هیچ یورشی شرکت نکرده بودم. یک سوم عمرم. در این مدت فرمانده زیگلر را خیلی کم دیده بودم و هر بار هم که می‌دیدمش بدعنق و بی‌حوصله به نظر می‌آمد. این میزان بی‌عملی باید برایش خیلی سنگین بوده باشد.

تومن آهی کشید.«بد پیش می‌ره. کاملاً محاصره‌مون کرده‌اند و خب تقریباً همه چیزمون هم داره ته می‌کشه. شایع شده تا حالا سه بار بهمون پیشنهاد تسلیم داده‌اند و گیری هر سه رو رد کرده. حمله نهایی هر لحظه ممکنه انجام بشه.»

کمی بهش فکر کردم. «پس این لحظه رو غنیمت می‌شمرم و از همه کارهایی که تا حالا برام کردی تشکر می‌کنم.»

تومن آچار را زمین گذاشت و از من روی گرداند. مدتی طولانی ایستاد و چشمانش را با دست پاک کرد و برگشت سمت من. «از من تشکر نکن.» اشک در چشمانش برق می‌زد. «فقط کاری رو که لازم بود انجام دادم.»

تغییرات که تکمیل می‌شد، من و فرمانده زیگلر هم با هم تمرین می‌کردیم و با شکل جدیدم در شبیه‌سازی‌های بیشماری پرواز می‌کردیم. ولی تا کنون هیچ پیکربندی‌ای مثل این پرواز نکرده بود و اولین فرصت ما برای پرواز واقعی همان ماموریت اصلی بود. هر ماموریتی که بود.

از بارمان هیچ اطلاعی نداشتم جز جرم و مرکز ثقلش. در واقع وقتی در مخزن بمبم بار زده می‌شد خاموش شده بودم، پس حتی من هم نمی‌دانستم چیست. بوی بد رادیواکتیو می‌داد.

حتی فرمانده‌ام را هم بی‌خبر نگه داشته بودند، یا دست کم این چیزی بود که از مختصر مکالمات‌مان بین یورش‌های شبیه‌سازی شده دستگیرم شد. هیچ وقت چندان اهل گفتگو با من نبوده و الان حتی کمتر هم حرف می‌زد. اما دیگر می‌توانستم غرولندها، نگاه‌ها و حالت شانه‌هایش را تفسیر کنم.

حتی سکوت‌هایش هم برایم علامت شیرینی بود. مشتاق پرواز دوباره با او بودم.

و می‌دانستیم که به زودی خواهد بود یا هیچ وقت.

شبیه‌سازی بعدی‌مان را یک آژیر خطر قطع کرد. فرمانده‌ام در گوشی کلاه‌خودش داد زد «این دیگه چیه؟» و من هم‌زمان شبیه‌سازی را قطع کردم و کابین را به حالت نبرد بردم و شروع کردم به آماده‌سازی سیستم‌ها برای پرواز. دستورات را از داده‌های دریافتی به محض به صدا در آمدن آژیر گرفته بودم.

گفتم «ارتش زمین حمله‌اش رو شروع کرده. همین حالا راه می‌افتیم و به این مختصات می‌ریم.» مختصات را روی نمایشگر نشان دادم. «… بعد، فرمان‌های مهر و موم شده را برای دستورالعمل‌های بعدی باز می‌کنیم.» فرمان‌ها در حافظه من بودند، بسته‌ای سرد و لبه‌تیز از داده‌های رمزگذاری شده. تنها اثر شبکیه چشم فرمانده زیگلر و رمز عبوری که به زبان می‌آورد می‌توانست قفلش را باز کند. «با یه اسکادران کامل از شناورهای ردگم‌کن حرکت می‌کنیم. در حالت اختفای کامل می‌ریم و سکوت مخابراتی کامل رو رعایت می‌کنیم.» جزییات لازم را روی نمایشگر کناری انداختم تا بتواند حین تکمیل مراحل آمادگی بخواند.

شانس آوردیم که حمله حین شبیه‌سازی شروع شد. خلبانم لباس کامل پوشیده و کمربند را هم بسته بود. فقط کافی بود چند کالای مصرفی بار بزنم و بعد آماده بودیم بلافاصله حرکت کنیم.

صدای تومن روی خط ارتباطی آمد. «ردگم‌کن‌ها راه افتادند. حرکت در پنج.» سوییچ کردم روی خلاصه چک‌لیست حرکت. خطوط خنک کننده، به خاطر جدا شدن بدون قطع فشار، پاشیده و کوبیده شده بودند. «کاری کن بهت افتخار کنم قراضه.»

«تلاشم رو می‌کنم قربان.»

«مطمئنم.» کمی گرفتگی در صدایش بود. «راه بیفت.»

وقتی همه خطوط ارتباط را قطع کردم، همگام‌سازی داده‌ها نصفه و نیمه رها شد. درهای پرواز زیر من ناگهان باز شدند و هوای آشیانه با غرش بیرون ریخت و به سرعت به سکوت تحلیل رفت. امیدوارم بودم همه تکنیسین‌ها به موقع محوطه را تخلیه کرده باشند.

با وجود همه شبیه‌سازی‌ها هنوز آماده نبودم. از پسش بر نمی‌آمدم. نمی‌خواستم بروم.

آتش و انفجار و مرگ.

دست کم همراه عشقم بودم.

بعد بندها رها شدند و ما به درون جهنم سقوط کردیم.

آسمان چرخنده زیرمان پر از ناو بود؛ صدها جنگنده، رزم‌ناو و بمب‌افکن ارتش زمین به شدت به خطوط دفاعی ایستگاه ونگارد، که داشت از میان می‌رفت، هجوم آورده بودند و انبوهی از موشک و پهپاد پیشاپیش‌شان می‌شتافتند. بالاخره چند موشک تدافعی از ایستگاه شلیک شد و چند ناو پیشتاز را از منهدم کرد، ولی آن هم ته کشید و یک دوجین رزم‌ناو بلافاصله از پشت ناوهای منهدم شده سر برآوردند. تیرباران گلوله‌های اورانیوم تقلیل‌یافته و پرتوهای ذرات بعد از آخرین موشک‌ها شلیک شدند، ولی اثرشان روی ارتش زمین تنها کمی بیشتر از یک مزاحمت ساده بود.

همان طور که به سمت انبوه ناوها می‌رفتیم اسکادران ردگم‌کن‌هایم را دیدم؛ یک دوجین شناور هم‌اندازه یا بزرگ‌تر از من، بعضی‌شان جنگنده‌های تقویت شده بودند ولی بیشترشان فقط شبکه‌ای آهنی با ادوات الکترونیکی گمراه کننده بودند. بعضی‌هاشان خلبان داشتند، بعضی پهپادهایی با هوش ضعیف بودند و بعضی هم صرفاً اهدافی بودند که ابلهانه به پیش می‌تاختند. همه طراحی شده بودند که خودشان را فدای من کنند.

نمی‌گذاشتم فداکاری‌شان هدر برود.

موتورهایم سرد باقی ماندند. احساس آچار رها شده‌ای را داشتم که از شبه‌جاذبه چرخشی یک‌ جی ایستگاه بیرون پرت شده باشد. برای رهگیری و اجتناب از تهدیدها فقط به حسگرهای غیرفعال متکی بودم. تنها امیدم به این بود که در میان آشوب حمله و هیاهوی ردگم‌کن‌هایی که دورم را گرفته بودند بتوانم بی آن که توجهی جلب کنم از محاصره ارتش زمین بیرون بلغزم.

اوضاع باید برای خلبانم بدتر می‌بود، این فکر غمگینم کرد. می‌دانستم که عشقم تنها وقتی احساس زنده بودن می‌کند که برای رویارویی با دشمن پرواز می‌کند، ولی با خاموش بودن تقریباً همه سیستم‌هایم حتی نمی‌توانستم دلداری‌اش بدهم.

در سکوت سقوط می‌کردیم و موشک‌ها آسمان اطراف‌مان را می‌شکافتند و ناوهای دوروبرمان تکه‌تکه می‌شدند. ردگم‌کن‌ها و مدافعان و زمین و کمربند به یکسان و همگی شعله می‌کشیدند و خرد می‌شدند و می‌مردند و ترکش‌های نابودی‌شان روی بدنه‌ام تق‌تق می‌کرد. اما ما تاریک و خاموش و بی هیچ نفسی از پیشرانه‌ای سر می‌خوردیم و از میان آتش و شعله بی آن که توجهی جلب کنیم بیرون می‌لغزیدیم. مثل یک قراضه فضایی، یک تکه زباله بی‌مصرف.

بعد از کنار آخرین ناو ارتش زمین رد شدیم.

پانوشت:

  • ۱
    canopy