آنی یک پارچهٔ نرم را روی بازویش مالید و آن قدر کرومش را جلا داد تا خودش را در آن ببیند. دست و پا و جلوی تنهاش آماده بودند. او اول یک دست و بعد دیگری را به پشتش دراز کرد، اما مفاصلش خیلی سفت بودند. روغن داشتند، اما دین بطریاش را روی یکی از قفسههای بلند کارگاهش گذاشته بود. با بازوهای سفتشدهاش، حتی با چهارپایه هم دستش به آن نمیرسید.
سر میز آشپزخانه نشست و به شامی که برای دین درست کرده بود خیره شد. مرغ شکاری شکمپر شده با میوه و آجیل، همراه با پلوی برنج وحشی. غذا بستهبندی شده بود تا سرد نشود، اما اگر بیشتر آنجا میماند، برنج شفته و مرغ خشک میشد.
چشمانش را بست و پیامی برای دین فرستاد.
آیا امشب تا دیروقت کار میکنی؟ منتظرت باشم که زود بیایی؟
منتظر ماند. ده ثانیه. یک دقیقه. پنج دقیقه. سپس از شمارش زمان دست کشید. قبلاً پاسخهایش سریع میآمدند، اما این روزها معمولاً ساعتها طول میکشید؛ اگر اصلاً پاسخی میآمد.
هیچ کاری جز انتظار نداشت بکند. به فایلهای حافظهاش پناه برد و یکی از خاطرات مورد علاقهاش را مرور کرد.
***
همان روزی که به کارگاه روباتیک برگشت دین را ملاقات کرد. دین وارد شد و نگاهش در اتاق چرخید تا روی او نشست. او به چشمانش نگاه کرد و لبخند زد و گوشهٔ چشمانش چین خورد، طوری که پاسخ پردازندهٔ عصبی او را برانگیخت. به همین خاطر هم بود که این خاطره را ذخیره کرده بود.
پرسید «همیشه چشمات اینقدر این طوری میدرخشند؟ همین قدر آبی؟»
قبل از این که او بتواند پاسخ دهد فروشنده نزدیک شد.
گفت «عنبیهها رو میشه سفارشی کرد. هفت رنگ مختلف ازش موجوده.»
«ئه. نه، همین رنگ رو دوست دارم.»
دین بدن کرومی او را تحسین کرد، نوک انگشتش را به آرامی روی گونهٔ براقش کشید و مراقب بود سطحش را لک نکند.
گفت «حرف نداره.»
به یاد آورد که میخواست پاسخ لبخندش را بدهد، اما میدانست که صورتش انعطافپذیری لازم را ندارد. به جای آن، سرش را به شکلی که احتمالاً ناجور بوده کج کرد، چون دین خندید. به لطف پردازنده صوتیاش، خنده کاری بود که آنی میتوانست انجام دهد، بنابراین او هم خندید.
دین گفت «فوقالعاده است.»
«صداش رو هم میشه سفارشیسازی کرد.»
دین با تکان سر مخالفت کرد. «نه، همین طور که هست خوبه.»
فروشنده ادامه داد: «ربات همدمی بهتر از این تو بازار پیدا نمیکنید. این مدل، با مراقبت مناسب، یه عمر براتون کار میکنه. پردازندهاش از بهترینهاست. به مرور زمان، با نیازهاتون تطبیق پیدا میکنه. حتی میتونه حال و هواتون رو بخونه و خودش رو باهاش هماهنگ کند. تقریباً تنها کاری که براش ساخته نشده اینه که… خودتون میدونین دیگه. مدلهای دیگهای واسه اون کار داریم، اگه بخواهید.»
دین دوباره خندید و گفت «نه، فقط یه کم کمک تو کارهای خونه لازم دارم. من مجردم و فکر کردم این طوری یکی هست که به خاطرش خونه برگردم. کار اصلیم هم مهندسیه و این روباتهای جدید مجذوبم میکنند.»
فروشنده گفت «خوب، جای درستی اومدید. بذارید یه چیزی نشونتون بدم.»
یکی از انگشتان او را گرفت و نوکش را چرخاند و دفترچهٔ راهنمای هولوگرافیکیاش را فعال کرد.
گفت «کل دستورالعمل مراقبت اینجا به تفصیل اومده. اما خیلی ساده است. مهمترین کار اینه که مفاصلش رو روغنکاری کنید، سطح کرومش رو جلا بدید و حتماً هم روزی یه بار تو محل شارژ شارژ بشه. میتونه خیلی از این کارها رو خودش هم انجام بده، اما طوری برنامهریزی شده که نیازهای شما رو تو اولویت بذاره، متوجهید؟ واسه همین باید حتماً نیازهای اون رو هم تامین کنید. مخصوصاً شارژ کردن. اگه شارژش نکنید، وارد حالت خُفتگی میشه. که اتفاق خوبی نیست. ذهنش به کار خودش ادامه میده اما، برای صرفهجویی تو انرژی، عملکردهای حرکتیاش متوقف میشه. اگه مدت زیادی تو این حالت بمونه، باید برای راهاندازی مجدد برش گردونید اینجا.»
دین به فروشنده اطمینان داد: «حتماً شارژش میکنم.»
روز بعد او را تحویل دادند. دین او را روشن کرد و رویش اسم گذاشت. سپس در خانه گرداندش. یک جا آشپزخانه بود، جایی که میتوانست بانک اطلاعات آشپزی گستردهاش را امتحان کند. یک جا اتاق خواب بود، جایی که محل شارژش قرار میگرفت تا نزدیک به جایی که دین میخوابید بخوابد. در آخر، کارگاهش در زیرزمین را هم نشانش داد، جایی که دیوارهایش پر از تکههای فلز قراضه بودند، بعضی بزرگ، بعضی کوچک، و یک تکه حتی کروم بود، مثل خودش.
روی یکی از قفسهها مجسمههای کوچکی که از خردهقراضهها ساخته شده بودند چشمش را گرفت. بازسازی آدمها، حیوانات، ماشینها، هواپیماها و چیزهای دیگری بودند.
گفت: «سرگرمی منه. خوشت میآد؟»
مطمئن نبود. جزییاتشان شگفتآور بود. هنرمندی چیرهدستانهای را در آنها میدید و هر قطعه به وضوح آنچه را که قرار بود نشان دهد به تصویر میکشید. اما یک چیز را نمیفهمید.
«به چه کاری میآیند؟»
«یعنی منظور از ساختشون چیه؟»
«بله. من به منظوری ساخته شدهام. تا به عنوان یک همدم به تو خدمت کنم. چرا این مجسمهها را ساختهای؟»
دین گفت: «فکر کنم فقط دوست دارم نگهشون دارم. نگاهشون کنم. تزئینیاند دیگه.»
او هم تکرار کرد: «تزئینی.» چه هدف عجیبی.
***
وقتی دین وارد شد، آنی با صدای باز شدن در ورودی به زمان حال بازگشت. او ایستاد و رو کرد به سمت در.
«عصر به خیر، دین. شامت آماده است، اگر گرسنه هستی. روزت چطور بود؟»
قبل از این که بتواند پاسخی بدهد، پیامی روی تلفنش آمد. پیام را خواند و شروع کرد به پاسخ دادن به کسی که پیام را فرستاده بود. چند ثانیه طول کشید تا دوباره توجهش را به او برگرداند.
او گفت: «ئه… شامم رو بذار تو یخچال، آنی. باید برم جیم رو ببینم.»
دوباره شروع به پوشیدن کتش کرد.
آنی گفت: «دین، قبل از این که بروی، میشود لطفاً مفاصلم را روغنکاری کنی؟ نتوانستم پشتم را جلا بدهم.»
او گفت: «حتماً، شرمنده. واقعاً باید بیشتر حواسم به این کارها باشه.»
بعد به سمت کارگاهش دوید و با روغندان برگشت. مقداری از آن را در تمام مفاصل آنی چکاند، اما آنقدر عجله داشت که تنها چند مفصل بهخوبی روان شدند. قطرات بیمصرفی از روغن روی بقیهٔ مفاصل چکید و کرومی را که با زحمت جلا داده بود لکهدار کرد.
دین گفت: «بفرما. خوبه؟»
او گفت: «بله.» نمیخواست شکایت کند. به هر حال تلاشش را کرده بود.
«عالی. خوب، بعداً میبینمت.» با این حرف دوباره رفت. حتی دربارهٔ روزش به او چیزی نگفته بود یا دربارهٔ روز او ازش نپرسیده بود؛ کاری که پیشتر میکرد.
***
آنی، بعد از این که غذا را در یخچال گذاشت، به باغش رفت.
به سمت گلهای سرخ رفت و علفهای هرزی را که در پایشان رشد کرده بود کند. همان طور که کار میکرد، به اولین گلهایی که طی یکی از پیادهرویهایش با دین دیده بود فکر کرد؛ زمانی که هنوز با هم برای پیادهروی میرفتند. از پیچیدگی گلها و از نحوهٔ رشد گلبرگهایشان در یک مارپیچ فیبوناچی کامل شگفتزده شده بود. دین هم از نحوهٔ واکنش او به چیزهای جدید شگفتزده شده بود. چندی بعد دین او را به حیاط برد و گفت اگر بخواهد میتواند یک باغچه مخصوص خودش داشته باشد.
با هم روی باغچه کار کرده بودند. او فایلهای جدیدی دربارهٔ مراقبت از گیاهان بارگذاری کرد و با هم گل و میوه و سبزیجات کاشتند. با هم به خاک رسیدگی میکردند و آب و کود میدادند تا بالاخره گلها به شکوفه نشستند و میوهها و سبزیجات رسیدند.
او گفته بود: «همهٔ اینها را با هم انجام دادیم. با هم.»
دین لبخند زده و گوشهٔ چشمانش چین خورده بود.
حالا آن خاطره را، در حالی که تنها در تاریکی کار میکرد، بازپخش میکرد.
***
یک اعلان داخلی به او اطلاع داد از زمان خواب معمول دین گذشته است. به نظر میرسید دوباره تا دیروقت بیرون خواهد ماند. آنی به محل شارژ خود رفت، اما به جای اتصال به آن، متوجه شد در گوشهای از تخت جلویش نشسته است.
چیزهای زیادی بودند که باید بهشان فکر میکرد. علاوه بر این، میخواست وقتی دین برمیگردد هوشیار باشد؛ شاید چیزی لازم داشته باشد. واضح بود به نوعی در انجام وظایفش کوتاهی میکند. روزگاری با هم خوشحال بودند، اما الان هر کاری میکرد نمیتوانست آن لبخند همراه با چین خوردن گوشهٔ چشمانش را برگرداند.
مجموعهای از خاطرات را مرور کرد. دین در حال صحبت با او دربارهٔ کارش. وقتی شطرنج بازی میکردند. وقتی دین تصویر هولوگرافیکی از دوران کودکیاش را نشانش میداد. همان موقع بود که اهمیت هدف خود را احساس کرد و فهمید همدم بودن به چه معناست.
فایلی را باز کرد که یکی دیگر از خاطرات اولیهاش در آن بود. دین مهمانیای ترتیب داده بود. همه دوستانش بودند. آنی با سینیهای غذای انگشتی در حال پذیرایی بود.
یکی از زنها، در حالی که یکی از پیشغذاها را میخورد، گفت: «اینها چقدر خوشمزهاند.»
دین گفت: «آنی آشپز فوقالعادهایه. ولی فقط یه خدمتکار تشریفاتی که نیست. این رباتها خیلی بیشتر از اینهاند. میدونی یه باغ واسه خودش درست کرده؟ تازه، حس شوخطبعی هم داره.»
دوستش جیم گفت: «برنامهریزی شده به جوکهات بخنده، بابا.»
همهشان خندیده بودند، پس آنی هم خندیده بود.
دین گفت: «عشق نمیکنی؟»
گیرندههایش از خوشحالی گر گرفت.
حتی همین حالا هم، که فایل خاطره را میبست، گیرندههایش گر گرفت.
***
دین تا صبح برنگشت. وقتی آمد، چند ساعت خوابید، در حالی که آنی منتظر بود و به خروپفش گوش میداد. وقتی بیدار شد، به کارگاهش رفت تا روی مجسمههای فلزیاش کار کند. آنی دنبالش رفت و برای مدتی او را تماشا کرد.
آنی گفت: «مدتی است مجسمه جدیدی نساختهای.»
دین گفت: «این یکی سفارشیه. زنی که باهاش کار میکنم پیشنهاد داد رمز عبور حساب دنیای پیشرفتهٔ خودشرو در ازای یه سنجاقک بهم بده.»
«دنیای پیشرفته؟»
«یک تجربه شبیهسازی شده است.»
آنی گفت: «بله، جستجو کردم. فقط تا حالا دربارهاش صحبت نکرده بودی.»
دین گفت: «در واقع جیم کرمش رو انداخت. سقوط آزاد مجازی علاقهٔ جدیدمه. خیلی خفنه! درست مثل واقعیته، اما بدون خطر. شگفتآوره که فناوری چقدر سریع پیشرفت کرده است.»
ذهن آنی از فعالیت گر گرفت. به تصاویر هولوگرافیکی که اخیراً از مدلهای جدید همدم دیده بود، فکر کرد. مدلهایی با پوست و موی مصنوعی که ظاهری انسانی به آنها میداد و چهرههای کاملاً متحرکی که حتی میتوانستند لبخند بزنند.
پرسید «تا فکر کردهای من را با مدل پیشرفتهتری جایگزین کنی؟»
دین گفت: «چرت نگو. تو تنها همدمی هستی که میخوام.»
لحنش صادقانه بود، با این حال، آنی خاطراتش را جستجو کرد تا ببیند حین انجام کارهای روزمره چه زمانی از جلوی نمایشگاههای رباتهای جدید عبور کردهاند. در فایلهایش دید که او هیچوقت بهشان نگاه نکرده است و هرگز برای بررسی قیمت یا ویژگیهایشان توقف نکرده بود. تنها نتیجهای که میتوانست بگیرد این بود که دین از او راضی بوده است. با این حال، نمیتوانست از خودش نپرسد چرا این روزها وقتی به او لبخند میزند، گوشههای چشمانش دیگر چین نمیخورد.
بدین کار مجسمه را تمام کرد و دوباره از خانه بیرون رفت تا آن را با رمز عبور معاوضه کند. غیبتش آنقدر طولانی شد که آنی در نهایت پیامی برایش فرستاد.
آیا به زودی به خانه برمیگردی؟ دوست داری برای ناهار چیزی خاص درست کنم؟
پاسخ چند ساعت طول کشید.
باز دیر میآم. با جیم میریم سقوط آزاد. منتظرم نباش.
با این حال او منتظر ماند. در اتاق نشیمن نشست و خاطراتش را مرور کرد. وقتی دین رسید، سعی کرد مثل همیشه بلند شود و به استقبالش برود، اما نتوانست. چند بار دیگر هم تلاش کرد، اما بدنش واکنش نشان نمیداد.
دید دین متوجهش شده و وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده نگرانی در چهرهاش نمایان شد.
گفت: «آی آنی، ببین چه سرت اومده.»
دست دین را، که دستورالعملش را فعال میکرد و به دنبال چیزی میگشت که بتواند تعمیرش کند، روی خودش حس کرد. دین چیزی نیافت، بنابراین برای لحظهای رفت و سپس با روانکننده برگشت و این بار با دقت آن را به کار برد. وقتی روغنکاری را تمام کرد، حتی کرومش را هم براق کرد.
دین گفت: «همه چی ردیف میشه، آنی. دوباره راهت میاندازم.»
اما خیلی دیر شده بود. هم او این را میدانست و هم دین. او به حالت خُفتگی رفته بود. میتوانست ببیند و بشنود. میتوانست فکر کند. اما جز اینها، درون خودش گرفتار شده بود. میخواست به او بگوید که او را برای راهاندازی مجدد بفرستد، اما نمیتوانست. حتی نمیتوانست از او بخواهد او را کنار پنجره بگذارد تا بتواند باغش را ببیند.
دین قول داد: «امشب خستهتر از اونم که بتونم کار دیگهای بکنم. ولی فردا اول وقت تعمیرت میکنم.»
***
روز بعد، آنی را به کارگاهش برد و او را روی صندلی، کنار مجسمههای فلزیاش قرار داد. شروع به جستجو بین ابزارهایش کرد که ناگهان تلفنش زنگ زد.
«سلام جیم. آره، عالیه. چند دقیقهٔ دیگه میبینمت.»
تلفن را قطع و به آنی نگاه کرد.
او گفت: «به خدا ردیفت میکنم. اما جیم میگه یکی رو میشناسه که میتونه یه برنامهٔ موجسواری مجازی برامون بگیره که این قدر واقعیه که میتونی برخورد قطرات آب رو پوستت حس کنی.»
بعد از خانه بیرون زد. آنی صدای بسته شدن و قفل شدن در طبقهٔ بالا را شنید. آنی، که نمیتوانست سرش را بچرخاند، تنها میتوانست مستقیم به جایی خیره شود که تکهٔ بزرگی از کروم به دیوار تکیه داده بود. انعکاس خودش را در سطح آن میدید. میتوانست آنچه را که الان شده بود ببیند: دیگر نه آن چیز نو و براق. فقط یک مجسمهٔ فلزی دیگر، بدون هدفی واقعی. چیزی برای نگه داشتن و نگاه کردن.
֎