آلفرد سیمون روی کازانگا به دنیا آمده بود. کازانگا سیارهای کوچک نزدیک ستارهٔ سماک رامح[۱] بود که امورات مردمش از راه کشاورزی میگذشت. سیمون هم آنجا کمباینش را در مزارع گندم میراند و بعد از ظهرهای دراز و ساکت آنجا به ترانههای عاشقانهٔ ضبط شده روی زمین گوش میداد.
زندگی خوبی روی کازانگا داشت. دختران همه خوشهیکل، خوش سر و زبان، رک و قانع بودند، پای گشت و گذار روی تپهها یا شنا در جویهای آب. برای زندگی مشترک هم شرکای وفادار و ثابت قدمی بودند. اما اصلاً چیزی از رمانتیکبازی سرشان نمیشد! با آن برخوردهای شاد و راحت روی کازانگا میشد کلی خوش گذراند. اما چیزی بیشتر از خوش گذراندن گیر کسی نمیآمد.
سیمون حس میکرد این وسط، توی این زندگی آرام و بیدغدغه، چیزی کم است. بالاخره هم یک روز کشف کرد کمبودش کجاست.
روزی دستفروشی با کشتی فضایی درب و داغانی پر از کتاب به کازانگا آمد. نحیف و موسفید بود، کمی هم خل و چل میزد. برایش جشنی گرفتند، آخر دنیاهای دوردست بیرونی قدر تنوع را میدانستند.
دستفروش برایشان شایعات جدید را تعریف کرد. از جنگ قیمت بین «دیترویت ۲ و ۳» بگیر تا این که آلاناییهای ماهیگیر چه کولاکی در کارشان میکردند، تا این که زن رییس جمهور موراشا چه پوشیده بود، تا این که مردم دورَن ۵ چقدر عجیب و غریب حرف میزنند. بالاخره یکی گفت «از زمین برایمان بگو.»
دستفروش ابرو بالا انداخت و گفت «اِه! دلتان میخواهد از سیارهٔ پیر مادر بشنوید؟ باشد، دوستان هیچ جا مثل زمینِ پیر نمیشود، هیچ جا. روی زمین، رفقا، همه چیز ممکن است و از هیچ چیز هم دریغ نمیکنند.»
سیمون پرسید «هیچ چیز؟»
دستفروش پوزخندزنان توضیح داد که «اصلاً بر علیه ممنوعیت قانون دارند. هیچ کس هم تا حالا این قانون را نشکسته. زمین با همه جا فرق دارد، دوستان. شماها کارتان کشاورزی است دیگر؟ خوب حرفهٔ زمین هم چیزهای غیر عملی مثل دیوانهبازی، زیبایی، جنگ، مستی، سرخوشی، اصالت نژاد، وحشت و توی همین مایهها است. مردم از همه جا، از سالهای نوری آنورتر میآیند که این چیزها را تجربه کنند.»
زنی پرسید «عشق هم؟»
پیلهور با ملایمت گفت «پس چه دخترم، زمین تنها جای کهکشان است که هنوز عشق دارد! دیترویت ۲ و ۳ امتحانش کردند و دیدند خیلی گران درمیآید، خوب، آلاناییها هم دیدند که ثبات اجتماعی را برهم میزند و هنوز هم فرصت نشده که به موراشا یا دورن ۵ واردش کنند. ولی گفتم که، حرفهٔ زمین مسائل غیر عملی است و از آن پول در میآورند.»
کشاورزی هیکلی پرسید «پول؟»
«چرا که نه. زمین پیر است، منابع معدنیاش تمام شدهاند و مزارعش بایر افتادهاند. دیگر مهاجرنشینهایش هم مستقل شدهاند و پرند از آدمهای متین و موقر مثل خود شما که در عوض محصولاتشان پول میخواهند. خوب پس زمین پیر، به جز با این چیزهای غیر ضروری که به زندگی ارزش زنده بودن میدهند، با چه چیزی میتواند معامله کند؟»
سیمون پرسید «تو روی زمین عاشق شده بودی؟»
دستفروش با تلخی خاصی در صدایش جواب داد «بودم … عاشق بودم، حالا هم سفر میکنم. خوب، رفقا این کتابها …»
سیمون کتاب شعری قدیمی را به قیمتی گزاف خرید و همچنان که آن را میخواند، رؤیای شور عشق زیر نور مهتاب مجنون، تلألو پرتو سپیدهدم بر لبان تفتهٔ عشقبازان، بدنهای درهم و شوریدهٔ عشق و کر از غرش خیزابهها روی ساحل تاریک دریا را میدید.
فقط هم روی زمین میشد از این کارها کرد! چون، همان طور که دستفروش گفته بود فرزندان زمین که همه این سو و آنسوی کهکشان پخش شده بودند، سخت درگیر نبرد برای امرار معاش از خاک بیگانه بودند. گندم و ذرت روی کازانگا عمل میآمد، کارخانهها هم روی دیترویت ۲ و ۳ رشد میکردند. ماهیگیران آلانا نُقل مجالس کمربند ستارهای جنوبی بودند، موراشا هم پر از جانوران خطرناک بود و کلی هم صحرای نامسکون روی دورن ۵ مانده بود که باید فتح میشد. همهٔ اینها هم کاملاً و دقیقاً همان طوری بودند که باید باشند.
اما جهانهای تازه سر حساب و کتاب، مطابق طرح و نقشه و در کمال خود سترون بودند. چیزی این وسط در مرزهای دوردست فضا از دست رفته بود و امروز تنها زمین بود که عشق را میشناخت.
پس سیمون کار کرد و پسانداز کرد و خیالپردازی کرد. در بیست و نه سالگی مزرعهاش را فروخت، همهٔ پیراهنهای تمیزش را در یک کیف دستی محکم و بادوام جا داد، بهترین لباسش را با جفتی کفش پیادهروی خرکار پوشید و از فرودگاه شهر اصلی کازانگا راهی شد.
***
بالاخره به زمین آمده بود، جایی که رؤیاهایش باید به حقیقت میپیوست، چون که اینجا بر ضد ناکامی قانون داشتند.
به سرعت روند معمول اداری در فرودگاه نیویورک را طی کرد و با قطار زیرزمینی به میدان تایمز رفت. وقتی آنجا از زیرزمین بیرون آمد، نور چشمهایش را میزد. کیفش را محکم چسبیده بود، چون چشمش را از کیفقاپها، جیببرها، کفزنها و دیگر سکنهٔ شهر ترسانده بودند.
وقتی دور و برش را با نگاه میکاوید، نفسش از شگفتی بند آمده بود.
اولین چیزی که او را تحت تاثیر قرار داد، ردیف بیانتهای تئاترها و سینماها بود که در دیوارشان پر از آگهیهای دوبعدی، سهبعدی یا چهاربعدی، طبق ترجیح ناظر، بود. و چه آگهیها و جاذبههایی!
سمت راستش اعلانی پارچهای آویزان بود که رویش نوشته بود «شهوترانی در ونوس! مستندی از فرآیند آمیزش بین ساکنان جهنم سبز! مبهوت کننده! رسواگرانه! افشاگرانه!»
میخواست تو برود، اما آن طرفتر یک فیلم جنگی بود. بیلبورد نعره میزد «جنگآوران خورشید! تقدیم به رزمجویان بیباک کشتیهای فضایی!» و کمی پایینتر تصویری بود که میگفت «نبرد تارزان با غولهای زحل!» یادش آمد که قبلاً دربارهٔ تارزان خوانده که یکی از قهرمانان باستانی نژاد زمین بوده است.
همهاش اعجاببرانگیز بود، کلی چیزهای دیگر هم بود! مغازههای کوچکی دید که غذاهای هر دنیایی را که بخواهی داشتند، به خصوص غذاهای محلی زمینی مثل پیتزا، هاتداگ، اسپاگتی و دلمه. مغازههایی هم بود که لباسهای مازاد نیروهای فضایی زمین را میفروختند و مغازههایی دیگر که انگار فقط و فقط مشروب میفروختند.
سیمون مانده بود که اول چه کند. بعد ناگهان از پشت سرش صدای تقتق ممتد رگبار شلیک تفنگ شنید و برگشت.
یک سالن تیراندازی بود، یک جای دراز و کمعرض که رنگ روشن خورده بود و درش هم یک پیشخوان بود که ارتفاعش به کمر میرسید. مسئول سالن که مردی چاق و سبزه بود و روی چانهاش هم یک خال سیاه گوشتی داشت، روی چهارپایهای بلند نشسته بود و به سیمون لبخند میزد.
«میخواهی یک امتحانی بکنی؟»
سیمون جلو رفت و دید به جای هدفهای معمولی، چهار زن تقریباً بیلباس ته سالن روی صندلیهایی پر از جای گلوله نشستهاند. روی پیشانی و بالای هر یک از پستانهای آنها یک علامت هدف کوچک کشیده بودند.
سیمون پرسید «یعنی با فشنگ واقعی شلیک میکنید؟»
مسئول جواب داد «البته! توی زمین تبلیغات دروغ ممنوع است، قانون داریم. هم فشنگها راستکیاند و هم این دخترها. بیا جلو و یکی را بزن.»
یکی از زنها صدا زد «یالا ورزشکار! شرط میبندم نمیتوانی مرا بزنی!»
یکی دیگر جیغ زد «این حتی نمیتواند یک کشتی فضایی را بزند!»
دیگری داد زد «حتماً میتواند! زودباش ورزشکار!»
سیمون پیشانیاش را مالید و سعی کرد متعجب به نظر نرسد. بالاخره اینجا زمین بود و هر چیزی تا وقتی بازدهی تجاری داشته باشد، مجاز بود.
پرسید «جایی هم هست که به مردان تیراندازی کنند؟»
مسئول گفت «بله. ولی تو که آدم منحرفی نیستی، … یا هستی؟»
«معلوم است که نه!»
«زمینی نیستی؟»
«نه. از کجا فهمیدی؟»
«از لباست. همیشه به لباس مردم دقت کن.»
مرد چاق چشمهایش را بست و شروع کرد به خواندن «بدو بدو، بیا یک زن بُکُش !از شر بار عقدههای دل خلاص شو! ماشه را بکش تا بیرون ریختن عصبانیت فرو خورده را حس کنی! از ماساژ بهتر است! از مست کردن بهتر است! بدو بدو، بیا یک زن بکش!»
سیمون از یکی از دخترها پرسید «وقتی میکشندتان خودتان را به مردن میزنید؟»
دختر گفت «احمق نباش!»
«چه ترسناک…»
دختر شانههایش را بالا انداخت و گفت «از این بدترش را هم میکنم.»
سیمون میخواست از دختر بپرسد که چطور میخواهد بدتر از آن را انجام دهد که مسئول روی پیشخوان خم شد و آهسته گفت «اینجا را ببین داداش، ببین چه برایت دارم.»
سیمون نگاهی به آن سوی باجه انداخت و یک اسلحهٔ نیمه خودکار کوچک دید.
مسئول گفت «با یک قیمت خیلی کم، میگذارم از تامی استفاده کنی. میتوانی تمام اینجا را باهاش جارو کنی، اثاثیه را درب و داغان کنی و در و دیوار را پایین بیاوری. خشابش چهل و پنج تایی است و لگدش موقع شلیک مثل جفتک قاطر میماند. با تامی که آتش کنی، قشنگ حس میکنی داری واقعاً تیراندازی میکنی.»
سیمون گفت «خوشم نمیآید.»
مسئول گفت «یکی دو تا نارنجک هم دارم. تکهتکه میکنند. میتوانی اصلاً …»
«نه!»
مدیر گفت «اگر پولش را بدهی، خود من را هم میتوانی بزنی، اگر این طور حال میکنی، هر چند نتوانستم حدس بزنم. چه میگویی؟»
«نه! هرگز! این وحشتناک است!»
مسئول با حالتی جدی براندازش کرد و گفت «امروز توی حسش نیستی؟ باشد. من بیست و چهار ساعته هستم. بعداً میبینمت ورزشکار.»
سیمون که دور میشد گفت «هرگز!»
یکی از زنها صدایش کرد «منتظرت میمانم، جونی!»
سیمون به نوشیدنیفروشی نزدیک رفت و یک لیوان کوکاکولا سفارش داد. متوجه شد دستهایش میلرزند. به زحمت آرامشان کرد و بعد شروع کرد نوشابهاش را با نی مک زدن. به خودش یادآوری کرد که نباید دربارهٔ زمین با معیارهای خودش قضاوت کند. اگر مردم زمین از کشتن آدمها لذت میبردند و قربانیها هم با مردن مشکلی نداشتند، چرا باید کسی اعتراض میکرد؟
یا شاید هم باید میکرد؟
داشت همین موضوع را برای خودش سبک و سنگین میکرد که صدایی از بغلدستش گفت «چطوری داداش؟»
سیمون برگشت و دید که مرد کوچکاندام، لاغر مردنی و زبر و زرنگی با یک بارانی بزرگ که به تنش زار میزد، کنارش ایستاده است.
مرد کوچکاندام پرسید «شهرستانی هستی؟»
سیمون گفت «آره. از کجا فهمیدی؟»
«از کفشهایت. من همیشه به کفش مردم نگاه میکنم. سیارهٔ کوچک ما را چطور دیدی؟»
سیمون محتاطانه گفت «گیج کننده است… آخر انتظار نداشتم… خوب…»
مرد کوچکاندام گفت «البته. تو یک ایدهآلیستی، با یک نگاه به صورت معصومت این را فهمیدم، رفیق. تو برای کار خاصی به زمین آمدهای، درست میگویم؟»
سیمون با تکان سر تایید کرد.
مرد کوچکاندام گفت «میدانم دنبال چه هستی، رفیق. تو دنبال راه انداختن جنگی هستی که دنیا را از چیز خاصی نجات بدهی و جای درستی هم آمدهای. ما شش جنگ بزرگ داریم که همیشه در حال اجرا هستند، توی هیچ کدامشان هم لازم نیست خیلی برای به دست آوردن موقعیت مهمی صبر کنی.»
«شرمنده، اما…»
مرد کوچکاندام با لحنی که میخواست تاثیرگذار باشد گفت «همین الانِ الان… کارگران مستضعف پرو در مبارزه با یک رژیم فاسد و رو به زوال سلطنتی از جانشان گذشتهاند. یک مرد دیگر شاید بتواند جنگ را مغلوبه کند. رفیق، تو میتوانی آن مرد باشی! تو میتوانی پیروزی سوسیالیستها را تضمین کنی!»
مرد کوچکاندام با دیدن تغییرات چهرهٔ سیمون که کاملاً زیر نظر گرفته بودش، به تندی گفت «ولی اشرافیت روشنفکر چیز دیگری است. پادشاه پیر و عاقل پرو (یک پادشاه فیلسوف که به عمیقترین درک افلاطونی رسیده،) شدیداً به کمک تو نیاز دارد. سپاه کوچک دانشمندان، سازمانهای بشردوستانه، گارد سوییسی، شهسواران قلمرو و رعایایش به شدت تحت تاثیر خارجیها قرار میگیرند. یک مرد، مرد، میدانی…»
سیمون گفت «هیچ علاقهای ندارم.»
«آنارشیستها در چین…»
«نه.»
«شاید از کمونیستهای ولز خوشت بیاید؟ یا کاپیتالیستهای ژاپن؟ شاید هم میلت به گروههای مستقلی مثل فمینیستها، ناهیان مُسکرات، نقرهکاران آزاد یا از امثال اینها میکشد، خوب احتمالاً میتوانم برایت جور کنم که…»
سیمون گفت «دنبال جنگ نیستم.»
مرد کوچکاندام که با حرکات شدید سر تایید میکرد گفت «نمیشود سرزنشت کرد. کی خوشش میآید؟ جنگ نفرتانگیز است… با این حساب تو به دنبال عشق به زمین آمدهای.»
سیمون پرسید «از کجا فهمیدی؟»
مرد کوچکاندام با تبسمی از روی تواضع گفت «عشق و جنگ، محصولات اصلی زمین هستند. خیلی وقت است داریم آنها را به صورت تولید انبوه بیرون میدهیم.»
سیمون پرسید «پیدا کردن عشق مشکل است؟»
مرد کوچکاندام سریع گفت «دو چهارراه برو بالا، میبینیاش. بهشان بگو جو تو را فرستاده.»
«ولی آخر نمیشود! نمیشود که سرت را پایین بیندازی بروی …»
جو پرسید «از عشق چه میدانی؟»
«هیچ.»
«خوب ما در این زمینه واردیم.»
سیمون گفت «هر چه میدانم از کتابها خواندهام. شور عشق زیر نور مهتاب مجنون…»
«آری، و بدنهای روی ساحل تاریک دریا و کر از غرش خیزابهها.»
«کتابش را خواندهای؟»
«آن کتاب یک بروشور تبلیغاتی معمولی است. من باید بروم. برو، سرراست است.»
این را که گفت، با سر تکان دادنی از روی رضایت بین جمعیت رفت. سیمون کوکاکولایش را تمام کرد و آهسته در خیابان برادوی به راه افتاد. در فکر بود، گره به ابروهایش انداخته بود، ولی حواسش بود که به این زودی قضاوت ناپختهای نکند. وقتی به خیابان چهل و چهارم رسید، تابلوی نئون عظیمی دید که با نور شدیدی خاموش و روشن میشد. روی تابلو نوشته شده بود «مؤسسهٔ عشق»، کلمههای نئونی کوچکتری هم بودند که سیمون خواندشان «بیست و چهار ساعته!» زیرش هم نوشته بودند «یک پرواز اختصاصی.»
سیمون اخم کرد، چون سوءظن بدی به جانش افتاده بود. با این حال از پلهها بالا رفت و وارد یک اتاق پذیرش شد. اتاق پذیرش خیلی با سلیقه چیده شده بود. از آنجا او را فرستادند به اتاقی شمارهدار در راهرویی دراز.
در اتاق مرد خوشصورتی با موهای جوگندمی که پشت میز مجللی نشسته بود، از جایش بلند شد و همین طور که با او دست میداد گفت «خوب! از کازانگا چه خبر؟»
«از کجا فهمیدید کازانگایی هستم؟»
«پیراهنتان، من همیشه به پیراهن افراد نگاه میکنم. من آقای تِیت هستم و هر خدمتی از دستم بر بیاید به بهترین صورت برایتان انجام میدهم. اسم شما قربان؟»
«سیمون، آلفرد سیمون.»
«بفرمایید بنشینید آقای سیمون. سیگار؟ نوشیدنی؟ از این که پیش ما آمدید پشیمان نمیشوید، قربان. ما قدیمیترین مؤسسهٔ توزیعکنندهٔ عشق هستیم و از نزدیکترین رقیبمان، شرکت شور بیپایان، خیلی بزرگتریم. در ضمن قیمتهای ما هم خیلی معقولترند، محصولمان هم بهبود یافته است. میشود بپرسم چطور اینجا را پیدا کردید؟ آن آگهی تمامصفحه در تایمز را دیدید؟ یا…»
سیمون گفت «جو مرا فرستاده.»
آقای تیت که سرش را با رضایت تکان میداد گفت «آها، خیلی فعال است. خوب، قربان، هیچ دلیلی برای به تاخیر انداختن کار وجود ندارد. راه درازی برای رسیدن به عشق آمدهاید و به عشق هم میرسید.» دستش را به سمت دکمهای روی میزش دراز کرد، اما سیمون جلویش را گرفت.
سیمون گفت «بیادبی نباشد، اما…»
آقای تیت با لبخندی ترغیب کننده گفت «خوب؟»
سیمون که از هیجان حسابی سرخ شده بود و پیشانیاش هم پر از قطرههای عرق شده بود در آمد که «من نمیفهمم. به نظرم اشتباه آمدهام. این همه راه تا زمین نیامدهام که… یعنی، آخر واقعاً که نمیشود عشق را فروخت، میشود؟ عشق را نمیشود! یعنی، اگر بشود که دیگر واقعاً عشق نیست، غیر از این است؟»
آقای تیت که از تعجب روی صندلیاش نیمخیز شده بود گفت «همین است! نکته در همین است! هر کسی، هر جایی میتواند همآمیزی بخرد، شکر خدا. بعد از جان آدمیزاد، از همه چیز ارزانتر این است. ولی عشق کمیاب است، خاص است، عشق فقط روی زمین پیدا میشود. بروشور ما را خواندهاید؟»
سیمون پرسید «بدنهای روی ساحل تاریک؟»
«بله، همان. من آن را نوشتهام. تا حدی حس را منتقل میکند، مگر نه؟ آقای سیمون، همچین احساسی را به هر کسی نمیشود داشت. چنین احساس عمیقی را تنها همراه کسی میتوانید تجربه کنید که عاشق شما است.»
سیمون، مشکوک، گفت «عشق واقعی که نیست.»
«البته که هست! ما اگر عشق شبیهسازیشده میفروختیم، حتماً به همان عنوان شبیهسازیشده برچسبش میزدیم. قوانین تبلیغات روی زمین خیلی سفت و سخت هستند، خیالتان راحت باشد آقای سیمون. هر چیزی را میشود معامله کرد، به شرطی که برچسب صحیح خورده باشد، اخلاق حرفهای حکم میکند!»
تیت نفسی تازه کرد و با لحن آرامتری گفت «نه قربان، اشتباه نکنید، محصول ما مشابه نیست. این محصول دقیقاً خودِ خود آن احساسی است که شاعران و نویسندگان هزاران سال دربارهٔ آن داد سخن دادهاند. با کمک اعجاز علم جدید میتوانیم این احساس را با بستهبندی جذاب، کاملاً قابل مصرف و با یک قیمت خیلی مسخره خدمت شما تقدیم کنیم.»
سیمون گفت «من تصور میکردم که باید بیاختیار پیش بیاید…»
آقای تیت زیر بار این یکی رفت. «خودانگیزی هم خوب ارزش خودش را دارد. آزمایشگاههای ما دارند رویش کار میکنند. باور کنید تا وقتی بازار مناسب فراهم باشد، هیچ چیزی نیست که علم نتواند تولید کند.»
سیمون بلند شد و گفت «اصلاً از هیچ چیزش خوشم نیامد. من میروم فیلمی چیزی ببینم.»
صدای آقای تیت کمی بلند شد. «صبر کنید! فکر میکنید ما میخواهیم چیزی به شما بیندازیم؟ فکر میکنید ما خیال داریم دختری به شما معرفی کنیم که وانمود میکند عاشق شما است، در حالی که این طور نیست؟ بله؟»
سیمون گفت «یک چیزی توی همین مایهها.»
«ولی خوب این طور نیست! این طور خیلی گران درمیآید. تازه، دختر هم دچار استهلاک و گسیختگی شدید میشود و در ضمن بازی کردن نقش همچنین احساسی، آن هم به این عمق و دامنه، از لحاظ روانی برایش مشکل ایجاد میکند.»
«خوب پس چطور این کار را میکنید؟»
«با اِعمال درکی که از دانش روز و عملکرد ذهن انسان پیدا کردهایم.»
این حرف به نظر سیمون خیلی دو پهلو آمد. پس به سمت در به راه افتاد.
آقای تیت گفت «آقای سیمون شما به نظر آدم روشنی میرسید. بگویید ببینم، فکر میکنید بتوانید فرق عشق واقعی و ساختگی را تشخیص بدهید؟»
«صد در صد.»
«خوب این هم تضمین شما است! اگر راضی نبودید، یک سنت هم نپردازید.»
سیمون گفت «دربارهاش فکر میکنم.»
«چرا تاخیر بیندازیم؟ روانشناسان پیشرو میگویند که عشق واقعی محکم کننده و بازگردانندهٔ سلامت عقل، مرهم شخصیتهای آسیب دیده، برقرار کنندهٔ تعادل هورمونی و بهبود دهندهٔ عقدههای روانی است. عشقی که ما به شما عرضه میکنیم همه چیزش تکمیل است؛ علاقهٔ عمیق و پایدار، شور بیلگام، وفاداری کامل، مهر و علاقهٔ رازآلودی که درمان همه کاستیها و تقویتکنندهٔ خوبیهای شما است، اشتیاق بیپایان برای راضی کردن شما و اشانتیونی که فقط موسسهٔ عشق میتواند تامین کند: جرقهٔ اولیهٔ غیرقابل کنترل، آن لحظهٔ ناب عشق در نگاه اول!»
آقای تیت دکمهای را فشار داد، سیمون بیاراده اخم کرد. در باز شد، دختری وارد شد و سیمون دیگر نتوانست فکر کند.
دختر بلند بالا و باریک اندام بود، موهایش قهوهای بودند و برقی سرخ رنگ داشتند. سیمون نمیتوانست چیزی از چهرهاش بگوید، جز این که اشک به چشمش آورده بود و اگر اندام دختر را زیر سوال میبردی، شاید میکشتت.
تیت گفت «خانم پِنی برایت، با آقای آلفرد سیمون آشنا شوید.» دختر خواست چیزی بگوید، اما کلامی از دهانش بیرون نیامد و سیمون هم، اگر نه بیشتر، به همان اندازه مات و مبهوت مانده بود. سیمون به او نگاه کرد و فهمید! هیچ چیز دیگری مهم نبود. تا ته قلبش مطمئن شده بود که دختر به واقع و به طور کامل دوستش دارد.
دست در دست هم، بلافاصله به راه افتادند. آنها را با جت به کلبهای کوچک در کاجستانی مشرف به دریا بردند. آنجا گفتگو کردند و با هم خندیدند و عشقورزی کردند. اندکی بعدتر سیمون عشقش را پیچیده در شعلهٔ غروب چون یکی از ایزدبانوان آتش دید و در آبی تاریک و روشن پس از غروب، دختر با چشمهای درشت و سیاهش نگاهش کرد و او دیگر بار جسم دختر را که یک بار کشفش کرده بود، رازآلود و سربهمُهر یافت. ماه بالا آمد، روشن و مجنون و نورش بدن عشاق را سایهوار مینمایاند.
دختر گریست و با مشتهای کوچکش سینهٔ سیمون را مشتباران کرد، سیمون هم گریه میکرد، هر چند نمیدانست چرا. سرانجام سپیده سر رسید، محو و آشفته، و بر لبهای تفته و لبهای چسبیده به همشان درخشید و نزدیکشان، اندکی آن سوتر، خیزابههای غران هوش از گوش میربود و آن دو شوریده را ملتهب و شیدا میکرد.
***
ظهر به دفتر موسسهٔ عشق برگشتند. پنی چند لحظهای دستش را گرفت و فشرد، بعد از در داخلی غیبش زد.
آقای تیت پرسید «آیا عشقِ واقعی بود؟»
«بله!»
«از همه چیز راضی بودید؟»
«بله! خود عشق بود، عشق اصل و واقعی! ولی چرا او اصرار داشت که برگردیم؟»
آقای تیت گفت «دستور پساهیپنوتیک[۲]»
«چرا؟»
«چه انتظاری داشتید؟ همه عشق میخواهند، اما تعداد کمی حاضرند در مقابلش پول بپردازند. این هم صورتحسابتان قربان.»
سیمون، غضبناک، پول را پرداخت، بعد گفت «اصلاً لازم نبود چنین کاری کنید. معلوم است که پولتان را میدهم، شما ما را به هم رساندید. او کجاست؟ چه کارش کردید؟»
آقای تیت، که سعی داشت با لحن کلامش او را آرام کند، گفت «خواهش میکنم. لطفاً آرام باشید.»
سیمون فریادکشید «نمیخواهم آرام باشم، من پنی را میخواهم!»
آقای تیت گفت «امکانش نیست. با این رفتار خودتان را مضحکه میکنید. بس کنید.» صدایش آشکارا سرد بود.
سیمون با صدایی جیغمانند گفت «میخواهید پول بیشتری از من بکشید؟ باشد، میدهم. چقدر باید بدهم که او را از چنگ شما دربیاورم؟» کیفش را بیرون کشید و آن را روی میز کوبید.
آقای تیت با انگشت اشاره کیف را به سمت سیمون هل داد و گفت «این را برگردانید توی جیبتان. اینجا یک سازمان باسابقه و معتبر است. اگر دوباره صدایتان را بلند کنید، مجبور میشوم بدهم بیرونتان کنند.»
سیمون به زحمت خودش را آرام کرد، کیف را به جیبش برگرداند و نشست. نفس عمیقی کشید و خیلی سریع گفت «ببخشید.»
آقای تیت گفت «بهتر شد. خوش ندارم کسی سرم داد بزند. اما اگر برخوردتان معقول باشد، من هم منطقی برخورد میکنم. خوب مشکل کجاست؟»
صدای سیمون داشت دوباره بلند میشد «مشکل؟» صدایش را پایین آورد و گفت «او دوستم دارد.»
«البته.»
«پس چرا میخواهید ما را از هم جدا کنید؟»
آقای تیت پرسید «اینها چه ربطی به هم دارند؟ ببینید، عشق یک میانپردهٔ دلپذیر است، مایهٔ تمدد اعصاب، برای نیروی عقلانی، تقویت شخصیت، تعادل هورمونهای بدن و لطافت پوست مفید است. ولی معمولاً کسی نمیخواهد مرتب پشت سر هم عشق داشته باشد، غیر از این است؟»
سیمون گفت «من میخواهم، این عشق خاص بود، تک بود،…»
آقای تیت گفت «همهٔ عشقها همین طورند. ولی همان طور که میدانید، همهشان هم به یک صورت تولید میشوند.»
«چه؟»
«حتماً چیزهایی دربارهٔ مکانیک تولید عشق شنیدهاید.»
سیمون گفت «نه. فکر میکردم… طبیعی باشد.»
آقای تیت سری تکان داد و گفت «ما چند قرن است که انتخاب طبیعی را کنار گذاشتهایم. بله، کمی بعد از انقلاب مکانیکی بود. انتخاب طبیعی خیلی کند بود و از لحاظ تجاری بهصرفه نبود. وقتی میتوانیم با شرطی کردن و تحریک مناسب مراکز عصبی مغز هر احساسی را تولید کنیم، چرا خودمان را معطل انتخاب طبیعی کنیم؟ نتیجه؟ پنی کاملاً عاشق شما شد! کشش شما هم که ما آن را با توجه به تَنرستهٔ[۳] او محاسبه کرده بودیم، عشق او را کامل کرد. ما همیشه مشتریها را برای ساحل تاریک دریا، ماه مجنون و سپیدهدم سپید میفرستیم…»
سیمون آرام و شمرده گفت «پس با این حساب میشد او را مجبور کرد که عاشق هر کسی بشود.»
آقای تیت حرف او را اصلاح کرد «میشد او را گرایش داد که عاشق هر کسی بشود.»
سیمون پرسید «خدایا! چطور او به چنین کار وحشتناکی تن داده؟»
تیت گفت «او به پای خودش آمده و خیلی معمولی یک قرارداد امضا کرده. درآمد این کار خیلی خوب است. بعد از تمام شدن مدت اجاره هم، شخصیت خودش را – دست نخورده – برمیگردانیم! ولی چرا میگویید کار وحشتناکی است؟ کار عشق اصلاً سزاوار سرزنش نیست.»
سیمون نالید «این عشق نبود!»
«ولی بود! اصل هم بود! موسسات علمی بیطرف، با معیار قرار دادن نمونهٔ طبیعی، آزمایشهای کنترل کیفیت زیادی روی آن انجام دادهاند. در هر موردی، نتایج آزمایش نشان داده که عشق ما، عمق، شور، گرمی و دامنهٔ بیشتری نسبت به عشق طبیعی دارد.»
سیمون چشمهایش را محکم بست، دوباره بازشان کرد و گفت «گوش بدهید. این آزمایشهای علمی شما هیچ اهمیتی برای من ندارند. من دوستش دارم، او هم مرا دوست دارد و همین مهم است. بگذارید با او صحبت کنم! میخواهم با او ازدواج کنم!»
آقای تیت از روی بیزاری چهره در هم کشید و گفت «آرام، آرام باش جوان! بعید است بخواهید با همچنین دختری ازدواج کنید! اگر دنبال ازدواج هستید، ما در آن زمینه هم فعالیت داریم. میتوان برایتان یک عشق-نامزدی شاعرانه و تقریباً خودبهخودی با یک دوشیزهٔ دارای گواهی رسمی دولتی بکارت و ضمانت…»
«نه! من پنی را دوست دارم! لااقل بگذارید با او صحبت کنم!»
آقای تیت گفت «مطلقاً ممکن نیست.»
«چرا؟»
آقای تیت دکمهای روی میزش را فشار داد و گفت «فکر میکنید چرا؟ تلقین فکری قبلیاش را پاک کردهایم. پنی حالا عاشق کس دیگری است.»
و ناگهان حقیقت بر سیمون آوار شد. درک کرد که همین حالا پنی با همان شوری که خودش دیده بود، دارد به مرد دیگری نگاه میکند و همان عشق کامل و بیحد و حصری را حس میکند که موسسات علمی بیطرف آن را بهتجربه چنان برتر از عشق قدیمی و بدون صرفهٔ تجاری طبیعی شناخته بودند و در همان ساحل تیرهٔ دریایی که در بروشور تبلیغاتی گفته بودند مشغول …
پرید که گلوی تیت را بگیرد. دو نیروی خدماتی که لحظاتی قبل وارد دفتر شده بودند او را گرفتند و به سمت در بردند.
تیت صدا زد «یادتان باشد! این موضوع احساس خودتان را زیر سوال نمیبرد.»
سیمون حال وحشتناکی داشت؛ میدانست که حرف تیت درست است.
و بعد خودش را در خیابان یافت.
اول میخواست از زمین، جایی که تحمل این چیزهای غیرعملی تجاری از توان آدم معمولی خارج بود، فرار کند. خیلی تند راه میرفت و پنی هم در کنارش قدم برمیداشت؛ پنی که از چهرهاش عشق به او میبارید، و به او و به او و به تو و به تو.
البته که به سالن تیراندازی رفت.
مسئول پرسید «آمدی شانست را امتحان کنی؟» آلفرد سیمون گفت «به خطشان کن.»
֎
[۱] سِماک رامِح یا ژوبیندار یا آلفا گاوران (Alpha Boötis)، نام ستارهای در صورت فلکی گاوران و چهارمین ستاره از نظر قدرت درخشش در آسمان شب است. ویکیپدیا.
[۲] Post-Hypnotic – القائات یا رفتار موثر بر سوژه پس از بیداری از نشئهٔ هیپنوتیزم. بریتانیکا.
[۳] Somatype – گروه بدنی. در اصل میبایست Somatotype میبود. ویکیپدیا.