«برنده جایزه بهترین داستان کوتاه علمیتخیلی و فانتزی ترجمه شده به انگلیسی (از چینی) سال ۲۰۱۲»
دو مشت جلوی چشمم بودند و آفتاب درخشان از پشت دستها باز میتابید.
«چپ یا راست؟»
خودم را میبینم که انگشت کودکانهام را دراز میکنم، مردد میمانم و بعد به دست چپ اشاره میکنم. مشت برمیگردد، باز میشود. پوچ است.
مشتها پنهان و دوباره آشکار میشوند.
«یه فرصت دیگه بهت میدم. چپ یا راست؟»
به مشت سمت راستی اشاره میکنم.
«مطمئنی؟ میخواهی عوضش کنی؟»
انگشتم در هوا مردد میماند، موجوار به چپ و راست میرود، مثل یک ماهی در حال شنا.
«جواب آخرته؟ یک… دو… سه.»
انگشتم روی دست چپ متوقف میشود.
مشت برمیگردد. صرف نظر از آفتاب درخشان، پوچ است.
یک رویا؟
چشمانم را باز میکنم. خورشید درخشان و سفید است و چشمم را میزند. خدا میداند چه مدت در این محوطه سبک «ناکسی» چرت میزدهام. مدتها بود چنین احساس راحتیای نداشتهام. آسمان لعنتی بد جوری آبی است. آن قدر خودم را کش و قوس میدهم تا صدای استخوانهایم در میآید.
بعد از ده سال، همه چیز این جا عوض شده است. تنها چیزی که فرقی نکرده رنگ آسمان است.
لیجیانگ، من برگشتهام. اما این بار یک مرد بیمارم.
بیست و چهار ساعت پیش هویت چندگانهای داشتم: پهپادی دفتری با روتینی سفت و سخت، ارباب یک فورد خاکستری، مالک احتمالی یک آپارتمان کپکزده تاخورده در چینهای پنهان شهر، یک انگل بدهکار، و چه و چه.
اکنون فقط یک بیمارم. بیماری نیازمند توانبخشی.
تقصیر آن آزمایش فیزیکی اجباری لعنتی بود. همانی که در صفحه آخر گزارشش نوشته شده بود: اعکر۲ (اختلال عصبکارکردی روانزاد ۲). اگر بخواهیم به زبان عامهفهم ترجمه کنیم، منظورشان این است که من قاطی کردهام و باید دو هفته توانبخشی شوم.
از شنیدنش سرخ شدم. از رییسم پرسیدم ممکن است معاف شوم. حس میکردم نگاه خیره همه کارکنان اداره پشت گردنم را میسوزاند. شادی از ناشادی دیگری. حظ میکردند از این که سوگلی رییس هم بالاخره آدم از آب در آمده بود، که مغزش عیب میکرد و زیر فشار وا میداد.
لرزیدم. این هم از سیاست اداره.
رییس آرام و منظم صحبت میکرد: «فکر میکنی از این وضع خوشم میآد؟ منم که باید هزینه تعطیلات اجباریات رو بدم! کارکنان شرکتهای دیگه، حتی اگه توانبخشیلازم هم باشند، باز هم گیرشون نمیآد. اما قانون کار جدید این رو برای ما الزامی کرده. ما یه شرکت شایسته جهانی هستیم و باید نمونه باشیم … بگذریم. اگه بدتر بشی، بیماریات تبدیل به سیفلیس عصبی میشه و ما رو هم آلوده میکنه. پس بهتره همین الان بری. درسته؟»
شرمزده از دفتر رییس بیرون زدم و وسایلم را از روی میز کارم جمع کردم. نگاههای خیره را ندیده گرفتم. همین جور نگاه کنید، بیشعورهای عصبسیفلیسی! دو هفته بعد بر میگردم. آن وقت میبینیم آخر سال چه کسی معاون مدیر میشود.
در هواپیما، چون خوابم نمیبرد، مجبور بودم به خر و پف دور و بریهایم گوش کنم. بیش از یک ماه بود که با بیخوابی دست به گریبان بودهام. در واقع، با چیزهای زیادی دست به گریبان بودهام: ناراحتی معده، فراموشی، سردرد، خستگی مزمن، افسردگی، ناتوانی جنسی … شاید واقعاً دیگر وقتش شده بود کمی استراحت کنم.
مجله داخل هواپیما را ورقی زدم: عکسهای مناظر گردشگری اطراف لیجیانگ چنان زیبا بودند که به نظر ساختگی میآمدند.
ده سال پیش، نه چیزی داشتم و نه نگران چیزی بودم. ده سال پیش لیجیانگ بهشت کسانی بود که میخواستند خود را از تمدن تبعید کنند. (یا اگر تظاهر را کنار بگذاریم، جایی بود که جوانانی که به خیال خود «هنرمند» بودند با هم میخوابیدند.) ده سال پیش، همه متعلقاتم در کولیپشتیام بود. (آن موقعها هنوز کمی عضله داشتم.) از صبح تا نیمه شب با یک نقشه از این شهر باستانی در جیبم دور شهر میگشتم، با هر زن تنهایی که میدیدم گپ میزدم و در معیت ترانه و الکل به خواب میرفتم.
حالا من برگشتهام و خودرو و خانه و هر چیز دیگری را که یک مرد باید داشته باشد دارم، از جمله اختلال نعوظ و بیخوابی. اگر زمان و خوشبختی دو محور یک نمودار باشند، متاسفانه منحنی زندگی من از نقطه اوجش رد شده و بیرحمانه راه سقوط به قعر را در پیش گرفته است.
آرام میمانم، بی آن که به چیزی فکر کنم. آفتاب از فراز دیوارهای بلند به باغچهای میتابد که بوی ماهون چینی میدهد. نمیدانم چه مدتی گذشته است. کارکنان مرکز توانبخشی، ساعت، تلفن همراه و هر ابزار دیگری را که بتواند زمان را نشان دهد از من گرفتهاند.
در این شهر باستانی هیچ کامپیوتر یا تلویزیونی نیست. اما هستند افرادی که فضایی روی پیشانی یا سینهشان را اجاره دادهاند و نمایشگرهای السیدی کوچکی در پوستشان جاسازی شده که بیست و چهار ساعته تبلیغات نشان میدهد. همان طور که گفتم، این دیگر لیجیانگی نیست که میشناختم.
عجیب این که اشتیاقم به بهبود فوری و بازگشت به اداره زیر آفتاب رنگ میبازد، درست مثل بوی ماهون چینی.
شکمم صدا میدهد. تصمیم میگیرم که چیزی برای خوردن پیدا کنم. ظاهراً شکمم تنها چیزی است که زمان را نشانم میدهد؛ هر چند، مثانهام و نور جابهجا شونده آسمان هم هستند.
عابرین زیادی در خیابان سنگفرش دیده نمیشود. این بخش از شهر برای بیماران مرکز توانبخشی قرق شده است. اما کلی سگ ولگرد در خیابان است: چاق، لاغر، از هر نوعی.
وقت آمدن، در هواپیما جوکی را شنیدم. الان دیگر مجرمین اقتصادی کلان را، علاوه بر حکم اعدام و حبس ابد، میتوان به نوع سومی از مجازات هم محکوم کرد: قرار گرفتن تحت عمل جراحی انتقال آگاهی در لیجیانگ برای تبدیل شدن به سگ! به خاطر این که بیشتر این آزمایشها شکست میخورند، معمولاً کسی داوطلب نمیشود، ولی چون زندگی در لیجیانگ بسیار جذاب است – حتی به عنوان یک سگ – برای همین خیلی از این محکومین چنین فرصتی را چشمبسته قبول میکنند.
با دیدن چاپلوسی این سگها در برابر دختران زیبا و عصبی شدنشان جلوی بازرسان شهرداری، به نظرم میآید قضیه بیشتر گزارش بوده تا شوخی.
ته یک کاسه جوجه با سس سویا را در میآورم، یک کافی شاپ پیدا میکنم و مینشینم به خوردن یک فنجان قهوه تلخ. چند کتابی را که همیشه قصد خواندنشان را داشتم – ولی هیچ وقت تمامشان نمیکردم – ورق میزنم و به «معنای زندگی» فکر میکنم.
پس روش درمان همین است؟ بدون هیچ گونه مداوای فیزیکی، دارودرمانی، رژیم غذایی خاص، یوگا، پویاشناسی یین و یانگ و هیچ نوع مراقبت حرفهای دیگری؟ آیا معنای شعاری که سرتاسر مرکز توانبخشی چسبانده شده همین است: «ذهن سالم، بدن شاد»؟
باید اعتراف کنم که اشتهای زیادی پیدا کردهام، خوب میخوابم، ریلکس شدهام و حتی خیلی سر حالتر از ده سال پیش هستم.
حتی بینیام، بعد از چند هفته کیپ شدن، الان میتواند بوی عنبر را در یک کافیشاپ حس کند! صبر کن ببینم. بوی عنبر؟
سرم را بلند میکنم. دختری با لباس سبز سیر روبهروی من نشسته و با نوشیدنی معطری در دست و لبخند گشادهای بر لب، به من نگاه میکند. به گمانم، مثل یکی از آن تور زدنهای توی فیلمهای فرانسوی باشد، یا شاید هم یک رویا؛ یا شیرین یا هراسناک.
«پس تو کار بازاریابی هستی؟»
من و زن زیر نور خورشید در حال غروب قدم میزنیم. خیابان سنگفرش را درخششی طلایی پوشانده است. بویهای دلنشینی از اغذیهفروشیها در هوا پیچیده است.
«بله، میشه هم گفت تو کار فروشم. تو چه طور؟ بانوی دفتری؟ خدمات اجتماعی؟ پلیس؟ معلم؟» بعد کمی هم چاپلوسی چاشنیاش میکنم. «هنرپیشه؟»
«همین جوری واسه خودت حدس بزن.» به نظر از تلاش من برای بامزگی لذت میبرد. «من یه پرستار مراقبت ویژهام. تعجب کردی؟»
«عجب! پس پرستارها هم مریض میشند و نیاز به توانبخشی پیدا میکنند!»
بعد از شام به یک میکده میرویم. او از افت سطح خدمات در لیجیانگ شاکی است. «سر اون آدمهای باحالی که این جا رو میچرخوندند چه بلایی اومده؟»
از یکی از پیشخدمتها میفهمیم که شرکت صنایع لیجیانگ (با نماد بورسی ۲۰۳۸۴۵) که خودش هم متعلق به کنسرسیومی از چند شرکت پولدار است، مالکیت این جا را دارد. صاحبان محلی میکده را فروخته بودند، چون دیگر وسعشان به گرداندن یا تمدید مجوزش نمیرسید. این روزها همه چیز خیلی گرانتر شده است. گر چه سهام صنایع لیجیانگ وضعش خوب است.
شبهای این شهر باستانی رنگ و بوی مصرفگرایی گرفته است. با این حال، جایی پیدا نمیکنیم که به رفتنش بیرزد. او هیچ علاقهای به شنیدن موسیقی محلی ناکسی که توسط ارکستری از رباتها نواخته میشود ندارد. «صدای خری رو میده که تخماش رو بریده باشند.» من هم علاقهای به دیدن رقص محلی کنار آتش ندارم. «مثل کباب آدمیزاد میمونه.» دست آخر تصمیم میگیریم که به شکم کنار خیابان دراز بکشیم و ماهیهای کوچکی را تماشا کنیم که در آبراهه شنا میکنند.
در آبراهههای لیجیانگ دستههای ماهی قرمز فراوان است. سپیدهدم باشد یا دم غروب یا نصف شب، فرقی نمیکند، همیشه میتوان دیدشان که در آب غوطهورند و درست مثل سربازانی که وسط میدان رژه برای بازدید به خط شده باشند، همه رو به یک سو دارند. اما از نزدیکتر که نگاه کنی، میفهمی که اصلاً ثابت نیستند. در واقع همیشه بر خلاف جریان آب در حال شنا هستند تا بتوانند جای فعلیشان را حفظ کنند. هر از گاهی، یکی دو تا از ماهیها خسته و با جریان آب از آرایش نظامی بیرون رانده میشوند. اما خیلی زود بالهزنان زور میزنند و خودشان را به نقطه قبلی میرسانند.
آخرین باری که دیدمشان همان ده سال پیش بود. دست کم آنها عوض نشدهاند.
« شنا کن، شنا کن، شنا کن. چشم به هم بزنی، زندگی تمومه.» همان جملهای را تکرار میکنم که ده سال پیش گفته بودم.
او میگوید: «درست مثل خود ما.»
میگویم: «این معنای پنهان زندگیه. دست کم ما میتونیم انتخاب کنیم چه طور زندگی کنیم.» این جمله را چنان پرمدعا میگویم که حال خودم به هم میخورد.
«اما واقعیت اینه که نه من تو رو انتخاب کردم، نه تو منو.»
قلبم اندکی به تپش میافتد. نگاهش میکنم. واقعاً حتی به ذهنم خطور نکرده که در راه برگشت به هتلم دعوتش کنم. حس میکنم هنوز قوای جنسیام بر نگشته است. سوء تفاهم شده است.
شروع میکند به خندیدن.
«داشتم شعر یه ترانه رو میخوندم. نشنیدیاش؟ … خب، من که حسابی خستهام. قرارمون باشه فردا؟ باهات خوش میگذره.»
ناگهان یادم میافتد که تلفن همراه ندارم. «اما چه طور پیدات کنم؟ …»
کارت هتلش را دستم میدهد و میگوید: «این آدرسمه. اگه تنبلتر از اونی که تا اون جا قدم بزنی، یه سگ بگیر.»
«سگ؟»
«واقعا نمیدونی؟ ببین، از هر سگ ولگردی میتونی استفاده کنی. یه تکه کاغذ بردار و زمان و مکان ملاقات رو روش بنویس و بذار توی قلاده سگ. بعد هم کارت مغناطیسی هتل رو بکش رو قلاده.»
«شوخی میکنی؟»
«به نظرم لازمه دفترچه راهنمای لیجیانگ رو بخونی!»
نمیدانم چه قدر خوابیدهام.
به گمانم بعد از ظهر دومین روز باشد. اما موقعیت خورشید میگوید صبح است. به هر حال، راهی نیست که با قطعیت بگویم الان صبح سومین روز است یا چهارمین روز یا حتی صبحی که بعد از یک عمر خواب میآید.
شاید کلید توانبخشی کامل همین است: این که دیگر خواب گزارشهای کاری یا صورت چاق رییسم را نبینیم!
دنبال یک سگ میگردم. اما سگهای این جا شامه قویای دارند. بوی نومیدیام را استشمام میکنند و در میروند. مجبور میشوم برشهایی از گوشت خشک گاو بخرم و یکیشان را – یک تخم سگ درست و حسابی – سیر کنم. بالاخره رضایت میدهد که پیامم را برساند.
فقط محض یادآوری کنار یادداشت مینویسم «ماهی دیشب.»
در خیابانها پرسه میزنم. از خورشید و بطالت لذت میبرم. به هر حال این جا کسی حسی از گذر زمان ندارد. پس ممکن است او هم هر وقت دلش خواست سر قرار بیاید.
مردی را میبینم که با شاهینش در گوشهای نشسته است. هر دوشان سرشار از انرژیاند. با دوربینم میروم سر وقتشان.
مرد فریاد میزند «عکسبرداری ممنوع!»
شاهین با ترکیبی از لهجه انگلیسی و مندرینِ سیچوان جیغ میزند «پنج یوان! یک دلار!»
تف، هر دو رباتاند. شهر دیگر چیز اصیلی ندارد. با عصبانیت بر میگردم.
«میخواهی بدونی چرا آسمان لیجیانگ این قدر آبیه؟ میخواهی در مورد کوه برفی اژدهای یشم برات بگم؟» وقتی میبیند راه افتادهام که بروم تیزی صدا و حتی لهجهاش را عوض میکند. حالا مثل یک سوژوِ شهری حرف میزند. «من همه چیز رو در باره لیجیانگ میدونم. هر تکه از اطلاعات، فقط یک یوان.»
چرا که نه؟ فقط میخواهم کمی وقت بکشم. کمی هم به دروغهایش گوش کنم. سکهای در میآورم و در منقار شاهین میچپانم. تلق! دریچهای روی سینه شاهین باز میشود و صفحه کلید صورتی براقی نمایان میشود.
«برای این که بدانید چرا آسمان لیجیانگ این قدر آبی است، عدد ۱ را فشار دهید. برای شنیدن افسانه کوه برفی اژدهای یشم عدد ۲ را فشار دهید. برای …»
بس است. دکمه «۱» را فشار میدهم.
«اتکای لیجیانگ مدرن به کنترل میعانات و استانداردسازی شاخص پراکندگی است. این فناوری قادر است احتمال روزهای آفتابی را بالای ۴۲۶/۹۵ درصد حفظ کند و با ریزتنظیم ذرات معلق جو، میتواند رنگمایه آفتاب را بین پانتون۲۹۷۵سی و ۳۰۳۵سی نگه دارد. طراحی این سیستم به عهده …»
تف به گورش. دلم میگیرد. حتی آسمانی که به زیبایی آسمان روز آفرینش است قلابی است.
«دنبال بشقاب پرنده میگردی؟» این را میپرسد و از پشت دستش را روی شانهام میگذارد.
زمزمه میکنم «میشه بگی اصلاً این جا چیز واقعیای هم هست؟»
«حتماً. یکیاش من. یکیاش تو. ما واقعی هستیم.»
تصحیحش میکنم: «مریض واقعی.»
«از خودت برام بگو. خوشم میآد در مورد دیگران بدونم.»
برگشتهایم به میکده. از پشت پنجره ماهیهای درون آبراهه پاییندست را میبینیم که مدم شنا میکنند، شنا میکنند و راه به جایی نمیبرند.
میگوید «بیا یه بازی بکنیم. به نوبت در مورد همدیگه حدس میزنیم. هر کی حدسش درست باشه، نفر مقابل باید یه شات بره بالا. اگه غلط باشه، کسی که حدس زده یکی میخوره.»
«باشه. میبینیم کی زودتر مست میشه!»
«اول من! تو واسه یه شرکت بزرگ کار میکنی، درسته؟»
«هه. تکیه کلام رییسم اینه که ما یه کارخونه درست و حسابی، جهانی، مدرن و بزرگیم.» کلمه کارخانه را آرامتر میگویم. میخندد.
یادم نمیآید قبلاً چیزی در مورد شرکتم به او گفته باشم. به هر حال نوشیدنیام را سر میکشم.
میپرسم «همه بیمارات آدمهای مهمیاند. درسته؟» این بار او میخورد.
میگوید «توی شرکتتون آدم مهمی هستی.» من میخورم.
میگویم «حالا میخوام یه چیز جالبتر بپرسم. بیمارایی داشتی که بهت نخ میدادند. درسته؟»
سرخ میشود و استکانش را سر میکشد.
میگوید «دوست دخترهای زیادی داشتهای.» کمی تامل میکنم و بعد میخورم. به خودم میگویم که داشتهای هم شکلی از داری است.
میگویم «ازدواج نکردی.»
بی آن که جوابی بدهد، فقط لبخند میزند.
شانهای بالا میاندازم و مشروبم را سر میکشم.
وقتی نوشیدنم تمام میشود او هم استکانش را بر میدارد و مینوشد.
میگویم «قبول نیست! سرم کلاه گذاشتی.» ولی ته دلم خوشحالم.
«تقصیر خودته که این قدر بیتابی.»
«باشه. پس حدس میزنم که بیخوابی داری و اضطراب و بینظمی تپش قلب و قاعدگیهای نامرتب و …» میدانم که زیادی سریع مینوشم و میدانم که از چیزهایی که میگویم پشیمان خواهم شد. اما نمیتوام جلوی خودم را بگیرم.
به من زل میزند و بعد مینوشد. بعد هم اضافه میکند «هر عوارضی که من دارم تو نداری. هر عوارضی هم که تو داری من ندارم.»
«به هر حال هر دومون که این جاییم. مگه نه؟»
«فکر میکنی همه چی بیمعنیه!»
با لحنی که به گمان خودم اغوا کننده است میگویم «این مال قبل از آشنایی با توئه.» حالا دیگر کاملا بیحیا شدهام.
حرفم را نشنیده میگیرد. «همیشه مضطربی. چون از احساس این که ثانیهها دارند از دستت در میرند نفرت داری. دنیا هر روز عوض میشه و تو هم هر روز پیرتر میشی. اما هنوز کلی کار نکرده داری. میخواهی شن رو تو مشتت نگه داری. اما هر چی بیشتر فشار میدی، شن سریعتر از لای انگشتات میریزه بیرون. تا جایی که دیگه چیزی نمیمونه…»
اگر کس دیگری این را میگفت، به نظرم نوعی روانشناسی عوامپسند، شبهروشنفکری یا معنویت پیش پا افتاده میآمد. اما شنیدنش از دهان او رنگ حقیقت به آن میداد. تکتک کلمات به قلبم اصابت میکردند و باعث میشدند صورتم را در هم بکشم.
در سکوت مشروبم را مینوشم. لبخندش تکثیر میشود: دو تا، سه تا، چهار تا … میخواهم چیزی از او بپرسم، اما زبانم به فرمانم نیست. شرمزده به نظر میرسد. زمزمه میکند «مست شدی. خودم برت میگردونم.»
پس باز هم شکست خوردهام.