نقش منحوس ارواح زخمی

نقش منحوس ارواح زخمی

دود سیگار دیگر نه چشمانم را می‌سوزانَد، نه گلویم را. هوای تیره فشرده‌ای است توی یک استوانه چند سانتی سفید که می‌توانم آتش به آتش بمکم و فرو کنمش توی ریه‌ها. کیسه‌های دودگرفته‌ای که لک زده‌اند برای هوای آزاد پراکسیژنی که چشمانم تصویرش را از قاب پنجره رو به باغ می‌بیند. نفس بیرون می‌دهم و ابردود مسیر نگاه را می‌بندد. داغ شدن فیلتر سیگار حکم اعدامش را صادر می‌کند. دستم پایین می‌آید. جای زیرسیگاری لب پنجره دم باغ را حفظ است.

دود می‌پراکند و من به تصویر پس‌تاپ آن خیره می‌مانم. به خاطره‌ای که رویدادهایش، ثانیه به ثانیه و تک به تک پشت گوی چشم‌هایم رژه می‌روند. نه خاطره خودم، که خاطره‌ای که شنیده‌ام. جزء به جزء برایم بازگو شده،‌ تصویر شده، همراه با حس‌های چسبیده به لحظه‌هایش. شاید هم مال خودم باشد. اولش یک تصویر خلوت و خالی است، حداقلی. فقط چارچوب و در و دیوار. همیشه همین طور است. مثل راسته‌ای از بازار، دم صبح. همه کرکره‌ها پایین‌اند. بعد تک‌تصویرها خودشان را نشان می‌دهند. مغازه‌دارها با هم خوش و بش می‌کنند و گاهی شوخی‌های رکیک. کرکره‌ها تک به تک بالا می‌روند. جنس‌ها و ویترین‌نوشته‌ها خودشان را به رخ می‌کشند. سر و کله رهگذرها پیدا می‌شود. کیسه‌ها و جعبه‌ها از مغازه بیرون کشیده و روی پیاده‌رو چیده می‌شود. گذری‌ها سرک می‌کشند. حمال‌ها و موتوری‌ها می‌آیند. مشتری‌ها هم. مردهای هنوز از دیروز خسته، زن‌های چادری بی‌فروغ، زامبی‌های خریدار. همه می‌آیند. خاطره‌ها در هم می‌پیچند. تصاویر معوج می‌شوند. صداها تاب برمی‌دارند. بازار شام می‌شود.

از این شلوغی نمی‌توان نقشی بیرون کشید. نمی‌شود رنگی به بوم زد. نظم لازم است، ناظم، داروغه یا …، درویشی با ریش و موی بلند ‌سفید، سر درشت، لبهای کبود، چشم‌های گیرا، گام‌های آرام و مطمئن. کشکولی به یک دست و سیگاری به دست دیگر. هر گامی که برمی‌دارد، صداها آرام می‌گیرند،‌ تصویرها منظم می‌شوند. خاطره‌ها دم در مغازه‌ها ردیف می‌شوند. سر پایین. نگاه به نوک کفش. کسی را تاب نگاه کردن به صورتش نیست. هر چند قدم می‌ایستد، به خاطره‌ای خیره می‌شود، گریبانش می‌گیرد و درون کشکول می‌اندازد. تا ته راسته نرسیده کشکولش پر است. خاطره‌ها مودبانه توی کشکول نشسته‌‌اند و هر یک رنگی به خود گرفته‌اند. آخر راسته، برمی‌گردد و نگاهی می‌اندازد که خاطره‌ای جا نمانده باشد. کشکول را کنار بوم می‌گذارد.

رنگ و قلم‌مو و کاردک و پالت را برمی‌دارم. تک‌تک خاطرات را از کشکول بیرون می‌آورم و روی بوم می‌مالم. سیاه، سفید، دودی، لاجوردی، بنفش تیره، گاهی هم سرخ. به ندرت رنگ‌های دیگر. گاهی خاطرات راوی‌ نامربوطی توی کشکول است. می‌گذارم کنار که پسش بدهم. به آخرین راوی وفادار می‌مانم. نقش می‌زنم. نظم دادن به بازار شام نفسم را گرفته. چشم‌هایم را می‌مالم. باز که می‌کنم، رنگدانه‌ها توی فضای اتاق شناورند. یکی دو بار پلک می‌زنم. پاکت سیگار لب پنجره خالی است. باز رحمت فراموش کرده خشابم را پر کند. هفده سال گذشته و هنوز فراموش می‌کند؛ از اولین باری که دست به نقش خاطره شدم. از زمانی که زوج جوانی به امام‌زاده آمده بودند حاجت بگیرند. روز دوم در حیاط امام‌زاده دیدم‌شان. مرد غمگین و زن سرگشته بود. از اردبیل برای وقت دکتر قلب شوهر به تهران آمده بودند. کنارشان نشستم. بی‌تعارف. چهره دردمند زن انگار جار می‌زد که می‌خواهد دشنه بردارد و چرک زخم کهنه‌اش را بیرون بریزد. لیوان چایی را پیش رویم گذاشت. سر بالا کرد. چشمان‌مان گره خورد. دستش لرزید. خیره ماندیم. مرد چیزی نگفت. نگاهش را دزدید. زن گفت یک بار مرا به خواب دیده‌ است. نمی‌دانست من بودم یا امام‌زاده یا درویشی دیگر. گفته بیاید و عقده‌گشایی کند. تا مدت‌ها نمی‌دانسته از کجا بیابد، تا وقتی از زن پسرخاله ساکن تهرانش وصف امام‌زاده را شنیده. راه افتاده آمده امام‌زاده بست نشسته که او را یا مرا بیابد و کابوسی را که پشت گلویش گیر کرده و هر از گاهی شب‌هایش را تیره می‌کرده تعریف کند. باید برای خود آقا تعریف می‌کرده، نه از پشت ضریح، که رودررو. باید سینه‌اش را سبک می‌کرده. نگاهش به چشم‌هایم بود و آرام و با لهجه تعریف می‌کرد. شمرده، بی‌عجله، ولی مختصر. نیازی به درازگویی نمی‌دید. می‌گفت آقا خودش می‌فهمد. داستان بیشتر از چشم‌هایش می‌تراوید تا از لب‌هایش. داستانی تلخ،‌ گزنده،‌ سیاه،‌ سرخ.

قیامت بود. دسته‌جات، علم و کتل، مردم، هیاهو، خاک، خون. مردم سیاه‌پوش پشت پنجره‌ها، روی پیاده‌روها، سر کوچه‌ها، وسط خیابان‌ها ازدحام کرده بودند و تماشا می‌کردند. یک گروه بیست سی نفره در دو ردیف دایره‌وار ایستاده بودند وسط خیابان مقابل مسجد سلیمان‌شاه. قمه‌ها رو به آسمان. یکی‌شان مرکز دایره بود. می‌چرخید، رجز می‌خواند و با هر بند ترجیع، گروه هم‌زمان یک ضربه فرود می‌آوردند. «لبیک، حسین لبیک.» خون از فرق سرها می‌جهید و روی پیشانی،‌ صورت، گردن و شانه روان می‌شد. مکیده می‌شد توی کفن‌هایی که دیگر سرخ/صورتی بودند. «لبیک.» یک چاک دیگر. گاه تکه کوچکی از گوشت نازک فرق سر روی زمین می‌افتاد. یک قدم پیش. یک ضربه. یک قدم پس.

آرام از فاصله بین دسته و دیوار گذشتم. باید می‌رفتم سقاخانه همین مسجد و درست وسط همین معرکه شمع روشن می‌کردم. گفته بودند حتماً شفا می‌دهد. عباس بچه می‌خواست، پسر. سال‌ها دوا و درمان کرده بودیم. گفته بودند پنج شمع و حتماً هم حین قمه‌زنی مقابل سقاخانه. یک قدم پیش. رد شدم. زن‌ها دم کوچه کیپ ایستاده بودند. باید زور می‌آوردم. کسی مرا نمی‌دید. همه چشم‌ها به خون بود و به آسمان. شمع‌ها را سفت‌تر گرفتم. یک قدم پس. پای یکی‌شان رفت روی چادرم. به دیوار کوفته شدم. تلو خوردم. چادر از سرم کشیده شد. بلند شدم. برگشت و با چشم‌های خون‌گرفته نگاهم کرد. سر او خونی و سر من برهنه. خیره شد. سالی گذشت. «لبیک.» چشم‌هایش گرد شد و قمه‌اش بالا رفت. «پتیاره، سرتو بپوشون…» جیغ زدم. چادر زیر پایش پاره شد. رها شدم. زور آوردم. زنان کوچه دادند. پنج شش لایه دیوار گوشی سیاه‌پوش را رد کردم. از آخرین لایه که رد می‌شدم، پشت سرم را نگاه کردم. شمع‌ها توی دستم له می‌شدند. برگشتم و به سرعت رو به جلو، … ضربه‌ای به پیشانی‌ام خورد. افتادم. شمع‌ها رها شدند. دنیا سیاه شد. نفس گرفتم. چشم باز کردم. یک جفت چکمه پیش چشمم بود. سر بالا آوردم. شمر، سرخ‌پوش بالای سرم بود. باریکه‌ای خون روی سپرش کشیده بود. تازه بود. شاید از پیشانی من بود. رگه‌ای هم از شمشیرش روان بود و از نوکش می‌چکید. محو شمشیر شده بودم. «دختره هرزه.» فرصت نکردم صورتش را ببینم. شمشیر رفت بالا. آمد پایین. ساعدم را سپر کردم. تمام تنم پر درد شد. از مچم خون می‌جهید. دست چپم روی زمین بود. انگشت‌ها باز بودند. هر پنج انگشت. باز باز می‌خشکیدند. زرد می‌شدند. رنگ برنز. چادرهای سیاه دورم را گرفتند. دنیا سیاه شد.

چشم که باز کردم، آب توی دهنم می‌ریختند. پیشانی‌ام می‌سوخت. شمع‌ها روی زمین ولو بودند. زخم کف دست چپم می‌سوخت. دستم سر جایش بود. «دخترم پاشو. چیزی نیست. سرت خورد به در آهنی سقاخونه. حواست کجاست؟ پاشو عزیزم.» صدای دسته از سمت میدان عالی‌قاپو می‌آمد. «ای اهل حرم …»

زن ساکت شد. از نفس افتاده بود. سر روی زانوی شوهرش گذاشت. چشم‌ها را بست. صورتش جوان شده بود. آرام. بی‌درد. سری برای مرد تکان دادم و گیج و دردمند راه افتادم. سنگین می‌رفتم و بار یک کابوس را روی دوشم می‌بردم ، توی سرم. تک‌تک لحظه‌های حادثه توی کاسه سرم می‌چرخیدند و خودشان را به دیوار جمجمه‌ام می‌کوبیدند. درد به کنار، وضع روحی‌ام مثل وقتی بود که نقش‌های پیش چشمم مجابم می‌کردند که باید روی بوم بنشینند. به کلبه که رسیدم، رحمت را فرستادم بیاردشان کلبه و خودش برود شهر، دنبال رنگ و بوم. باید دوباره می‌شنیدم، کامل، مفصل، با حس و طرح و رنگ.


مرد جوانی است. صورت باز و ظاهر ساده‌ای دارد. دم پله‌ها ماتش برده بود. آقا به رحمت گفت بیاردش تو. روی صندلی کنار پنجره نشسته و زل زده به هیبت آقا. رحمت دو تا چای می‌آورد. آقا گفت برای خودش هم بیاورد و بنشیند. با خودش می‌گوید وضع خوبی نیست. این چای اضافه همیشه نشانه دردسر است. خدا می‌داند در این سال‌ها چند بار آقا مهمان ناخوانده داشته و او چای اضافه آورده‌ و بدون آن که لب بزند نشسته و نگاه کرده‌ است. بار اول خوب بود. کلی کمک کرد. زن بیچاره کمی منگ بود و شوهرش هم بی دست و پا. آقا نشانده بودش روی صندلی کنار پنجره. دستش را گذاشته بود روی پیشانی زن. چشمش را بسته بود. یک ساعتی شد. بلکه هم بیشتر. زن تعریف می‌کرد. عجب ماجرایی بود! تمام که شد، ساکت ماندند. آقا خیس عرق شده بود. دیگران هم دست کمی نداشتند. بعد هم آقا گفت بروند و تو امام‌زاده منتظر بمانند. تا ظهر فردا یک‌بند نقش زد. علم و کتل می‌کشید و دسته‌جات و شمع و سقاخانه. این‌ها بودند و نبودند. انگار یکی نقش بزند و دیگری دست روی رنگ خیس بکشد. محو بودند، ولی خودشان را می‌کردند توی چشمت. سیاه بود و سرخ و خاکستری. چادرهای سیاه، سرهای سرخ، دیوارهای خاکستری. نقاشی هولی بود. لرزه به تن آدم می‌انداخت. مو به تن آدم سیخ می‌کرد. انگار کل مصیبت را یکجا می‌کوفت توی سر آدم. هر بار که نگاه‌شان می‌کرد، هول قمه‌ها و فواره خون را می‌ریخت توی تنش. زهره نمی‌کرد بیشتر نگاهش کند. آقا گفت برود بهشان بگوید برگردند شهرشان. بعدها ازشان یک نامه آمد. آقا لبخندی به رحمت زد و گفت بابت چایی هیزمی تشکر کرده‌اند و گفته‌اند زن دیگر کابوس نمی‌بیند. تا مدت‌ها هم سردماغ بود. انگار قوت گرفته بود. شوخی می‌کرد، به ده می‌رفت و با مردم گرم می‌گرفت. گاهی هم خودش چایی می‌گذاشت. اما، خوشی که دوام ندارد. ای تف به گورش. دوباره دمغ شده بود. حوصله و توانش رفته بود. کنار پنجره می‌ایستاد و فرت و فرت سیگار می‌کشید. تا مهمانی دیگر بیاید. فکرش بریده می‌شود. «رحمت خشابم رو پر نکرده‌ای…» می‌رود و سریع با پاکت سیگار برمی‌گردد.

جوانک پیشانی‌اش عرق کرده است. عجب قیافه آشنایی دارد برای رحمت. انگار همین چند وقت پیش دیده بوده. ولی، … یادش نمی‌آید. تا جوانک ساکت نشسته بود، با خودش گفت دارد به خیر می‌گذرد. ولی خیر و خوشی کجا بود! یک‌هویی دهان باز می‌کند که «با نازنین چی کار کردی؟» آقا بر می‌گردد و نگاهش می‌کند. از آن نگاه‌ها. طوری نگاه می‌کند که طرف را شناخته،‌ ولی نشناخته. طوری که انگار می‌خواهد توی مخ طرف برود و روحش را بکشد بیرون ببینید چی به چی است. بعد اخمش توی هم می‌رود. پک عمیقی به سیگار می‌زند. طوری که انگار می‌خواهد جان سیگار را با یک نفس بگیرد. سر و شانه‌اش را کش می‌دهد. هنوز دود را بیرون نداده. یا قمر بنی هاشم. خدا خیرش کند. «من امیرعلی واقفی هستم. برادر نازنین. اومده بود پیش‌تون. کابوس زندان می‌دید، کتک، شکنجه، تجا…» نمی‌فهمد جوانک حرفش را خورد یا باقی جمله‌اش تو صدای اوف بلند آقا که همه دود را یکجا و پرزور داده بود بیرون گم شد. «دیگه چیزی یادش نمی‌آد. نه از اعتراض‌ها، نه از زندان، نه من، نه خونه، نه چیزهای دیگه. خیلی کم، خیلی محو. انگار فقط یه سایه از نازنین مونده. چی کارش کردی؟» ها… الان یادش می‌آید. همان دخترک ریزه‌میزه آتش‌پاره. همین صورت را داشت، لاغرتر، قشنگ‌تر. یادش می‌آید که دخترک گفته بود که از مادر دوستش شنیده بود یکی بالای امام‌زاده هست که کابوس‌ها را می‌کشد و می‌برد. باقی‌اش را نشنیده بود. آخر مردم از کجا بدانند؟ تازه، همه که همه چیز را تعریف نمی‌کنند. می‌ترسند. سرپوش می‌گذارند. آقا دور اتاق قدم می‌زد. گاهی نگاهی به جوانک نگاهی می‌اندازد و دوباره قدم می‌زند. «اینجا رو چه طور پیدا کردی؟» صدای آقا آرام و با صلابت است. نگاهش به باغ بیرون پنجره. منتظر می‌ماند تا جوانک به حرف بیاید. گویا دخترک فقط چند کلمه گفته بوده و اگر قبلاً با هم این ورها نیامده بودند،‌ نمی‌توانسته بفهمد نشانی کجا را می‌دهد. پاتوق پاییزی‌شان بوده. می‌گوید خواهرش عاشق فرش زرد برگ‌ها بوده و برف نشسته روی برگ‌های نارنجی! تنها جایی بود که روحش آرام می‌گرفته. اما الان دیگر روحی ندارد. پوسته‌ای است که به دیوار خالی زل زده. الان جوانک هم آمده تا روح خواهرش را پس بگیرد. وگرنه اینجا را را به آتش می‌کشد! رحمت از جایش می‌پرد. نگاهش می‌کند. این حرف‌ها بهش نمی‌آید. آقا را نگاه می‌کند. یا امام غریب. کاش این را نمی‌گفت. آقا چشم‌هایش شعله می‌کشد. دستش می‌رود و آخرین نخ سیگار پاکت دوم را برمی‌دارد. رحمت را نگاه می‌کند. رحمت جلدی بلند می‌شود، استکان‌ها را بردارد. می‌رود بیرون که با سیگار و چایی برگردد. «ناهار ما رو بیار اینجا و خودت هم برو ده.» باز هم باید یک نقاشی چندش‌آور دیگر در راه است. حیف آن همه زحمت که برای دیزی کشیده بود! حالا باید برود قهوه‌خانه درویش علی نیمرو بخورد. «ای تف به گورت.» ولی هر چه هست،‌ از ماندن در آن وضعیت و دوباره دیدن هر چه پیشتر دیده بود، بهتر است. چشم‌های آقا که یادش می‌آید، دوباره تنش می‌لرزد. تندی می‌رود سراغ سینی و سفره و بساط ناهار.


صورت زیبای نازنین جلوی چشمم می‌آید. چشم و ابروی زیبا، چهره متقارن و دلربا، گردن کشیده، ظریف و سفید، … سرم را تکانی می‌دهم که افکار بیرون بریزد. صدای بم و خشکی توی اتاق می‌پیچید.

«خواهرت اومده بود فراموش کنه.»

«شاید، ولی نه همه چیز رو. نه این که بشه یه پوسته خشک و خالی.»

«گاهی پیش می‌آد. باید امیدوار باشی که به مرور برگرده.»

«امیدوار باشم!؟ آخه مرتیکه، امیدواری به چه درد نازنین می‌خوره؟ می‌گم سه ماهه زل زده به دیوار. چند ماه دیگه باید بگذره؟» چنان نفرتی از چشم‌های یخ‌زده‌اش شعله می‌کشد که حس می‌کنم هم‌زمان تنم یخ می‌زند و خون درون رگ‌هایم بخار می‌شود. طول اتاق قدم می‌زند و هر بار که به من نزدیک می‌شود، بزرگ‌تر و مهیب‌تر می‌شود. دود سیگار دور سرش می‌چرخد، انگار جزیی از موهایش شده، هاله‌ای دور سرش. پره‌های بینی‌ پهن و کجش می‌لرزد. دهانش کج مانده. سایه‌اش روی من می‌افتد و وقتی به آن سوی اتاق برمی‌گردد، سایه روی من می‌ماند. هر بار غلیظ‌تر می‌شود. لایه به لایه.

«مثل پاره کردن چند برگ از یه پرونده که نیست. همه چی به هم وصله. تو هم تنیده است. هر چی خاطرات رو دست‌چین می‌کنی، باز هم کلی چیزهای دیگه باهاش بیرون کشیده می‌شه. هر چه خاطره تلخ‌تر، شدیدتر و وحشت‌ناک‌تر باشه، انگار بیشتر خودش رو به خاطرات دیگه می‌چسبونه. وقت جدا کردن چیزهای بیشتری رو تخریب می‌کنه. انتخابی نیست. بیشتر مثل جراحی یه غده سرطانی بدخیم می‌مونه. خاطره نازنین یه درجه از وحشتناک اون‌ورتر بود. سرطان درجه سه. زده بود به لنف، به ریه!»

«شاید، ولی قبل از اون حرف می‌زد. گاهی کابوس می‌دید یا حتی طی روز بی‌خودی وحشت می‌کرد، ولی دست کم با ما بود.»

«واقعا؟ فقط گاهی کابوس می‌دید؟ یا شما گاهی خبردار می‌شدید؟ روزی چند بار حمام می‌رفت و می‌گفت تمیز نیست و لجنی که روش مالیده پاک نمی‌شه؟ گفته بود چه بلایی تو زندان سرش اومده؟»

نفسم می‌گیرد. اشک چشم‌هایم را تیره و هیبت استاد را مبهم‌تر و مهیب‌تر کرده یا او است که مدام به هیبت و دهشتش اضافه می‌شود؟ می‌گوید من هم خاطره‌هایی دارم که باید پاک شوند. سرطانم پیش رفته نیست. ولی الان پاک شود بهتر است تا بعد. برای هر دومان. می‌گوید حالا که آمده و دیده‌ام،‌ نمی‌شود بروم. می‌گوید فکر کنم برگ‌هایی توی سرم هست که باید پاره شوند، وگر نه دردسر می‌شوند. حالا چند برگ دیگر هم ممکن است با آن ور بیایند و بریزند بیرون. می‌گوید این طوری بهتر است. برای هر دومان. ولی آخر مگر چه کرده است که نباید با چیزی که دیده‌ام بروم؟ مگر نه این که همه این سال‌ها به دیگران کمک می‌کرده که از کابوس رها شوند؟ که خاطرات‌شان روی بوم بیاید و از ذهن‌شان برود؟ که غده در بیاید؟ که رها شوند؟ پس از چه می‌ترسد؟ چه چیزی از دست می‌دهد؟

«این جور جراحی‌ها همیشه پر از خون و چرکه و بوی عفونته. دردناکه. هم برای مریض، هم برای دکتر. خاطراتی که بیرون کشیده می‌شن، از بین نمی‌رند. یه جایی باید تنلبار بشن. تلخ و گزنده و خوره روحند. کارشون با نقش زدن روی بوم تموم نمی‌شه. نقاشی فقط بخش جراحی‌شه. ولی یکی باید بارشون رو بکشه. نگه‌شون داره. ظرفیت روحی خیلی بالایی می‌خواد.»

«اگه این قدر تلخ و سنگینه، چرا این کار رو می‌کنی؟ انسان‌دوستی؟ وجدان اجتماعی؟»

«قدرت!» هیبش بزرگ‌تر می‌شود. اتاق را پر کرده و جای نفس کشیدن نگذاشته است. «قدرت عزیزم، قدرت. اوایل فقط درد بود و حس شفقت. ولی هر دردی که انباشته می‌شد، نگه داشتنش توان بیشتری می‌خواست. توان بیشتری هم می‌داد. و قدرت نفوذ بیشتر. القای خواسته با کمترین کلام. انجام شدن خواسته‌ها با کم‌ترین مقاومت. می‌تونی از رحمت بپرسی…» نگاهم می‌کند. زهرخندی در نگاهش هست که می‌گوید می‌داند چه می‌خواهد بکند. من هم می‌دانم. انگار از چشم‌هایش دست‌هایی دراز شده و با انگشت‌های دراز و کج و کوله و ناخن‌های زرد و نوک‌تیز حرف‌هایش را فرو می‌کند توی سرم. به نظرم می‌آید این دقایق آخر را حرف نزده‌ایم ولی همه چیز را به من گفته است! از من دور که می‌شود، می‌توانم پرده‌های نقاشی را ببینم. نمی‌دانم کی بیرون‌شان آورده و دور اتاق چیده! ده‌ها پرده. همگی مبهم و سراسر نقش‌های درهم تنیده و چرخان. سیاه، سفید، خاکستری، سرخ. پر از شبح و هیولا. لابه‌لای تصویر مسخ شده وقایع عادی. دسته عزاداران قمه به دست، بدن‌های له شده در تصادف جاده‌ای، تنی آویزان از طناب دار، کودکی با دست‌هایی پر از جای آتش سیگار، زندان‌بانی با کمربند باز شده، … صدها نقش پیچیده و شکسته و له شده که انگار از تونلی مدور و روده‌وار به سمتم می‌آیند و با هر پرده چیزی می‌ماسد روی مغزم. یا چیزی پاک می‌شود و جای خالی‌اش می‌ماند. پوسته‌ای خشک. حس می‌کنم دیگر این نقش‌ها نیستند که سمت من می‌آیند. این منم که از تونل می‌گذرم. از میان خاطرات. عزاداران دورم را گرفته‌اند و می‌خواهند با قمه شقه‌ام کنند. سر ندارند. کفن‌شان لچ خون است. زن جوانی توی چاله خون ایستاده و چادر از سرش افتاده. انگشت‌های دست راستش شمع‌های روش‌اند. دست چپش برنزی است. می‌خواهد توی کاسه چشمم شمع روشن کند. فرار می‌کنم و می‌روم وسط اتوبان. درد توی تنم می‌پیچد. یکی تن له شده‌ام را از زیر ماشین بیرون می‌کشد. پاهایم جا مانده‌اند. بلندم می‌کنند. سر دست می‌برندم و سرم را از طناب حلقه شده‌ای رد می‌کنند. مردی صندلی زیر پایم را با لگد می‌اندازد و می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند و زار می‌زند. آب می‌روم. کودک می‌شود. زنی با صورت تکیده و چشم‌های خمار و خوابالود سیگارش را روی پوست نرمم خاموش می‌کند. بوی پوست سوخته می‌پیچد توی دماغم. زن قهقهه می‌زد و دهان سیاهش باز می‌شود و کش می‌آید. دندان‌هایش می‌شود میله‌های زندان. هیبت تیره‌ای از در سلول تو می‌آید. بلندقد است و چهارشانه. از پیشانی‌اش شاخ پیچاپیچی بیرون زده. پایین‌تنه‌اش برهنه است. دست‌هاش از آرنج به پایین خیس است. دختر داخل سلول می‌لرزد. نگاهش را پایین می‌اندازد. ناخن به همه تنش می‌کشد. تکه تکه لجن روی تنش را می‌کند و پایین می‌ریزد. … درد تمام تنم را گرفته. دنیای نقش‌ها دور سرم می‌چرخد. تصاویر مبهم‌تر و محوتر می‌شوند. دور می‌شوند. سایه مهیب استاد باقی می‌ماند. تمام سایه‌اش. تمامی سیاهی منحوسش. نحوست نقش‌های چرخان. نحوست ارواح زخمی. دیگر چیزی نمی‌بینم.


رحمت موتور را آورده، گذاشته دم در شکسته‌بسته باغ. آرنج جوانک را گرفته و سمت موتور می‌برد. جوانک به زحمت راه می‌رود. نا ندارد. در این سوز عصرگاهی عرق نشسته به پیشانی‌اش. رحمت شالش را می‌اندازد دور گردن مرد. نگاه مرد به فضای خالی پیش رو است و عروسک‌وار راه می‌رود. اختیارش دست رحمت است. به موتور که می‌رسند، رحمت کمکش می‌کند سوار شود. نگاهی سمت پنجره کلبه می‌کند. قاب پنجره خالی است. آهی از سینه بیرون می‌دهد. «ای تف به گور پدرت.» می‌نشیند پشت موتور، جلوی جوانک. استارت می‌زند. آقا نشانی نازنین را داده و گفته ببردش همان جا پیاده‌اش کند. همیشه نشانی‌ها را در دفترچه سیاهی می‌نویسد. گفته جای دیگری نایستد. سر راه هم قلم‌موی تازه و تیوب رنگ بگیرد؛ سیاه، سفید، سرخ. خاکستری را خودش می‌سازد.

֎