وقتی از غلاف بیرون میآید میلرزد. تعجبی ندارد؛ گویی یک میلیارد سال است منجمد شده است.
همه کارهای توی متن سند را انجام میدهم؛ همهٔ این «نترس! شما یک شهروند پذیرفته شده در آرمانشهر مایین!» مورد نیاز، همزمان با خشک کردنش با حوله. گویا به اندازهٔ من از سکوت ناجور بیزار است، چون سه ثانیه هم نشده شروع میکند به گپ و گفت.
«بذار ببینم چطور شدهی…» دستش را تکان میدهد.
«راهنمای تور آینده!؟»
«آره.» مرد لبخند تشکرآمیزی میزند. «فکر کنم کلّی آموزش دیدهی…»
با شادی میگویم «اصلاً و ابداً.» گیج میشود.
«الوکِیتور ۱ Allocator کاملاً تصادفی من رو انتخاب کرده، چون مهارت و شایستگی لازم برای این وظیفه رو دارم. و این که بالاترین امتیاز اشتیاق رو هم گرفتهم!»
دست پیش بردهام را میپذیرد و از لولهٔ ایستاز ۲ Stasis tube بیرون میآید. سرفه میکند. احتمالاً مال همان بیماری لاعلاجی است که باعث شده او را در وضعیت سرمازیستی ۳ Cryonics بگذارند.
میگویم «اِه، یه دقیقه صبر کن.» اتصالم به الوکیتور میگوید که متوجه سرفه شده است و نایتها ۴ Nite- مخفف Nanite، روبات نانومتری. در راهند که «سرطان» را از بین ببرند؛ که احتمالاً چیزی است که باید در واژهنامه پیدایش کنم.
کمی گیجم و مشتاق انجام دادن وظایف راهنمای تور آیندهٔ بینظیرم. ولی باید چشمم را ببندم و منتظر بمانم، چون نایتها هنوز نیامدهاند.
در صبوری پایینترین امتیازها را گرفتهای. ولی اثبات کردهای که میتوانی منتظر بمانی. مثل همان آخرین آزمونی است که الوکیتور پیش رویت گذاشت؛ همان آزمون ناممکن، که باید بین یک پُفنبات ۵ Marshmallow الان یا دو پفنبات یک دقیقه بعد، یکی را انتخاب میکردی.
آرام زیرلبی میخواندم و پیامهایم را وارسی میکردم، زندگی دوستان را تماشا میکردم، روی مسابقات آتی تبدیل به مار شو و رینگ وسوسه شرط میبستم و زندگیام را شبیهسازی میکردم که اگر بازهٔ توجه بلندتر داشتم، زندگیام چطور میشد.
خیلی متفاوت میشد.
#الوکیتور: خوب منتظر ماندی، آفرین!
#کیت/دیناِراند ۶ Kit/dinaround : ممنون! 🙂
از این تعریف نیشم باز میشود و زمانم را وارسی میکنم. یازده ثانیه صبر کردهام!
ایول دارد!
پیرمرد گلویش را صاف میکند.
احساسم فوران میکند. «آخی، طفلکی. گلوت هم که داغون شده! نگران نباش، نایتها اومدهان.»
نگاهم میکند. «شوالیهها…؟ ۷ اینجا با کلمات nite (پاورقی قبل) و Knight (به معنی شوالیه) بازی شده است. من که کسی رو نمیبینم.»
دستم را جلوی دهانم میگیرم و ریز میخندم. «اِ، اونها رو که نمیشه دید. یعنی با یه چشم درست و حسابی میشه ها، ولی خوب الان تو جصفر ۸ حرف ج برای مخفف «جهان». هستیم که فیزیکش واقعاً سفت و سخته. نایتها تو هوان.»
به بالا و دور و بر و گوشههای اتاق نگاه میکند. اخم کرده است. مرا هم به اخم میاندازد.
توضیح میدهم. «تو هوا. تنفسشون میکنیم. دارند سرطانت رو درمان میکنن.»
حسابی مضطرب میشود. من خبره نیستم، ولی فکر کنم نباید واکنش یک نفر به درمان شدن سرطانش این طوری باشد.
میگوید «عجب! یعنی فناوری درمانی این قدر پیشرفت کرده؟ یه جور… روبات پزشکی؟»
میگویم «فقط پزشکی نیستن. کم و بیش همهمنظورهان.»
از یک طرف از این همه سوالش خسته شدهام، چون چیزهای بدیهیای هستند، ولی خوب قضیه بامزه هم هست! تماشا کردن برق چشمشان، وقتی از جهان برایشان میگویم، باحال است. شاید همین هم هست که من برای این سِمت انتخاب شدهام.
میگویم «بیا بستنی بخوریم!»
چهار ثانیه پیش آن بستنی را درخواست کردم. الان یک بستنی قیفی در حال شکلگیری توی دستم است. خیییلی طول میکشد.
پیرمرد میبیند و اخمش تو هم میرود.
بلند میگویم «ای وای، چی شد؟ از بستنی بدت میآد؟»
با یک حالت عجیب، یا شاید هم چند حالت متفاوت، نگاهم میکند.
میپرسد «چطوری این کار رو میکنی؟» صدایش مسخره و گرفته است.
میگویم «ئِه، الوکیتور واسهام درستش میکنه. ببین، بیا بریم تو یه واقعیت دیگه.»
از جا میپرم و نوک پا میایستم. اینجا حرکت کردن بامزه است، ولی نه به اندازهٔ وقتی که در، مثلاً، شگفتیهای خمینه ۹ Manifold هستی. یا در شبیهساز پرنده. این یکی خیلی خوب است.
«چی؟»
پلک میزنم. تقریباً یادم رفته بود! وقتش است که راهنمای خوب آینده باشم و جواب اعتماد الوکیتور را بدهم.
میگویم «انسانیت پساتکینگی الان دیگه فقط به صورت هشیاری کاملاً بارگذاری شده تو مغزهای ماتروشکا ۱۰ عروسکهای تودرتوی روسی. وجود داره، و اونا هم توی تریلیونها جهانی زندگی میکنن که هوش مصنوعی مهروبونمون، الوکیتور، سرپرستیشون میکنه.»
بستنیام در حال آب شدن است! مگر آب هم میشود؟
میگوید «شرمنده، ولی اصلاً نفهمیدم چی گفتی.» شرمنده به نظر نمیرسد. «کسی دیگهای نیست که بتونم باهاش صحبت کنم؟»
میگویم «معلومه که هست.»
#کیت/دیناراند: هوی، الف گندههه، بیا صحبت کن با، اِ…
#کیت/دیناراند: یه دقیقه وایستا
میپرسم «اسمت چیه؟» یادم رفته بود قبلاً بپرسم.
میگوید «چارلی. اسم تو چیه؟»
میگویم «کیت/دیناراند،» روی تلفظ / خیلی تاکید میکنم تا اشتباه نکند.
میگوید «اِ، میتونم کیت صدات کنم؟»
داد میزنم «وای، عاشقشم!»
#کیت: شنیدی چی گفت؟
#الوکیتور: بله.
#کیت: عآشِقِشَم!
پیرمرد دور و بر اتاق را نگاه میکند. ولی، چیزی برای دیدن نیست. فقط غلاف سرمازیستی، ایستگاه بارگذاری و دیوارها.
میپرسد «از اینجا میشه رفت بیرون؟»
«آره.» به ایستگاه بارگذاری اشاره میکنم؛ یک تختهٔ صاف و لخت و یک کلاهک نیمکره برای مغز. «یعنی، محراب اهریمن که نیست، ولی جصفره، پس خیلی شیک و پیک نمیتونیم سفر کنیم.»
میگوید «خواهش میکنم. واقعاً نمیفهمم. ظاهراً از مرگ دزدیده شدهم و سلامتی رو برگردوندین. دستتون هم درد نکنه. خیلی هم خوشحال میشم که زحمتتون رو هر طوری که لازم میدونین جبران کنم…»
«اصلاً گوش نمیدی؟»
میگویم «ها؟ ببخشین.»
چارلی پلکزنان نگاهم میکند و من هم پلکزنان نگاهش میکنم. واقعاً از این پلکهایی که الوکیتور بهم داده خوشم میآید.
میپرسد «میتونم با الوکیتور صحبت کنم؟»
مرد از دیدن کنار رفتن دیوار با یک جلوهٔ صوتی بلند ووشمانند جا میخورد.
بیرون اتاق آبی کوچک ما اعلی حضرت خلاء تشریف دارند. فضا!: مرز نهایی پیش چشممان جلوهگری میکند، کلّی فضا.
زمین خشک قدیمی دیده میشود، که نود درصدش را نایتها بلعیدهاند تا مادهٔ هوشمند بسازند. با حقهای جاذبهای (که حتماً یادم میماند بعداً جستجویش کنم) بالای یک تختهٔ خاکستری نگه داشته شده؛ جزیرهٔ کوچک شناور، قُرق طبیعی استوایی و آبیرنگ. چشمم را تنگ میکنم تا شاید یک فیل ببینم.
فیلی نمیبینم.
خورشید تقریباً در حجاب کاملی از میلهها و بازوها پوشانده شده است. هر پروژهای که الوکیتور با خورشید دارد انجام میدهد انرژی زیادی لازم دارد.
چارلی از ترس و یک جور دردمند جیغ میزند. به نظر نمیرسد صدمه دیده باشد، ولی من که اچپی او را نمیبینم. از کجا بدانم!
بلند میگویم «دوباره سرطانت داره بازی در میآره؟ یعنی الوکیتور درمانش نکرده؟»
یک سر شناور عظیم مقابل پنجره شکل میگیرد.
به آرامی میگوید «چارلی ویلکاکس، من الوکیتور هستم. من هوش مصنوعیِ مسئول ایمنی و شکوفایی موجودات زندهٔ هوشمندم.»
چارلی، با حالت خفگی، میگوید «سلام.»
«میدانم سوالهای زیادی داری. یک تور برایت تدارک دیدهام که کمکت میکند بفهمی زندگی در آینده چطور است. کیت راهنمای تو خواهد بود. او کاردانتر از آن است که فکر میکنی.»
چارلی با تتهپته میگوید «امیدوارم.»
«برای شروع تور، راحت روی تختی که تدارک دیدهایم دراز بکش و سرت را داخل کلاهک نیمکره بگذار. بعد، یک واقعیت شبیهسازی شده را تجربه خواهی کرد. هیچ خطری متوجهت نیست و هر وقت بخواهی میتوانی بر گردی. رضایت داری؟»
چارلی میگوید «به گمونم.»
صورت بزرگ شَبهوار الوکیتور بیحالت است. «معذرت میخواهم، ولی مرا همراه با تمهیدات ایمنی متعددی ساختهاند که اجازه نمیدهند رضایت را استنتاج کنم. آیا رضایت داری؟»
چارلی گفت «آها.»
«گفتن بله الزامی است.» الوکیتور صبورانه لبخند میزند.
«خوب، بله.»
«متشکرم. لطفاً راحت روی تخت دراز بکش.»
میگویم «آرههه!» و اشتیاقی زورکی نشان میدهم، چون، بیخیال، معلوم است داریم بارگذاری میشویم و کی قبل از رضایت دادن به مفاد قرارداد گوش میکند؟ ولی خوب، اگر خوب گوش کنید، کلاه سرتان نمیرود!
چارلی محتاطانه روز تخت دراز میکشد و با حرکت ماتحتش خودش را به بالا میسراند تا این که سرش زیر کلاهک قرار بگیرد.
«قراره چیزی حس کُــنــــــم؟» آب دهانش سرازیر و دهانش یکوری میشود.
#الوکیتور: عالی بود.
#الوکیتور: کجا برویم؟
«وووووی!» با خوشی میگویم «یعنی میذاری خودم انتخاب کنم؟»
#الوکیتور: بله.
#الوکیتور: واضح است.
میگویم «آخ جون! اِ، ولی اگه اشتباه انتخاب کنم چی؟»
#الوکیتور: میتوانم حدس بزنم اشتباه نمیکنی.
#الوکیتور: «حدس» اینجا یعنی یه کپی برابر اصل از ذهنت، که تویش
ورودیهایی را میخورانم و رفتارش را، وقتی انجامش میدهد، میخوانم، که
به من امکان میدهد به قطعیت پیشبینی کنم که «واقعاً» چه انتخابی میکنی.
میگویم «آه. میتونی این کار رو نکنی؟»
#الوکیتور: نمیتوانم.
#الوکیتور: میشود لطفاً یک ج انتخاب کنی؟
«خیله خوب.» پشت چشم نازک میکنم. «اِممم… اِ! شبیهساز پرنده!»
#الوکیتور: انتخابت عالی است. 😉
#الوکیتور: چشمهایت را ببند.