داستان برگزیدهٔ مقام سوم مشترک در سومین دورهٔ مسابقهٔ داستاننویسی راما، سال ۱۴۰۲
در پستی میان دو کوه، آنجا که رویای شبش با زوزهٔ گرگها مشتبه میشد، اردوگاه سیرک برپا شده بود. روز که میشد، هرکس از بالای کوه به پایین نگاه میکرد، هیچچیز غیرعادیای نمیدید بهجز خوکچههایی که بهتر از آدمیزاد بار جابهجا میکردند و آهوانی که عشوههایشان مقابل آیینهٔ قدی، عزرائیل را عاشق میکرد.
روزهای آخری بود که در آن اردوگاه چادر زده بودیم. هیچوقت مقصد بعدی مشخص نبود. آنچه اعضای سیرک در کولهٔ عمرشان داشتند، فقط تصویری از گذشته بود، نه رویایی از آینده.
آقا از دو جعبهٔ چوبی، یک سکو روی زمین خاکی ساخت. عصای مشکیاش را انداخت و با زحمت رویش ایستاد. دستانش را سه بار به هم زد. دقیقهای بعد، تمام اهالی سیرک روبهرویش ایستاده بودند. بعد از سرفهای خشک، خلطی پرتاب کرد و با صدای بلند گفت «اجرای بعدی فردا عصره… شب خوب استراحت کنید. فردا صبح دوباره تمرین میکنید،» و همه، بدون حرف اضافه، به سمت چادرهایشان راه افتادند. ثانیههایی را به آقا زل زدم که از سکو پایین آمد. چهرهاش افزون بر چروکهای ضخیم، خبر از اتفاقی خوب هم میداد. من آن نوع لبخندش را میشناختم که سمت چپ لبش بیشتر از سمت راست باز میشد.
بین اهالی سیرک یک پسربچهٔ خوشهیکل با پوست براق زیتونی هم دیده میشد که از دیروز به ما پیوسته بود. نمیدانستیم از کجا آمده، اما به او میآمد اهل جنوب باشد. خونگرمی خطرناکش را بین لبخندهایش حس میکردم. موهای فر کوتاه داشت و شور و شوقش لو میداد که هنوز انسان است؛ برعکس همهٔ ما.
روی تکهسنگی نشستم که نیزهٔ چوبیام را برای اجرای فردا تراش دهم. شاید آنچه آن لحظه مشتاقش بودم تماشای نارنجی آسمان بود، اما اگر کسی بغضم را میدید… این بهترین موقعیتی بود که میتوانستم بقیه را مخفیانه دید بزنم و کسی شک نکند. نمیخواستم از دستش بدهم. من اجراهای مختلفی را، بسته به دستور آقا، آماده میکردم؛ مثلاً پریدن از داخل یک حلقهٔ بزرگ آتش یا پرواز کردن از بالای جمعیت. کارهای زیادی میکردم که سختترینشان مبارزهٔ تصنعی با مغاک بود.
پسربچه با تکهچوبی که همقد خودش بود کلنجار میرفت. با تلاشی که نتیجهاش از قبل معلوم بود، سعی داشت حرکات نمایشی تمرین کند. یکبار درحالی که خم شده بود و تقلا میکرد که چوب را بالای سرش بچرخاند، چوب محکم به سرش خورد و از ادامه دادن تمرین منصرفش کرد؛ اما پسر نمیدانست که نیازی به عجله کردن نیست چون آقا تا دو سه روز بعد او را به چادرش میبرد و با تزریق چند قطره از آن مادّه به رگ گردنش کاری میکرد که هر حرکت نمایشی را بهتر از هر بنیآدمی انجام دهد. شاید هم آقا دلش میخواست او را مثل من نیمهانسان و نیمههیولا بار بیاورد تا فقط موقع اجرا تبدیل به چیزی شود که او میخواست، یا شاید یاری تمرینی هم مثل مغاک برایش درست میکرد. آقا ناخدای سیرک بود و اگر به حرفش عمل نمیشد، خدمهاش را به داخل دریایی پرتاب میکرد که قول محافظت از آن را داده بود.
مغاک را دیدم که از چادر آقا بیرون آمد. یوزپلنگی بود که مثل آدمیزاد راه میرفت، استوار و آراسته. بعضی شبها برای اجرا روبهروی هم قرار میگرفتیم، چشمدرچشم. مبارزه تصنعی بود، اما خشم مغاک واقعی. من به هیکل هیولاییام درمیآمدم و در ابتدای کار، همهٔ تماشاچیان از وحشتی دلچسب فریاد میزدند، زنان پشت شوهرانشان قایم میشدند و مرا میپاییدند. پیرترها دعا میکردند که مغاک مرا به زمین بزند، روی سینهام بایستد و با نمایش بازوهایش اعلام پیروزی کند. وقتی مردم میدیدند دعایشان برآورده شده، ترغیب میشدند برای اجراهای بعدی هم هزینه کنند. پیش نیامده بود خودم را برای یک مبارزهٔ واقعی با مغاک محک بزنم، تمام تمرین من چگونه خاک شدن بود، دردآلود داد زدن و زیبا شکست خوردن.
مغاک با تیر و کمانی بزرگتر از قد من که به شانهاش بسته بود و با کاغذی که در دستش گرفته بود به سمتم آمد. فهمیدم که وقت اعلام وظیفه است. شبها به شش نگهبان نیاز داشتیم که دو تا دو تا تقسیم میشدند و در سه خروجی اردوگاه نگهبانی میدادند. مغاک روبهرویم ایستاد و گفت «نگهبان خروجی شرقی. نفر دومت برهنهست.»
«برهنه کیه؟»
«اون.»
به همان پسربچه اشاره کرد. فهمیدم برهنه لقبی است که آقا رویش گذاشته است. شاید میخواست او را به غولی تبدیل کند و از الان لقب مناسبش را انتخاب کرده بود. مغاک به گوشهای رفت تا با تیر و کمانش تمرین کند. علامتهایی را روی چند درخت تعیین میکرد و از فاصلههای مختلف بهشان تیر میزد.
خواستم به مردگی دربیایم و بیتوجه به هر چیز، با شانههای افتاده راه بیفتم و به پسربچه بگویم که دنبالم کند اما، یک صدا نگذاشت. صدای خشدار یک مرد. صدایی که وقتی در فضا میپیچید، پروانهها را میکوچاند. آقا با نامی که خودش برایم انتخاب کرده بود صدایم کرد.
«پایا!»
جهان برای پایا جرئت جولان نداشت. او باید امر آقا را اطاعت میکرد، پس دنبالش راه افتاد و با او وارد چادر شد. بزرگترین چادر برای آقا بود. تخت داشت، کتاب داشت، لحاف، چراغی برای سوختن و مشتی سُرنگ که کف چادر رها شده بودند. آقا پیش از اینها هم درددلهایی برای پایا کرده بود. چهکسی بهتر از او؟ میشنید اما چیزی نمیگفت مگر وقتی فرا خوانده میشد.
آقا مردی استخوانی با قد بلند بود. موهای مشکی کمپشت، پیشانی بلند، کتوشلوار ارزان و عینک تهاستکانیاش لو نمیدادند چه شغلی دارد. روی صندلی نرمش نشست و بهم نگفت بنشینم، پس همانطور ایستادم. با سری پر به زمین خالی خیره بود. گفت «مرد که پا به سن میذاره، شبیه عزرائیل میشه.»
چرا را از چشمانم خواند و پاسخش را داد «به آرزوهای دور و دراز جوونا میخنده.»
و خندید. ادامه داد «ولی تو پایا، تو آرزویی نداری. سرت سودا نداره. همینه که هستی. میدونی چرا داری اینا رو میشنوی؟»
«خیر.»
«چون باید کمکم یاد بگیری چطوری جای من باشی. بهزودی یه برنامه برات دارم. مو لای درزش نمیره. تو یه موجودی که فقط باید برنامهریزی بشه. دغدغه ندارم غریزه روت تاثیر بذاره. یاد یه چیزی افتادم، قبلاً که جوون بودم، استاد خودم این شاگرد کلهشقش رو هی نصیحت میکرد. نگران میراثی بود که به دستش میسپرد. مدام نصیحتم میکرد. اما همه میدونستن از من آبی گرم نمیشه که بخوام عین اون باشم. اما باز هم نصیحت میکرد. چون میخواست به وظیفهش عمل کنه. وظیفهای که خودش ساخته بود تا با انجام دادنش احساس بزرگی کنه. ولی من سنّت خودم رو به این سیرک اضافه کردم. سنّت تربیت موجودات بیاراده. سنّت سرنگ. مردهایی که هنرشون خالی کردن کمر و پر کردن شکمه، من رو به بد بودن متهم میکنن. اما میدونی جوابشون چیه؟»
«خیر.»
از جا بلند شد و روبهرویم ایستاد، آنجا که به گوشهایم نزدیکتر بود. آرام گفت «آدم نمیتونه بدی رو از ذات خودش حذف کنه. آدم خوب کسیه که میدونه کجا باید بد باشه. من جای خودم رو پیدا کردم. عرق ریختم. زندگی اونقدری من رو جدی گرفته که بهم وجود بده، من چرا جدیش نگیرم؟»
دستانش را داخل موهایم کرد و بهم ریختشان، آنطور که من سگهای خیابانی را نوازش میکردم.
«به نظرم بهترین کار خدا این بود که آدمها رو طوری ساخت تا بتونن به همه چی عادت کنن، حتی زندگی توی لجن، حتی دلشکستگی مدام، خیانت دیدن مدام و سرانجام مردن توی تنهایی. میفهمی؟ کاش میفهمیدی.»
اما من میفهمیدم. میفهمیدم.
شب که آمد، غم غروب را با خودش برد و شوق دیدن فردا را به دلم انداخت. پسربچه را پی خودم کشاندم به نگهبانی. او هم چون فکر میکرد مثل باقی اهالیام و این یعنی حرف زدن با من بیفایده است، بدون حرفی پشتم راه افتاد. دو تا جعبهٔ چوبی برداشتم و به درخت تکیه دادم. کنار هم نشستیم.
برهنه پالتوی پشمی رویش انداخته بود و قوز کرده بود. شاید به آتش خیره بود، شاید به خاطراتش. کمکم شروع کرد به تکان دادن پاها، انگار روی تاب نشسته باشد. هنوز از تکان دادن پاها فارغ نمیشد که شروع میکرد به وزوز کردن زیر لب. شبِ اعصابخردکنی در راه بود. آخرین باری که کنار یک انسان نشسته بودم، برمیگشت به چهارسال پیش، وقتی یک جوان بیستودوساله بودم.
دو تا مشعل روشن کردم و یکی را دادم دست پسر. از چشمهای براقش خوب میخواندم تشنهٔ حرف زدن باشد؛ چشمهایی که زیر نور مشعل شبیه گردویی بود که تازه پوست سبزش را جدا کردهای. به امید آنکه احتیاط را رعایت کرده باشم و بدون آنکه بهش نگاه اندازم گفتم «این همه ذوق برای چیه؟»
پسر جا خورد و گفت «با منی؟»
چیزی نگفتم. شاید این که بهش یادآوری کردم شاد است، غمگینش کرد. گفت «پس حرف هم میزنی.»
او را مثل عروسک کوکی فعال کرده بودم و از حالا به بعد میدانستم که فقط حرف میزند. میخواستم شب ظلمانی سریعتر بگذرد.
پسر گفت «هر وقت یادم میاد دیگه قرار نیست آدم باشم، خوشحال میشم.»
فقط چشمهایم را سمتش برگردانم. همانطور قوزکرده نشسته بود. گفتم «از چیِ آدم بودن بدت میاد؟»
«وقتی بهم گفتن قراره چی بشم، اولش ترسیدم، ولی خب… وقتی گفتن عقلم رو از دست میدم آروم شدم. قراره یه حیوون شم.» صدایش برای ادامهٔ صحبت بالاتر رفت. «وقتی عقلت رو از دست بدی که دیگه نمیفهمی چی به سرت میاد. نه؟ بدبختی رو حس نمیکنی. برنامهریزی میشی که فقط به حرف یه نفر گوش کنی. به حرف آقا. فکر کنم حتی نفهمم وجود دارم. ببین. ببین. موهای دستم سیخ شدن. هر بار بهش فکر میکنم اینطوری میشم. مثل یه نوع مردنه. ولی جالبه که خود مردن نیست. نمیتونم اسمی روش بذارم. باید ببینم چی میشه. جالب نیست؟»
«کی آوردت اینجا.»
«هِعی! وقتی خواستم خودم رو از پل بندازم پایین، یه نفر تو هوا منو گرفت و آوردتم بالا. بعد بغلم کرد. بعد نفهمیدم چی شد. فقط فهمیدم نمیتونم این آدم رو پسش بزنم. شروع کردم به گریه کردن. حتی اون موقع هم لخت بودم ها.»
«نگفتی کی اوردت اینجا.»
«بعداً فهمیدم بهش میگید آقا.»
وقتی این را گفت، مشعل را به خودش نزدیکتر کرد و لرزش را پنهان.
«باهام حرف زد. نمیشد نه گفت. در ازای کاری که اینجا میکنم خانوادهم سیر میشن.»
«راه برای کسی که میخواد خودش رو هلاک کنه بازه. زندگی منّت کسی رو برای موندن نمیکشه.»
«بله؟ بله. از طرفی هم خودکشی من به درد کسی نمیخوره. نه خودم، نه خونوادم، نه خدا. حداقل الان میدونم خونوادم جاشون خوبه. همین مهمه. همین مهمه. من هم وقتی اون سوزن بره تو گردنم، وقتی دردش پخش شه تو کل بدنم، دیگه متوجه هیچی نیستم. نه دردی، نه حسی، نه هیچی.»
مکثی کرد و بهم گفت «تو… آدمی؟»
«فردا میبینی چیام.»
«خب الان بگو.»
وقتی از سکوتم ناامید شد، رفت مستراح. غذا خورد و کمی راه رفت. اما من همانطور که بودم ماندم. از نیمههای شب رد شده بود که نور چراغِ یک ماشین به چشمم خورد. مشغول بالا آمدن از تنها سراشیبی کوهستان بود که به اینجا ختم میشد. سریع بلند شدم و رفتم جلو. پسر هم برخاست و گفت «کی اومده؟»
من جلوتر رفتم و دیدم یک ماشین شاسیبلند سمتمان میآید. پسر برگشت تا بقیه را خبر کند، اما سریع دستش را گرفتم و سر تکان دادم.
«بشین سر جات.»
سر جایش نشست. با مشعل رفتم جلوتر و علامت دادم که نزدیکتر نیاید. از این که سرعتش را همانجا کم کرد فهمیدم قصد و غرض ندارد. ده متری مانده بود به من، توقف کرد. مردی که آمد بیرون، یک قفس آهنی کوچک در دستش بود. همانجا شناختمش؛ بهش میگفتیم کولبَر. مردی کوتوله و پشمالو بود که برای آقا جکوجانور میآورد.
«سلام، سلام. نمیخوام بیام تو، فقط همین رو بده به آقا.»
و راه افتاد و رفت.
اولین تصویری که از موجود داخل قفس به چشمم خورد، یک چیز گرد پشمالو بود؛ لرزان و سفید و از مشت من کوچکتر. آدمی که من بودم، در اولین برخوردم با این چیزهای کوچک پشمالو، بیخود از خود میشدم و دستم را میکشیدم روی بدنش. نرمیاش را با پوستم میبلعیدم. بعد همانطور که با احتیاط او را توی مشتم جا میدادم، نزدیکش میکردم به صورت؛ برای بوییدن، برای درک. اما قصه اینجا فرق میکرد. اینجا زور قفس قویتر بود. روی جعبهٔ چوبیام نشستم و قفس را روی پایم گذاشتم. پسر دزدکی به قفس خیره شده بود، اما غنچه شدن لبانش لو میداد به چه فکر میکند. وقتی خواستم درِ قفس را باز کنم مردّد شدم.
آن موجود یک لحظه سرش را بالا آورد، با بینی کوچکش بویی کشید و وقتی مثل همهٔ ما چیزی جز سیاهی شب ندید، به حالت قبلش برگشت.
یک لوپ سفید بود.
اولین حیوانی که مادرم در کودکی اجازه داده بود داخل خانه نگهش دارم یک لوپ قهوهای بود. ده ساله بودم. سه ماه از او نگهداری کردم. با خودم همهجا میبردمش، غذایش را با دستان خودم میدادم، هر صبح و هر ظهر و هر شب. اما در یک بعد از ظهر وقتی به خانه برگشتم، دیدم تمام بدنش خیس شده است. با همان چشمان مرطوب درشتش از داخل سبد بهم خیره بود. مادرم را بهعنوان اولین نفر مواخذه کردم، اما او گفت که کاری نکرده است. چون مرا میشناخت، قسم خورد. در چند ساعت آینده، بدن خرگوش من لاغرتر شد. همچنان خیس بود و نمیدانستم چرا. بیماری او گونههای مرا هم تر کرده بود. خرگوش من همان شب مرد. خودم توی کوچه دفنش کردم. برایش دعا خواندم. با مردن خرگوش آنچنان گریهای کردم که پدرم مرا با کمربند سیاه کرد. از آنجا به خودم قول دادم هیچ حیوانی را به خانهام نیاورم. از آنجا هر وقت میخواستم دوست خوب کسی باشم، راز وابسته نبودن را به او یاد میدادم.
برهنه گفت «ببریمش داخل؟»
ابرو بالا انداختم. درِ قفس را باز کردم و آن خرگوش کوچک را محتاطانه توی مشتم گرفتم. تسلیم بود و منفعل. نبض تندش را احساس میکردم. از خرگوشی که در بچگی داشتم زیباتر بود. احساس میکردم ماده باشد. گرمای بدنش انجماد احساساتم را لحظهای ذوب کرد.
کاری کردم که آنجا گناه بود؛ نوازش.
قبلاً که گوشهٔ خیابان یک دستفروش معتاد بودم، هرچند بیسرپرست بودم، گرچه صورتم جای جدیدی برای زخم نداشت، اما شعر را درک میکردم. قلبم با قافیهها میرقصید. حتی وقتی یک زوج جوان از من فاصله میگرفتند تا بوی حضورم اذیتشان نکند، آنجا که در وسعت دیدم نقطه میشدند، باز هم مفهوم عشق را از آن مصداق دور میفهمیدم. کی بود آخرین برخورد دستانم با موجودی زنده؟
یکهو دیدم پسر هم سعی دارد به لوپ سفید دست بزند. مراقب بودم لوپ را طوری بهش بدهم که فرار نکند. لبخند را زیر نور مشعل احساس کردم، هم لبخند پسربچه را و هم لوپ را. او هم هنوز آدم بود، یعنی میتوانست بغض کند، شاید کرد. با خودم گفتم بس است، لوپ را ازش گرفتم.
پسر کمی خودش را بهم نزدیکتر کرد و آرام گفت «تو عین اونا نیستی. فرقت چیه؟»
«وقتی آقا تو رو به چادرش ببره و جلوش بشینی، وقتی از معجونش بخوری و محلولش رو بهت تزریق کنه، فقط یه سری قدرت نیست که بهت اضافه میشه، نه، یه سری چیزا هم ازت کم میشه. تو تبدیل به موجودی میشی که فقط دستورات آقا رو اطاعت میکنه. و نکتهٔ شگفتآور اون محلول اینه که اراده رو ازت میگیره؛ کامل ازت میگیره. نمیتونی فکر خیانت کنی، نمیتونی فکر فرار کنی، نمیتونی زندگی بدون آقا رو حتی تصور کنی. برای همینه هیچ کدوم از دلقکای سیرک باهات حرف نمیزنن، چون اینطوری بهشون دستور داده شده. اما میدونی فرق من چیه؟ فرقم اینه که محلول دربارهٔ من اشتباه عمل کرده. نپرس چرا که نمیدونم. وقتی از چادر آقا اومدم بیرون، منتظر بودم تعریفاتی که شنیدم تبدیل به یقین شه، منتظر بودم بیاراده شم، حیوون شم، اما هنوز که هنوزه، من اراده دارم، حیوون نیستم، میتونم نقشه بکشم و از همه خطرناکتر، میتونم زندگی بدون آقا رو تصور کنم.»
تمام این حرفها قبل آنکه پسر پلک بزند از ذهنم گذشت. مثل تمام چهار سال گذشته، مخاطبی جز خودم نداشتند. آنچه نصیب پسر شد این کلمه بود: «هیچی.»
لوپ را به قفس برگرداندم. پسر گفت «حداقل توی قفس جاش امنه.»
ناگهان از این حرف خشمگین شدم اما فروخوردمش. شاید اگر خشمم را بروز میدادم به خودش جرئت نمیداد تا ادامه دهد.
«اگر بیرون باشه حتماً عمرش کوتاهتره. یه گرگی، چیزی میاد میخورتش. ولی اینجا براش بهتره. میتونه ماهها زندگی کنه. اگر آزاد شه، شاید کمتر از یه هفته زنده باشه.»
این حیوان معصوم که توی قفس بود، این خرگوش بانمک که شاید اسمش برفی بود، شاید در فکر جفتش بود، تا کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر تبدیل به یک چیز بزرگ کریه میشد؛ یک چیز تهوعآور که مردم برای دیدنش پول میدادند. شب را عمیقتر نفس کشیدم که آرامشم را بازیابم.
وقتی پسر رفت برای خودش غذا بیاورد حس کردم که باید این خرگوش را همانجا توی طبیعت آزاد کنم. طبیعتی که نمیدانستم برای خرگوش کوچک من چه در آستینش نهان کرده بود. اما مهم هم نبود. مهم بودنش بود، از جا پریدنش، دویدنش، زنده بودنش، همین. اما شدنی نبود. پسر برگشت و شمع تخیلاتم را فوت کرد. یک ساعت بود یا دو ساعت بعد، قدمهای کسی را از داخل اردوگاه شنیدیم که سمت ما میآمد. وقتی برگشتیم، هردومان ناخودآگاه ایستادیم. آقا دستانش را پشت کمرش حلقه کرد و بهم گفت «میبینم که خرگوش رسیده. و عجیبه که الان توی چادرم نیست.»
خلطش را جلوی پاهایم تف کرد و برگشت.
من قفس را برداشتم و دنبالش راه افتادم. هر لحظه منتظر بودم که برگردد، قفس را بگیرد و دستور دهد که به نگهبانیام برگردم، اما مرا با خودش به چادر کشاند. روی صندلیاش نشست و با دستش اشاره کرد روی زمین بنشینم. مقابلش نشستم. قفس را ازم گرفت. آن را طوری با فاصله از صورتش گرفته بود و با چشمانی تنگشده وراندازش میکرد که انگار مار یا رتیلی داخلش خوابیده بود. سرانجام قفس را روی پایش گذاشت و لوپ را باملاحظه درآورد. خرگوش را روی زانویش گذاشت و چندبار نوازشش کرد.
سعی کردم معنای پوزخندش را بفهمم.
وقتی به سمت راستش خم شد تا چیزی را از روی زمین بردارد، لوپ خودش را به زمین انداخت و دور خودش چرخید. اما آقا سریعتر از خرگوش بود. کاش او را فقط از زمین جدا میکرد، نه، دستش را طوری که انگار میخواهد پشه بکشد، به بدن خرگوش کوباند و برش داشت. برایم عجیب بود که هنوز آرام بودم.
چشمانم را از بیطاقتی بستم و وقتی بازشان کردم، خرگوش توی قفس بود. آقا کاغذی را روبهرویم گرفت. بهم گفت «جدیدترین پروژه. میبینی؟ شکوه رو؟»
آنچه من دیدم، خرگوشی بود که روی پاهایش ایستاده بود مثل آدمیزاد. طراحش برای نشان دادن عظمت او، انسانی را کنارش کشیده بود که قدش تا سینهٔ خرگوش میرسید. آقا ادامه داد:
«هنوز هم هست.»
کاغذ دیگری بهم نشان داد که از دهان خرگوش آتش بیرون میزد. کاغذها را جمع کرد و دوتا سورنگ از زیر بالشش درآورد.
«این برای عظمت، و این برای آتش.»
پایا آرام باش پایا! الان تموم میشه. خریت نکن.
منتظر بودم دستور دهد که برگردم، مشتاقانه منتظر دستوری بودم که مرا از دیدن آن صحنه دور کند. کار به جایی داشت میرسید که چیزی نمانده بود دعا کنم. آقا سرنگها را به زیر بالشش برنگرداند، که کاش برمیگرداند. بلکه لوپ را از قفس درآورد و طوری که انگور را میچزانند، خرگوش را توی دستانش فشرد. جیغ ضعیفی از خرگوش شنیده میشد.
یکی از سرنگها را توی دست دیگرش گرفت و بهم گفت که بیایم نزدیکتر. اشاره کرد کنارش بنشینم. من هم رفتم و نشستم. خرگوش را به دستانم داد.
آقا سرنگ را جلوی چشمانش گرفت و با احتیاط تنظیمش کرد. بهم گفت «برعکسش کن.»
سورنگ را نزدیکتر کرد و بازهم نزدیکتر. چیزی به برخورد سوزن و بدن خرگوش نمانده بود. وقتی اولین برخورد شکل گرفت، مثل بادکنکی که خار را بوسیده، از جا پریدم.
خرگوش را پس زدم. بردمش عقب. نگذاشتم سوزن داخلش فرو رود. حالا شدم آن گاو عصبانی که نفسهایش را کل دنیا میشنید. تمام عادات چهارسالهام را یکجا شکستم.
آقا بهم زل زد. با همان صدای آرام گفت «مگه گفتم دورش کنی؟»
«نه.»
«بدهش به من.»
«نه.»
آقا هم عادات چندسالهاش را شکست و حالت صورتش تغییر کرد. از جا پا شد و روبهروی من که لوپ را در دستانم پنهان کرده بودم ایستاد. وقتی خواست بهم توگوشی بزند، دستش را با دست دیگرم در هوا گرفتم. اینجا بود که چشمانش فقط گرد نبودند، بلکه برای اولین بار ترس را هم داخلشان دیدم.
از چادرش زدم بیرون. پشت من راه افتاد و داد کشید «مغاک! مغاک!» و سرفه اجازه نداد ادامه دهد.
من به سمت همان خروجی دویدم که داخلش نگهبانی میدادم. آیا پسربچه جلوی من را میگرفت؟ پشت سرم را نگاه نکردم. ده قدم بیشتر تا خروجی راه نبود که زمین خوردم. مغاک از پشت سرم تیری پرتاب کرد که به ران راستم نشست. تیر را نکندم. بلند شدم و باز راه افتادم. مغاک تیزپا روبهرویم ایستاد و نعره کشید. چند قدم عقبنشینی کردم. آنچه بین من و مغاک بود، افزون بر خاکریزه، حضور سرخ تنفر بود.
چارهای نگذاشتند.
به چهرهٔ هیولاییام تبدیل شدم، اما مراقب بودم به لوپ آسیب نرسد. اهل سیرک از چادرهایشان بیرون نیامده بودند، چون چنین دستوری بهشان نرسیده بود. من بودم و مغاک و آقا و پسربچه.
همیشه از شانههایم شروع میشود، بعد کمرم، بعد پاها و گردن و سر و باقی اعضاء. تمام بدنم از موی سیاه پر میشود. موهای سیاه سفت. قرنیهام قرمز میشود و مژههایم داغ. دُمی درمیآورم، دو شاخ کوچک هم روی سرم. بعد، آنچه به آن نیاز دارم، آنچه که باید داشته باشم، آنچه که تا کنون استفادهای نکرده بودم؛ بال. بالهای سرخِ سرخ.
در نهایت تبدیل به تنها اژدهایی شدم که خانهاش توی قصهها نبود، حضور داشت، واقعیت داشت و… آتش داشت.
آقا دوباره داد کشید «مغاک! حمله کن. بکشش.»
مغاک به سمتم دوید و در هوا پرید و آمد که با پنجههایش صورتم را زخم کند. من چند قدم عقب رفتم. حواسم به خرگوشی بود که در فضای خالی مشتم پنهان بود.
نمیخواستم از آتشم استفاده کنم. نمیخواستم به کسی آسیب بزنم. پریدم که پرواز کنم، که از اردوگاه خارج شوم، پریدم که فراموش کنم، اما مغاک به ساق پای چپم چسبید. گازم گرفت و با پنجههایش زخم انداخت. پریدن را از من گرفت. پنجه پشت پنجه. لوپ توی دست راستم بود و به ناچار از دست چپم استفاده کردم تا مغاک را توی مشتم بگیرم.
گرفتمش.
مغاک آرام نمینشست و دستم را گاز میگرفت. اما توی چنگم بود.
چشمم را بستم. دهانم را باز کردم. به چیز دیگری نباید فکر میکردم. فقط سیاهی.
یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه، مغاک زیر آتشم ذغال شد. وقتی دستم را رها کردم، لاشهٔ یوزپلنگی به زمین سقوط کرد. از سینه به بالا جزغاله بود. بوی کباب میآمد. دیگر چشمم به آقا نیفتاد. نمیخواستم آخرین چیزی که از اردوگاه در ذهنم میماند قامت ایستادهٔ او باشد.
برگشتم. پریدم و بال زدم. پسربچه را دیدم که پشت سکوی چوبی پناه گرفته بود. آنجا که ثانیهها ارزشمند میشوند، دنبال صورتش گشتم. پیدایش کردم. سرانجام با چشمانمان از هم خداحافظی کردیم.
به سوی تاریکی اوج گرفتم. آنجا که هیچ ابری نبود.
֎