امیر سپهرام (Amir Sepahram)

سپهرام مؤسس، مدیر و مترجم سایت فضای استعاره است. او بیشتر به ترجمه داستانهای کوتاه در حوزه گمانهزن پرداخته، اما گاهی هم دستبهقلم شده است. او مدتی مترجم و گرداننده بخش انگلیسی «آکادمی فانتزی» و چند دوره هم جزو هیئت داوران مسابقه داستاننویسی گمانهزن بوده است.
علاوه بر فعالیتهای آنلاین، چند کتاب در حوزه ارتباط فناوری و جامعه و به تازگی هم مجموعه داستان کوتاه جادوگر و شیطان لاپلاس را ترجمه و منتشر کرده است.
معرفی در فضای استعاره / صفحهٔ اینستاگرام امیر / حساب ایکس امیر
آثار در فضای استعاره
ایران دهه ۱۴۴۰ را چگونه تصور میکنید؟ ابرقدرتی پیشرو با مرزهایی گسترده یا قلمروی آشوب زده و بیسامان؟ جامعهای در قهقرا یا مردمی مجهز به نوینترین فناوری؟ چنان نزدیک به امروزمان که مردمانش نمیدانند در دیروزند یا امروز؟
احساس انحطاط و کثافت میکنم، متورم از ظالمانهترین رویاهایی که تا کنون چشیدهام. به زحمت میتوانم جان کندن جزیی هاروی را حس کنم. چرا که در این وضعیت، که تیرهترین بخشهای وجودش از دهانش به دهانم مکیده میشود،
نوهِیل، که سعی میکرد روش راحتی برای نشستن توی زرهاش پیدا کند، گفت «خیلی ساکته. مطمئنی شروع شده؟» دختر گفت «صداش بدجور بلند میشه.» لباسش فقط یک پلوور مندرس و یک سرهمی پیشبندی وصلهدار بود.
مارمولک در ذهن من زمزمه کرد «زیادی بیقراری.»
«تو هم که رو سوخت موشکی.»
مارلا دم گیرندهاش را روی میز کوبید و با نیش فلجکنندهاش رویه میز را ترک داد و مهرههای شطرنج را به لرزه درآورد.
دو مشت جلوی چشمم بودند و آفتاب درخشان از پشت دستها باز میتابید. «چپ یا راست؟» خودم را میبینم که انگشت کودکانهام را دراز میکنم، مردد میمانم و بعد به دست چپ اشاره میکنم. مشت برمیگردد، باز میشود. پوچ است.
برای «کی» غروب محبوبترین وقت روز است و طلوع نامحبوبترینش. باید برعکسش باشد، ولی هر بار که آن قرص سرخ روشن را در حال فرو رفتن در آب پاییندست مائونا کِئا تماشا میکند، قلبش مثل جناق تا میشود و با خودش فکر …
شناسه یگانیام JB6847½ بود و متخصص تومَن مرا «قراضه» صدا میزد. اما فرمانده زیگلِر – فرمانده زیگلر عزیز، پایه گرانشی مدارم و موتور مسیر پروازم – هیچ وقت مرا به هیچ اسمی صدا نکرد، فقط با آن صدای خالصش بهم دستور میداد.
امیرعلی جاده پیچاپیچ لواسان را به سرعت طی میکند تا استاد را ببیند. میگویند میتواند روحهای زخمی را التیام بدهد. در کلبهای متروک با او روبهرو میشود و حقیقتی که کشف میکند باب طبعش نیست.
ماه بر آمد و خورشید غروب کرد. ماهتاب کوبنده بر زمین تابید و همسران جاکالوپ پوستهاشان را در آوردند و رقصیدند.
مثل آهوانی که سم بر زمین میکوبند، مثل شیاطینی که برای مراسم عصرگاهی از جهنم رها شده بودند.
مادر کنار تن لهشده پسرش ایستاده بود و بی آن که پلک بزند تماشایش کرده بود. جسد بین نگهبانها و خدمتکارهای شیفت صبح ساختمان روی زمین افتاده بود. ظاهرش مثل همیشه تپل، سالم و گرم اما رنگپریدهتر بود.
چشم جهانبین و فروتن کهکشانها را میگشتند و ستارگان را میبلعیدند تا این که سنگی در فضای تاریک بیستاره ظاهر میشود.
سنگی رمزگذاری شده که رمزگشاییاش رمزهای دیگر را آشکار میکند.
زمانی نویسندههای سیاهپوست ادبیات گمانهزن به سختی جایی برای آثارشان روی قفسههای کتاب پیدا میکردند. چنان که ساموئل آر. دیلینی در مقاله «نژادپرستی و ادبیات علمی تخیلی» به سال ۱۹۹۸ نوشته بود،