فِرت، الان یه پرندهام، هاها!
در هوا و بر فراز برف و خط درختان تند میپرم. هوا عطر بیمانندی دارد، مثل جنگلهای کاج. چلیپاوار و تند و تیز دور و بر یک منداب ۱ نوعی گیاه و یک مگس میچرخم. قلبم مثل یک طبل ریزهمیزه میتپد، جانم، ولی چه قدر احساس زنده بودن دارم.
#چارلیسمرقند: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
#چارلیسمرقند: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
#چارلیسمرقند: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
#کیت: چارلی!
#چارلیسمرقند: چیه؟ چه خبره؟ چی
#کیت: الان یه پرندهای!
#چارلیسمرقند: خودم فهمیدم. ممنون.
#چارلیسمرقند: چرا پرندهایم
#کیت: سوال واقعاً فلسفیایه!
#کیت: چرا انسانیم؟؟
#چارلیسمرقند: چی
چارلی به شدت بال میزند، برای همین پایینتر از او میپرم که نشانش دهم چطور میتواند در هوا سُر بخورد.
او یک پرنده بانمک کوچک است. به گمانم خودم هم هستم، چون در شبیهساز پرنده فقط یک پرنده هست که میتوانی باشی. شبیهساز پرنده بیشتر یک بازی است تا یک جهان درست و حساب، ولی خوب خیلی سرگرم کننده است.
#کیت: برای این که پرنده باشی لازم نیست دائماً بال بزنی.
#کیت: کم نیار! به غریزهات اعتماد کن!
#کیت: دور خودت غلت بزن!
#چارلیسمرقند: تو بدترین راهنمای توری
#کیت: >:(
#چارلیسمرقند: اصلاً ما چطوری داریم با هم ارتباط برقرار میکنیم
#کیت: هاها
چارلی میپرسد «این دیگه چی بود؟» رنگش پریده و عرق کرده است.
قارقارکنان میگویم «شبیهساز پرنـــده! قــارقار، شبیهساز پرنده! میفهمی؟»
بازی با کلمات است.
چارلی طوری نگاهم میکند که انگار دیوانهام، که خوب، هستم.
از الوکیتور درخواست میکند «من یه راهنمای دیگه میخوام.»
صورت برمیگردد. «متاسفانه نمیتوانم این کار را بکنم.»
چارلی میگوید «چرا؟» صدایش کلفت شده و به نظر میرسد ممکن است گریهداد بزند، که همان داد زدن وسط گریه است، با این تفاوت که مستاصلتر و نومیدتر است. جدی میشوم، چون الان دیگر دوست او هستم و وقتی دوستت میخواهد گریهداد بزند باید جدی باشی.
الوکیتور میگوید «شاید باورش سخت باشد، ولی کیت یکی از معاشرتیترین آدمهایی است که میشود به عنوان راهنما داشت. ضمن این که تنها راهنمایی است که برای مشتریهای یخزده از سرمازیستی کنار گذاشتهایم. برگشت شما خیلی معمول نیست.
«ولی انسانها چندین تریلیونند. با این حال، حتی کمتر از یک درصدشان را میتوانی چیزی جز بیگانههایی ترسناک و درک نشدنی ببینی. نه تنها شکلشان، که ناثابت است، بلکه ذهنشان را هم.»
چارلی با لحن بیاعتنایی میگوید «اون؟»
الوکیتور با لحنی کمی تیزتر میگوید «بله، او.» برای چارلی کمی ناراحت میشوم.
اعتراض میکنم. «اِ! آخه این چه فکری بود که چارلز۲ میدانیم که چارلی مخفف و خودمانی چارلز است. رو ببرم تو جای که بدش میآد؟»
الوکیتور به نرمی میگوید «جهانی بود که تو انتخاب کردی.»
اعتراض میکنم. «من که یه ابَرمغز غولآسا نیستم.»
الوکیتور، مثل یک ابَرشرور اسرارآمیز، توضیح میدهد «این بخشی از برنامهٔ ابرمغز من است. میخواهید شبیهسازی دیگری را امتحان کنید؟»
نگاهی به چارلی میاندازم. به نظر میرسد به مغز-کلاه ایستگاه بارگذاری کاملاً مشکوک است.
میگویم «یه لحظه،» چون، آی دنیا جانم، میخواهم از این اتاقی که حتی یک دانه تکشاخ هم ندارد بروم بیرون، ولی میخواهم یک راهنما تور خوب هم باشم. «این بار چارلی ج انتخاب میکنه.»
هر دو به من نگاه میکنند.
الوکیتور اعتراض میکند «او اصلاً نمیداند چه چیزی را انتخاب کند.»
چارلی میگوید «خوب،… میشه یه دفترچهٔ راهنمای جهانهای موجود رو بهم بدین؟»
الوکیتور میگوید «تریلیونها جهان وجود دارد.»
چارلی دستش را تکان میدهد. «خوب، میتونی فقط کلّیاتش رو بهم بگی؟ کلیات دستهبندیها رو؟»
سعی میکنم دستم را مثل چارلی تکان بدهم. خوشم میآید. «آره! چند تا دستهبندی بهش بده!»
الوکیتور آهی میکشد، که یعنی از اخلاق خوشش سوء استفاده شده است. «تمام تلاشم را میکنم. توجه داشته باش که دست کم دو سوم شبیهسازیها آن قدر برای ذهنت بیگانه خواهند بود که ممکن است به آن آسیب بزنند. آنها را مستثنی میکنم.»
میپرسم «مثلاً چی؟»
«شبیهساز کاشی کف.»
میگویم «چی!» امروز دیگر زیادی درخواست میکنم! «حرفش رو هم نزن! من عاشق شبیکاشکفم!»
چارلی شبیه عکس فرایِ شکّاک ۳ Skeptical Fry شده است. «یعنی زل میزنی به کاشی کف؟»
«نه، خودِ کاشی میشی!»
«اون وقت…»
«مردم روت راه میرند!»
واقعاً دارم ارزانفروشی میکنم. احساس لبه داشتن، این که بدنت کرانههایی مشخص و سکونی درونی دارد، بدون هیچ حسی از سراسیمگی قلب پرندهای که تاپتاپ میکند، بدون مَمه یا باسن یا کیسهٔ زهری فشردنی که کسی بهش بخورد یا رویش بنشیند. همه چیز سنگی و سخت و دائمی است، حتی ذهنت.
بعضی از بهترین فکرهایم وقتی کاشی هستم به ذهنم میرسند. معماری زیربنایی مغزم و همهٔ وزنههای روی ترازو را میبینم و زنجیرهٔ علّیت مستقیمِ «کیت، به خاطر آن شوخیای که چند وقت پیش با او کردند، از مارها خوشش نمیآید و به همین خاطر، معبد برفرجامی برایش جهان سرگرم کنندهای نیست،» و سازوکار پشت پرده را. میتوانم یک فکر را تمام کنم، بدون این که مغز ابلهم وقفهای در آن بیندازد.
«اون وقت… سِفتی!»
دوباره دارد همان ادا را در میآورد. «باشه بابا. شاید باید این یکی رو قلم بگیریم.»
الوکیتور میگوید «یک لیست درست کردم. به خودم اجازه دادم آنهایی را که احتمالاً خوشت خواهد آمد علامت بزنم.»
الوکیتور چیزی را نمایش میدهد که فقط چارلز میتواند ببیند.
اعتراض میکنم که « اِاِاِ!»
«اَاَ!» چارلی لبخند میزند، لبخند خاصی که وقتی میزنی که دوباره به بدنی برمیگردی که صدها سال پیش ساختهای ولی الان شخص دیگری هستی و پوشیدن این لباس قدیمی باعث میشود دلت برای خودِ گذشتهات تنگ شود، انگار که دوستی قدیمی است. «این خیلی خوبه.»
الوکیتور میگوید «خوشحالم که این طور فکر میکنی. بفرما، راحت باش.»
میپرسم «چی هست؟» ولی هیجان زده هم هستم، چون غافلگیری را دوست دارم.
چارلز نگاهی اول به الوکیتور و بعد به من میاندازد. لبخند میزند و من از این که من و هوش مصنوعی توانستهایم شادش کنیم کمی به تپش میافتد. ولی بابا بیخیال، به من هم بگویید دیگر.
میپرسم «همون پروژهٔ سرّی تِرا است؟»
الوکیتور میگوید «نه. صبر کنی، میفهمی.»
صدایش مالیخولیایی به گوش میرسد، ولی نمیفهمم چرا به خودش زحمت میدهد که پیش من شوم و پیشگویانه جلوه کند.
چارلز روی تخت دراز میکشد و این بار خروج آبرومندانهتری میکند.
#الوکیتور: کارت خوب است، کیت.
#کیت: بهمبگوبهمبگوبهمبگو
#الوکیتور: نه.
#کیت: >:^O
#الوکیتور: حاضری؟
شاید باید از عصاقورتداده بودن چارلز حدسی مدسی میزدم که باید چیزی واقعاً زمینی انتخاب کرده باشد، ولی نمیدانستم قرار است آن را در سطح یک هزل پیش ببرد.
ما در سرزمین میانه هستیم.
آخخخخخ. عکس استفراغ اکلیلی.
چارلز برمیگردد و مرا نگاه میکند. شبیه آن یارو لباس پوشیده است. پادشاه مخفیای که در جنگل زندگی میکرد و قلبش از طلا بود… و دیگر هیچ ساختارشکنی یا پیچش داستانیای هم در کار نبود.
رضایت از ظاهرش از سراتاپای چارلز میبارد. دست کم تا وقتی مرا میبیند.
محتاطانه میپرسد «کیت؟» عقبعقب میرود.
من هم یک چیز گندهای چیزی هستم. یک چیز پلید گنده. حالا هر چی.
میپرسد «تو یه بالروگی؟»
«یه مرحله موقته.» اَه.
شروع میکنم به تبدیل شدن به یک جور معادل محلی دخترگربهای مسخرهٔ کلفَت حمامی چیزی.
چارلز تماشا میکند که چطور بدن من چشمکزنان قالبهای مختلفی به خود میگیرد و بعد صدای ابلهانه فلوتها سر رسیدن اُسکُلها را جار میزند و او حواسش پرت دور و بر میشود.
بله، انجمن سری اِلفهای شکوهمند است. بله، سبز و سرزنده است، دور از امواج تلاش و تلاشی. بله، پر است از جمعیت زیبا و اسرارآمیز نامیرایان. آآآآآه.
به همان بدی ج پیتزا است. سوسیس اضافه.
اوکی، قضیه این اهالی دوآتشه بازیهای نقشآفرینی است که تمام عمر لعنتیشان را، از سر تا ته، توی یک ج میگذرانند. یعنی، این قضیهٔ «تولد» را انجام میدهند و بعد چروک میشوند و میمیرند، مگه این که زیبا و اسرارآموز یا نامورا یی چیزی باشند.
و برای داشتن یک تجربهٔ واقعی – برای کسانی که فقط به همین چیز کسل کننده رضایت نمیدهند و میخواهند یک قرن تا دسته توی بازی باشند – میتوانید باقی خاطراتتان را قفل کنید تا حتی دیگر ندانید که مشغول نقشآفرینی هستید. دیگر حتی نمیدانید که توی ج یک نفر دیگرید. تنها چیزی که از «جنگ» و «اورکها» و «کمیابی» میدانید این است که واقعیاند.
شاید من هم الان دارم همین کار را میکنم. از کجا بدانم؟
یک بدن الفی انتخاب میکنم، ولی خوب، یک دانه جفنگش را که گیسوی احمقانهای دارد. نمیخواهم فکر کنند برایم مهم است.
اهالی سر میرسند، همگی خودمهمبین.
میگویم «خبر مَبر؟ سلام به شاه اِلفی.» این جوریها.
یکیشان، با چشمان ارغوانی و مویی نقرهای، میگوید «من شاهزاده اِلوین هستم.» همان طور که مرا ورانداز میکند، ابرویش به نشانه شکاکیتی مؤدبانه تاب برمیدارد.
چارلز چنان گیج و ویج است که گویا باور نکرده واقعاً دارد این کار را میکند. با گامهای بلند به پیش میرود – متوجهید، با گامهای بلند – و خود را معرفی میکند.
«من چارلز-لِمانی ۴ بازی با کلمه «شارلمانی» امپراتور فرانکها. هستم.»
#کیت: یا حضرت الههٔ الفی پرتلألو احمق
#الوکیتور: باب طبعت نیست؟
#کیت: پیرنگش اون قدر سرراست و بدون غافلگیری و جریان اصلیه که جگرت میآد بالا
#الوکیتور: خوب، خیلی از صحنهپردازیهای فانتزی که تا حالا تجربه کردهای از ارباب حلقهها الهام گرفتهاند.
#کیت: خیلی ابتداییه
#الوکیتور: چارلز خوشحال است؟
#کیت: بله، مضحکه
#الوکیتور: پس داری کارت رو خوب انجام میدهی.
#کیت: آآآآآآآآآآ
#الوکیتور: محاسباتم نشان میدهد که تا ده سال دیگر آنجا میماند.
#کیت:
#کیت:
#کیت:
#الوکیتور: احساست نسبت به موضوع را تصدیق میکنم.
#کیت: نه
#الوکیتور: فکر کنم بهتر است وقتی برگردی که کارش آنجا تمام شده.
آن موقع میتوانم پروژهام را هم نشانت بدهم.
#کیت: یه دههٔ دیگه
#الوکیتور: بله.
#کیت: این تقریباً یعنی تا ابد
#کیت: تا اون وقت دیگه من یه شکل دیگه شدهام. اگه نتونم به به سوی بیشینه راهنماییاش کنم چی؟
#الوکیتور: انتظارم این است که میتوانی.
#الوکیتور: از نظر ریاضی انتظارم این است.
#کیت: بیخیال پیشبینی قاطعانه زندگی من شو!
#الوکیتور: نه. 🙂
#الوکیتور: به هر حال، یک دهه دیگر میبینمت.