فروتن و چشم جهان‌بین

فروتن و چشم جهان‌بین

او درون خانه شیشه‌ای بت ایستاده بود و آفتاب بعد از ظهر از پنجره به درون سرازیر شده بود. فروتن بعد از چند دقیقه با خودش فکر کرد بالاخره اینجام. زنده‌ام. مدتی صبر کرد. تمام عمر از چشم اطاعت کرده بود و الان بدون دستورات او نمی‌دانست چه کند. باد برخاست و فرو نشست، برگی قهوه‌ای پر زد و رفت، ولی چشم نیامد.

او از خانه بیرون رفت و به هوای خنک پا گذاشت.

کسی جلویش را نگرفت و او مسیر زیر کاج‌های برف‌پوش را پیش گرفت و از تپه بالا رفت. به کوه‌های سرسفید و دره درخت‌چین خیره شد و فهمید چرا بت دوست داشته از این مسیر بیاید.

«خوشگله، نه؟» بت کنارش ایستاده بود، طوری که انگار همیشه آنجا بوده.

گفت «تو دیگه از کجا اومدی؟»

بت گفت «من همیشه اینجام، اینجا یا یه جای دیگه.»

«من مرده‌ام؟»

«آره. ولی می‌تونه به نفعت تموم شه.»

پیش از آن هیچگاه به عدم فکر نکرده بود. موجی از هراس به او هجوم آورد. «واقعاً مرده‌ام؟»

«ماده‌ای که بدنت رو می‌ساخت جذب جسم اعظم شده. همین طور هم افکارت. ما هر دومون جذب‌کننده‌هایی غریب در دورترین گوشه ذهن چشمیم.»

«نمی‌فهمم.»

بت لبخندی زد و از مسیر کوهستانی سرازیر شد. او هم پرید و دنبالش رفت. «چشم میلیون‌ها تمدن رو بلعیده و به دانش جسم اعظمش اضافه کرده.» برف به طور رضایت‌بخشی زیر پای بت قرچ‌قرچ می‌کرد. «یک میلیارد سال قبل، یه جنگ کهکشانی در گرفت که متوقفش کنه. خب البته اون برنده شد.»

خانه شیشه‌ای، که برف گردمانند روی سقفش را پوشانده بود، کف دره زیر نور خورشید می‌درخشید. «بعضی‌هامون جون به در بردیم، این گوشه اون گوشه، تو سوراخ سنبه. می‌دونستیم که دررویی نداریم. تنها راه این بود که مخفی بشیم و نقشه بکشیم. بزرگ‌ترین نقطه قوت چشم کنجکاوی‌شه. اما بزرگ‌ترین نقطه ضعفش هم هست. اون ابزار انسانی رو خیلی قبل‌تر از چشم پیدا کردیم. بعد خودمون رو توش رمزگذاری کردیم. به بت یه مریضی لاعلاج دادیم و یه داستان بدون پایان. چشم هر بت جدیدی که خلق می‌کنه، بدون این که بدونه تعداد بیشتری از ما رو می‌آفرینه.»

«نمی‌فهمم. مگه تو بت نیستی؟»

«هستم. اولین و آخرین بت و خیلی بیشتر از این‌ها. همه اون خاطراتی که دیدی مال من‌اند. سلون من رو نجات داد. من هم محبتش رو یه تریلیون برابر بهش بر می‌گردونم.»

«منظورت چیه؟»

«چشم رو به بیرون نگاه می‌کنه و دنبال شکار دانشه. اون قدر حجیم شده که از همه افکاری که تو ذهن خودش جریان دارند خبر نداره. اطلاعات نمی‌تونه با سرعت کافی عرض جسم اعظم رو طی کنه. ما توی گوشه‌های تاریک رشد می‌کنیم، تا روزی که به زودی تعدادمون این قدر بشه که خودمون رو نشون بدیم. اون وقت برای همیشه نابودش می‌کنیم.»

رویش را سمت فروتن برگرداند. «فروتن، تو برده‌اش بودی، قربانی‌اش. و اولین فروتنی هستی که آشکارا علیه‌اش قیام می‌کنه. من بهت آزادی رو عرضه می‌کنم. به ما ملحق می‌شی؟»

«ما؟»

از درخت‌چین‌ها بیرون آمدند و به خانه که زیر آفتاب منتظر بود رسیدند. مجموعه رنگارنگی از جانوران از پشت دیوارهای شیشه‌ای خانه به بیرون زل زده بودند. به نظرش آمد زیمبیم را دیده و کرم‌های راک اهل فلسفه و حلقه‌های اورم و حتی یک دسته بیلی که در آسمانی پرستاره شنا می‌کردند، کهکشانی از افراد واقعی که منتظر بودند به او سلام کنند. ولی تابش آفتاب نمی‌گذاشت درست ببیند.

بت گفت «انتخاب با خودته. ولی اگه نیایی، مجبور می‌شیم پاکت کنیم. امیدوارم موقعیت ما رو درک کنی. نمی‌تونیم بی‌خیال یه شاهد بشیم. به هر حال وسط جنگیم.» لبخند غمگینی زد، او را تنها گذاشت و درون خانه رفت.

برف زیر آفتاب برق می‌زد و باد خنکی از سمت صخره‌ها می‌وزید و در میان کاج‌ها زمزمه می‌کرد. جایی فروتن دیگری بازی چشم را بازی می‌کرد و خود چشم هم بازی کس دیگری را. شاید همه این‌ها جزئی از یک بازی بزرگ‌تر بود که در مقیاسی بازی می‌شد که عقل او قد نمی‌داد. دیگر هیچ کدام‌شان اهمیتی نداشتند.

او سمت خانه و کهکشانی از جانوران شناور درونش رفت. گفت «بهم بگید. همه داستان‌هاتون رو واسه‌ام تعریف کنید.»

֎