دسته: وحشت
داستانهای کوتاه و ناولت از ادبیات گمانهزن، ژانر وحشت
۱۶ آذر ۱۴۰۰
امیرعلی جاده پیچاپیچ لواسان را به سرعت طی میکند تا استاد را ببیند. میگویند میتواند روحهای زخمی را التیام بدهد. در کلبهای متروک با او روبهرو میشود و حقیقتی که کشف میکند باب طبعش نیست.
۲۰ مهر ۱۴۰۰
ماه بر آمد و خورشید غروب کرد. ماهتاب کوبنده بر زمین تابید و همسران جاکالوپ پوستهاشان را در آوردند و رقصیدند.
مثل آهوانی که سم بر زمین میکوبند، مثل شیاطینی که برای مراسم عصرگاهی از جهنم رها شده بودند.
۷ مهر ۱۴۰۰
مادر کنار تن لهشده پسرش ایستاده بود و بی آن که پلک بزند تماشایش کرده بود. جسد بین نگهبانها و خدمتکارهای شیفت صبح ساختمان روی زمین افتاده بود. ظاهرش مثل همیشه تپل، سالم و گرم اما رنگپریدهتر بود.


