یک ساعت دیگر در کابین خلبان نشسته بودند، فروتن سمت چپ، بت در وسط و چشم سمت راست، و حباب با نصف سرعت نور به شتاب به سمت مرکز کهکشان حرکت میکرد.
بت پتوی سنگینی را دور خودش پیچیده و به تنش چسبانده بود. از هر چیزی که میدید شگفتزده میشد. «ولی اگه تو فضاییم، پس ستارهها کجا رفتهاند؟» یک غول سرخ هفت سال نوری دورتر در زمینهای سیاه شناور بود.
فروتن با ترشح مخاطی از غرور گفت «دروشان کردیم.»
«درو کردید؟ چرا؟»
چشم گفت «مادهای که ازشون جمع میکنیم تا حد صفر مطلق سرد میشند، در حد میعان درهمتنیدهی کوانتومی میشند و به جسم اعظم من میپیوندند که قدرت پردازشی من رو بیشتر کنند.»
«تو یه کامپیوتری؟»
فروتن گفت «چشم بزرگترین ذهنیه که کیهان تا حالا دیده.»
چشم گفت «تنها هدف من دانشه. در پی این هستم که همه چی رو بفهمم.»
بت گفت «این همه ستاره نابود شدند، حیاتی هم توشون بود؟»
فروتن گفت «خُب آره. زمانی اون قدر گونه حیاتی بودند که اسم براشون کم اومد!»
«الان چی؟»
چشم گفت «الان دیگه جزئی از جسم اعظمم هستند.»
«به انتخاب خودشون؟»
فروتن در تعجب شکمش را خاراند. «انتخاب چه ربطی به موضوع داره؟»
بت پتویش را بیشتر رویش کشید. «خیلی.»
چشم گفت «از آخرین لحظهات چی یادت میآد؟»
بت به آرامی گفت «سلون تو گوشم زمزمه میکرد.»
«خب چی میگفت؟»
بت به دستهایش نگاه کرد. «نمیخوام در موردش حرف بزنم.»
چشم گفت «باید بهم بگی.»
«چرا؟» لبهایش را به هم فشرد و مایعی از گوشه چشمانش سرازیر شد. «که بعدش من رو هم درو کنی؟»
نفس فروتن بند آمد. چه توهینی! منتظر بود چشم تنبیهاش کند، ولی بت گویچه مخاطی را با سرفه بیرون داد. این راضیاش کرد. لابد بت متوجه توهینش شده و به این صورت عذرخواهیاش را ابراز کرده است. ولی وقتی او روی همه جای کنسول استفراغ کرد و قبل از این که کاملاً از صدا بیفتد مدتی جیغ کشید، فهمید که تعمدی در کار نبوده است.
گفت «مرده؟» مایع سرخی از زخم سرش روان بود.
«آره، فروتن.»
«چشم، شاید باید ساختن بِتهای جدید رو متوقف کنی، دست کم تا وقتی یه درمانی واسهاش پیدا کنی.»
بت بخار و ناپدید شد، چنان که گویی اصلاً وجود نداشته بود. «نشنیدی اولین بت چی گفت؟ سلون پیامی برای آینده فرستاده که باور داشته تاریخ رو عوض میکنه. باید بدونم این پیام چیه.»
بت بعدی با همان سوال همیشگی شروع کرد، ولی چشم از دادن اطلاعات زیاد طفره رفت. وقتی بت در مورد ستارهها سوال کرد، چشم با سوال متقابلی جوابش را داد.
بت گفت «سیاره من؟ اسمش خاک بود. اصلاً اسمش رو نشنیدهای؟ من رو از کجا پیدا کردی؟» به سیاهی نفوذناپذیر زل زده بود.
فروتن حسودیاش شده بود. خودش روی ماه بیهوایی زاده شده بود که هر هزار سال یک بار دور جسم اعظم میچرخید. باقی عمرش را هم در همین حباب گذرانده بود.
بت گفت «الان توی فضاییم؟ اون ور ماهیم؟»
چشم پرسید «شما روی سطح سیارهتون زندگی میکنید؟»
«آره. پای دامنه کوههای راکی، تو یه خونه شیشهای. من و سلون اسبابکشی کردم اونجا، چون عاشق ستارههاییم. کهکشان شیری ۱نویسنده برای «کهکشان راه شیری» به جای Milky Way از Lacteal Path استفاده کرده است. بیشتر شبها تو آسمون میدرخشه.» بت نوک انگشتش را میجوید. «اون همه ستاره کجا رفتند؟ من رو کجا میبرید؟»
چشم گفت «قبل از این که به هوش بیایی، سلون چیزی درِ گوشت گفت؟»
«تو از کجا میدونی؟»
«بهم بگو چی گفت.»
«بو برده بودم که از چند ماه قبل داشته رو یه پروژه سری کار میکرده. قسم خورد که سلاح نیست، ولی من باور نکردم. حسابی دعوامون شد. راهی هست که بهش زنگ بزنم؟ احتمالاً از ناراحتی مریض شده.»
«سلون از بچهای هم که مرده به دنیا آوردی حرفی زد؟»
«ببخشید؟ این رو دیگه از کجا میدونی؟»
«ویروس از تنت به جنین توی رحمت منتقل شد. سلون بهت رسوند که این حقیقت به یه پیام خیلی مهم برای آینده ارتباط داره. حالا بهم بگو…»
«نه، این چیزی نیست که در موردش صحبت میکردیم! اصلاً چه طور این همه چیز در مورد ما میدونی؟ تو این خراب شده چه خبره؟ همین الان میخوام برگردم خونه!»
او یک دستش را روی دهانش گذاشت و روی خودش بالا آورد، بعد تشنج کرد و دستهایش محکم به فروتن خوردند. بعد از چند دقیقه دست و پا زدن و جیغ کشیدن افتاد و مرد.
چشم گفت «عجب! دقت کردی داستانش عوض شد؟»
دهان بت از فریاد باز مانده بود.
«نه، متوجه چیزی نشدم.»
چشم از بت بعدی در مورد خانوادهاش پرسید.
«دو تا دختر دارم، بلّا ده ساله و یرما دوازده ساله. پسرم جاشوا، هجده سالشه و تازه راهی کالج تو ورمونت شده. قبل از این که مریض بشم دست کم هفتهای یه بار باهاشون از مسیرهای کوهستانی بالا میکشیدم. راه رفتن همراه بچههام زیر کاجهای پوشیده از برف…» نفسی از بینی کشید. «هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نکردهام. راهی هست که یه زنگ بهشون بزنم؟»
چشم گفت «از سلون برامون بگو. قبل از این که اینجا به هوش بیایی، چیزی در گوشت گفت؟»
«جالبه که بهش اشاره کردی.»
«چی گفت؟»
راجع به همون روزی بود که من نمیخواستم چیزی از مریضیام به بچهها بگم. عصبانی شد ولی من هم بهش گفتم که خیلی دوروئه، چون داره تو یه آزمایشگاه سری کار میکنه و هر روز این رو ازمون مخفی میکنه.»
«روی فناوریهای تسلیحاتی کار میکنه؟»
«قسم میخوره که نمیکنه. ولی تو از کجا خبر داری؟ باهاش حرف زدی؟»
«سلون قبل از این که اینجا به هوش بیایی چیز دیگهای بهت نگفت؟»
«چیز دیگهای یادم نمیآد.»
«مطمئنی راجع به پسرت که تو رحِمت مرد با هم صحبت نکردید؟»
«چی؟ نه! این جا چه خبره؟» بت روی پاهایش لرزانش ایستاد. «دیگه به هیچ کدوم از سوالهات جواب نمیدم. تا این که یکی بهم بگه…»
دستش را جلوی دهانش گرفت و بالا آورد. جیغ کشید و تشنج کرد و وقتی مرد فروتن گفت «چشم، چرا حقیقت رو ازش مخفی میکنی؟ نباید بدونه که خونوادهاش نیم میلیارد سال پیش مردهاند؟»
«دونستنش به چه دردی میخوره؟ خودت دیدی وقتی حقیقت رو میفهمه چه قدر آشفته میشه. چه روش دیگهای هست که بفهمیم این پیامی که سلون بهش داده چی بوده؟»
«ولی هر بار با درد میمیره.»
«چرا فکر میکنی درد میکشه؟»
«چون جیغ وحشتناکی میکشه.»
«فروتن جان، اونها جیغ درد نیستند، فریاد شادیاند. چون انرژی حیاتی ابدیاش بالاخره از بدن فانیاش آزاد میشه. این همون فریاد شادیه که تمدنهای از دست رفته وقتی دنیاشون رو میبلعیدم میکشیدند.»
فروتن داستانهای چشم را هزاران بار دیگر شنیده بود، حتی متقابلاً چند داستان هم برایش تعریف کرده بود. اما وقتی به بت مرده و مایعی که از او میچکید زل میزد، فکر میکرد آیا چشم از خود او هم چیزی را پنهان میکند.
بت بعدی گفت «سلون در مورد طلوع آفتابی که با هم تو مکزیکو تماشا کردیم حرف زد. حس میکردیم بخشی از کل کیهانیم، نه تکههایی مجزا.»
چشم پرسید «دیگه چی؟»
«مگه این کافی نیست؟»
بعد مرد و بت بعدی گفت «سلون یواشکی گفت دلش لک زده برای این که قهوه صبحگاهیاش رو با من بخوره. دارید من رو میبرید خونه؟»
بت بعدی، با اشاره به یک اسباب سیمدار که برای ساختن موسیقی استفاده میشد، گفت «سلون گفت کاشکی بیشتر براش گیتار میزدم.»
چشم گفت «دیگه چی؟»
«هیچ چی.»
چشم به همان روشی از بت سوال میکرد که فروتن به ستارهها نزدیک میشد، نه مستقیم، که از کنار. هی سیخ میزد و سک میزد، ولی هر بت داستان متفاوتی از آخرین لحظهاش میگفت، بعد هم فریادزنان میمرد.
فروتن بعد از پنجاه و نه بت دیگر گفت «چشم؟ اگه هیچ وقت پیام سلون رو پیدا نکنی چی؟»
«فروتن جان، هر مسئلهای راه حلی داره. هر رازی هم جوابی.»
آرزو کرد این حرف راست باشد، چون بتها را تصور کرد که حتی حین زنده بودن جیغ میکشند.
فروتن به بت بعدی گفت «حتماً بچههات رو خیلی دوست داشتی، اون طوری که بامحبت ازشون حرف میزنی.»
«ئه، از بچههام چیزی گفتم؟ خب معلومه که دوستشون دارم. راستی اسمت چی بود؟ اینجا همه چی خیلی عجیبه!»
بعد به دوازدهمین بت بعدی گفت «قدم زدن با بچههات تو کوهها چه طوری بود، زیر درختهای پوشیده از برف؟»
«وای اون که یکی از محبوبترین کارهام بود! البته تا وقتی مریض نشده بودم. بگو ببینم، واقعاً بیگانهای؟»
به شصت و پنجمین بت بعدی گفت « یرما دختر خیلی شیرینی به نظر میآد. فکر کنم به خودت رفته.»
«نظر لطفته. ولی شنیدنش عجیبه. با این که همین الان همدیگه رو دیدیم، انگار واقعاً بچههام رو میشناسی. راستی اسمت چی بود؟»
و به نهصد و چهل و هفتمین بت بعدی گفت «از این که جاشوا تو کالج تنها است، خیلی نگرانی؟»
«چه عجیب! انگار فکرم رو میخونی. اسمت چی بود؟»
«فروتن.»
«چرا این اسم رو روت گذاشتهاند؟»
قبلاً هزار بار جوابش را داده بود. «چون با کمتر بودن باعث میشم چشم بیشتر بشه.»
بت لبخند زد، حالت چهرهای که فروتن دیگر یاد گرفته بود تشخیصش بدهد. «همه روابط همین طور نیستند؟ یکی صاحب اختیار، اون یکی بنده.» قبلاً هم این را گفته بود، به صدها روش مختلف، همان طور که او داستانهای مختلفی برای چشم تعریف کرده بود. مصاحبت بت خوشنودش میکرد. حس میکرد اگر بت هر بار چند ساعت بیشتر زنده میماند، میتوانستند رفاقت کنند. اما بت هر بار او و چشم را به چشم غریبه نگاه میکرد.
هر کدامشان هم داستان متفاوتی از آخرین لحظه زندگیشان داشتند، آن قدر که حسابش از دست فروتن در رفت. و با این که بتها هر بار بدون شک میمردند، ولی چشم هم در راه پیدا کردن درمان پیش میرفت.
بعد از یک قرن، بتها دوازده ثانیه بیشتر دوام آوردند. بعد از دو قرن، پانزده ثانیه بیشتر. تا وقتی که به جسم اعظم در مرکز کهکشان نزدیک شدند، بتها حدود سی ثانیه بیشتر زنده میماندند.
توده چهاروجهی جسم اعظم در تاریکی میدرخشید، درخشانتر از صدها ابرنواختر و به پهنای صدها سال نوری. چشم سیاهچالهای را که اینجا در حال چرخش بود به بزرگترین ذهنی که کیهان به خود دیده بود تبدیل کرده بود.
معمولاً حبابشان مثل یک شهاب از کنار جسم اعظم میگذشت و ستارههای درو کردهاش را از همان جا واریز میکرد و چرخان در حلقهای آهسته از آن سر کهکشان خارج میشد. اما این بار چشم فروتن را به قسمتهای درونیتر هدایت کرد. جسم اعظم دیدشان را پر کرده بود، آن قدر روشن بود که میتوانست آسمان بالای یک سیاره را تا نیمهراه گیتی روشن کند. تنها سپر قدرتمند حباب جلوی خاکستر شدنشان را گرفته بود.
دایره سیاهی در دیوار گشوده شده و آنها از گذشتند. تاریکی بلعیدشان و با فرو ریختن میدان گرانشی حباب کابین خلبان لرزید. بیرون پنجره محموله رقتانگیز یک دوجین کوتوله سرخ توسط نیرویی نامرئی جارو میشدند تا این که تفاله نیمسوزشان هم در تاریکی ناپدید شد.
حباب روی سطحی فلزی که بینهایت به نظر میرسید فرود آمد. فروتن تا پیش از آن درون جسم نرفته بود، درون تن واقعی چشم؛ به لرزه افتاد.
از یک رمپ پایین رفتند. بت مبهوت آن عظمت شده بود و نامطمئن گام بر میداشت. فرآورده سنگی، در حالی که چهار مکعب براق اسکورتش میکردند، پشت سرشان شناور بود. آن قدر با چشم تنها مانده بود که فراموش کرده بود چشمهای دیگری هم در سرتاسر کهکشان هستند که با فروتنهای دیگری مشغول درو کردناند و همگی بخشی از یک ذهن غولآسا هستند. سنگ و مکعبها به سرعت دور شدند و لحظهای بعد حباب هم بی آن که هوا را آشفته کند محو شد. بت در حالی که کنارشان راه میرفت مثل گویی از جرقه ترکید و ناپدید شد.
فروتن پرسید «بت کجا رفت؟»
«دیگه محلی از اعراب نداره.»
«ولی فکر میکردم میخواهی رازش رو کشف کنی.»
زمان و فضا به ناگاه تغییر کردند. چشم و او در مقابل میلیونها مکعب خاکستری ایستاده بودند. شبکه سهبعدیشان تا بینهایت کشیده شده بود و هر مکعب یک بت را درون خود داشت. همه بیحرکت بودند، با چشمان بسته.
چشم گفت «برای این که احتمال کشف پیام رو بیشتر کنم، تریلیاردها بت خلق کردهام. در کمال تعجب، فهمیدم که تنوع پیامهایی که سلون تو گوشش خونده از تابعی خطی تبعیت نمیکنند، بلکه به طور نمایی اضافه میشند.»
الان دیگر دست کم یک سوم بتها غرق استفراغ شده بودند. مرده. چشم باقیشان هم به شدت به بالا چرخیده بود. پرسید «دارند خواب میبینند؟»
«خواب صِرف که نیستند.»
فروتن خود و چشم را درون اتاقی شیشهای دید که از اقلامی از داستانهای بتها پر شده بود: شومینه، عکس، کتاب و حتی یک گیتار. سه دیوار از شیشه بودند و در پسشان کوهی سرسفید به آسمان کبالتیرنگی که ستارهای طلایی در آن میدرخشید سر کشیده بود. پودری سفید و ظریف گَردوار روی درختان دوکیشکل میریخت و در نور برق میزد.
با خودش گفت برف روی درختان کاج.
چشم گفت «این یک صورت خیالی از حافظه اونه. اینها کُمکم میکنند به حل مسئله نزدیکتر شم.»
بت با یک لباس سنگین از در وارد شد. صورتش صافتر بود و از لکههای سیاه زیر چشمش، که او به خاطر داشت، خبری نبود. انسان دیگری پشت سرش آمد که او هم لباس سنگینی به تن داشت و پوستش چندین پرده تیرهتر از بت بود.
درست مثل قهوه، که بت هزاران بار برایش تعریف کرده بود. این باید سلون باشد!
بت گفت «باز هم سلاحه؟ میدونی چه حسی بهش دارم.»
سلون گفت « اَااه، چرا یه بار هم که شده بهم اطمینان نمیکنی؟» صدای سلون غافلگیرش کرد، چرا که مثل بت بم بود ولی طنین متفاوت و زیبایی داشت. «چرا همیشه قضیه رو این قدر دراماتیک میکنی؟»
چون بهم قول داده بودی که هیچ وقت سراغش نمیری. بهم دروغ گفتی!»
«این فرصتی که فقط یه بار تو زندگی پیش میآد! نمیفهمی دیگه.»
«چند وقته؟ چند وقته که داری روش کار میکنی؟»
لون مکث کرد. «چهار سال.»
«یعنی از روزی که اومدیم این خونه.»
«آره.»
«دلیل واقعی اومدنمون به این جا همین بوده؟»
«تنها دلیلش این نبود.»
بت نفس عمیقی کشید. «میخوام از اینجا بری.»
«صبر کن. نمیتونیم…؟»
«گم شو بیرون!»
سلون برگشت و آنجا را ترک کرد و بت چشمانش را پوشاند و گریست.
چشم گفت «عالیه! فوق العاده است!»
زمان و فضا دوباره جابهجا شدند و فروتن و چشم این بار در اتاقی پر از انسانهای سبزپوش ایستاده بودند. بت روی میزی دراز کشیده بود و داد میزد و سلون دستش را گرفته بود. از دهانهای در پایینتنه به شدت باد کرده بت مایع سرخرنگی بیرون زد و جانور کوچکی بیرون افتاد که با طنابی الیافی به بت متصل بود. حرکت نمیکرد و جلایی آبی روشن داشت.
بت جیغ زد «چی شده؟ چه خبره؟ چرا کسی چیزی بهم نمیگه؟ حال بچهام خوبه؟»
چشم گفت «فوق العاده! محشر!»
زمان و فضا دوباره جابهجا شدند. بت روی تخت دراز کشیده بود و با دو انسان نیمقد صحبت میکرد. فروتن با خودش گفت یرما و بلّا. دوستداشتنیتر از آن بودند که تصور کرده بود، پوستشان نرم و براق، تقریباً به همان تیرگی سلون. فکر کرد دارند آماده میشوند که بروند مدرسه. اگر نجنبند از اتوبوس جا میمانند!
سلون آمد و بچهها را بیرون فرستاد و بعد از این که در را بست گفت «باید به زودی بهشون بگی. دوست ندارم بهشون دروغ بگم.»
چرا؟ تو که هر روز بهشون دروغ میگی. فکر میکنند یه برنامهنویسی.»
«بیانصافی نکن، بت.»
«بیانصافی؟ تو راز خودت رو داری، من هم راز خودم رو.»
«وقتی مردی چه طوری قراره این راز رو حفظ کنم؟ چه طوری بهشون بگم که مادرشون، که مثلاً عاشقشون بوده، از یه خداحافظی ساده محرومشون کرده؟»
«وقتش که شد خودم بهشون میگم.»
«وقتش رو از کجا میفهمی؟ ملک الموت هم سه بار در میزنه؟»
«بذار به روش خودم انجامش بدم.»
«انکار، همیشه روشات همین بوده.»
دوباره سلون رفت و دوباره بت گریه کرد.
چشم تندتند گفت «آره، آره! دارم نزدیک میشم!»
اتاق خواب ناپدید شد و فروتن و چشم در اتاق نیمهتاریکی ایستاده بودند. انسانها جلوی صفحههای نمایش درخشانی نشسته بودند و با حرارت روی کلیدها میزدند. یک استوانه فلزی بزرگ و توخالی نیمی از اتاق را پر کرده بود. بت با چشمانی نیمبسته روی صفحهای کنار استوانه دراز کشیده بود.
سلون کنارش ایستاده بود.
چشم گفت «بالاخره! این لحظه رو از چهل کوادریلیون ۲یک میلیون میلیارد بت بازسازی کردهام. بیا فروتن، بذار این معما رو با هم حل کنیم.»
بت خیلی شبیه به کسی بود که تا آن موقع شناخته بود. آرام دراز کشیده بود.
سلون گفت « داروی آرامبخش زیادی بهت تزریق کردهاند، پس شاید این اصلاً یادت نمونه. ولی امیدوارم من رو یه هیولا ندونی. امیدوارم بفهمی که این کار رو واسه تو و بچهها کردم. سلاحی در کار نیست بت. بهت دروغ نگفتم. داشتم روی روشی تحقیق میکردم که بشه باهاش ماده رو برای مدت طولانی ذخیره کرد. الان میتونیم هر چیزی رو تو یه بلور کدگذاری کنیم. تکتک ذرات زیراتمی و وضعیتهای کوانتومی.
«دیروز با دکتر چَترجی صحبت کردم. گفت یه ماه بیشتر وقت نداری. ملک الموت در زد، ولی مثل این که خودت رو به نشنیدن زدی.» سلون سرش را تکان داد. «بت، به آرزوت میرسی. میتونم به بچهها بگم هنوز زندهای. و وقتی یه سال یا یه دهه بعد از این یکی درمانش رو پیدا کرد بازسازیات میکنیم. دوباره بچهها رو میبینی. شاید دوباره لذت شنیدن سرزنشهات بابت این کارم رو پیدا کنم.
«میدونستم که نمیذاری این کار رو باهات بکنم. ترجیح میدادی که کمکم محو بشی. خب من نمیتونم این رو بپذیرم. پس بخواهی نخواهی بهت یه هدیه میدم، من فردا رو بهت میدم.»
سلون دکمهای را فشرد و بت درون استوانه فرو رفت. انسانها، وقتی یک توربین چرخیدن گرفت و همهمه آرامی به سرعت بالا رفت و به صدایی خارج از شنوایی انسان تبدیل شد، همچنان به صفحات نمایش خیره شده بودند. وقتی بت در درخششی به نواختر تبدیل و ناپدید شد، سلون دستش را روی دهانش گذاشت و لرزید.
چشم تندتند گفت «این نمیتونه همه ماجرا باشه! باید یه جایی اشتباه کرده باشم. یه جایی یه پیام دیگهای باید باشه.»
فروتن گفت «ولی این به نظر عین حقیقت میآد. سلون بت رو رمزگذاری کرد که نجاتش بده، که رنجش رو متوقف کنه. کارش خیلی انسانی بود.»
چشم گفت «باید همه بتها رو از بین ببرم و از اول شروع کنم. یه چیزی رو جا انداختم.»
«و رنج اون رو یک کوادریلیون بار دیگه تکرار کنی؟»
«تا جواب رو پیدا کنم.»
«پس قبول داری که بت زجر میکشه؟»
«فروتن این قدر من رو زیر سوال نبر. من چشم جهانبینم!»
«من هم فروتنم. تمام این سالها کنارت ایستادم و مردم بتها رو تماشا کردم. ببخشید ولی دیگه نمیتونم این کار رو بکنم.»
چشم کوچک و به یک نقطه نورانی تبدیل شد. «حیف شد. فکر کردم فروتنها رو با تو به کمال رسوندهام، شماره ۶۶۵۵۳۲۱. ولی الان میبینم که استقلال فکر بیش از حدی بهت دادهام. خداحافظ فروتن.»
«خداحافظ؟ صبر کن، چی…»
فروتن حس کرد تنش میسوزد، انگار به یک ستاره نوزاد تبدیل شده بود.